🖥 #روایت_دیدار | الماسهای آفریقایی
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 نماز عشا را خوانديم. شانهبهشانهی هم به ستون وسط حسینیه تکیه داده بودیم. آرام توی گوشم گفت: «مسئول دخترای آفریقاییام.» یازده تا دختر جوان دانشجو را از قم آورده بود تا آرزویشان را برآورده کند. دلنگران چشمانش را به مانیتور دوخته بود. به دخترها اشاره کرد و گفت: «دخترام روسری زرد روی چادرشون بستند. دعا کن شرمندهشون نشم.»
🔹 برگشتم دخترها را نگاه کنم. در چشمبرهمزدنی دیدم همه به سمت نردهها میدوند. دستهای جمعیت بالا رفت و صدای «صل علی محمد نائب مهدی آمد» حسینیه را برداشت. سر چرخاندم و دیدم دخترهای آفریقایی زودتر از بقیه به آرزویشان رسیدهاند. شبیه الماسهای درخشانی بودند که بین جمعیت میدرخشیدند.
✍🏻 فاطمهسادات موسوی
🗓 شماره ١
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #روایت_دیدار | آبی کمرنگ
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 اول چشمان آبیاش را دیدم که با رنگ زیلوهایی که رویَش نشسته بودیم یکی بود، یکجور آبی یواش که نه سرد است نه گرم. بعد خودش را دیدم که توی آغوش مادرش وول میخورد. برای اینکه حواسش را پرت کنم نگاهش کردم و گفتم: «اسمت چیه خاله؟» اصوات نامفهومی از توی دهانش درآمد که احتمالاً همان اسمش بود در دنیای خودش.
🔹 مادرش در نقش مترجم حرفهای به کمکم آمد و گفت: «زینبخانم منه.» اسمش انگار رمز ورود به دنیایش بود. گفتم: «زینب! با مامان خیلی میای اینجا؟» خندید و به جایگاه اشاره کرد. مادرش دوباره گفت: «بله؛ تازه قول دادم بغلش کنم آقا رو ببینه.» مادر دستانش را گرفت و گفت: «زینبم! دعا کن امشب آقا بیاد تا بغلت کنم ببینیشون. باشه؟»
🔸 زینب که حالا فهمیده بودم هفت سالش است و اختلال تکلم دارد، دستانش را برد بالا. جمعیت همزمان با دستانش گردن کشیدند تا آمدن آقا را ببینند. کمی بعد در آغوش مادر برای آقایی که نامش را حالا خوب تلفظ میکرد دست تکان میداد. کنار زینب ایستادم. آقا از قاب چشمان آبی زینب دیدنی بود؛ آقای آرام با نگاه گرم.
✍🏻 معصومهسادات صدری
🗓 شماره ٢
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #روایت_دیدار | دستِ خدا
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 از اراک آمده بود. کارمند دفتر آستان قدس بود. با همان لهجه اراکیاش گفت: «خدا بخواد، همهچی خودش جور میشه.» برایم تعریف کرد که همیشه دلش میخواسته بیاید بیت رهبری؛ اما هیچوقت قسمتش نشده. میگفت: «امسال محرم که آقا یهو اومد تو روضه، انگار همهی دنیا رو بهم داده بودن. اشک میریختم و قربون صدقهش میرفتم.»
🔹 چند روز پیش، یکی از خادمهای حرم امام رضا (ع) رفته بود دفتر آستان تا شیفتش را جابهجا کند. یکهو انگار به دلش افتاده باشد به او گفته بود: «دیدار رهبری میری؟ کدملیت رو بفرست.» او هم با اشتیاق کدملیاش را فرستاده بود و حالا ایستاده بود توی صف ورود به دیدار. توی مسیر جملهاش توی سرم تکرار میشد: «خدا بخواد، همهچیخودش جور میشه».
✍🏻 کوثر یونسی
📆 شماره ٣
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #روایت_دیدار | دیدار از دور
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 توی صف کنار هم بودیم. تندتند صحبت میکرد. سالها با نوجوانها دمخور بوده و به قول خودش «مسجدیشان» کرده بود. زن میدان بود. دوست داشت از فعالیتهایش با نوجوانها برایم بگوید.
🔹 سومین سال بود که میآمد مراسم. اما اینبار آمدنش با دفعههای پیش فرق داشت. نوزاد شیرخوارهاش را گذاشته بود خانه و به شوق دیدار آمده بود حسینیه. پرسید: «میدونی چرا امسال هم اومدم؟» انگار روی پاهایش راه نمیرفت. مدام فاصلهمان از هم زیاد میشد. از همان جلو برگشت و نگاهم کرد.
🔸 خودم را بهسختی از بین جمعیت جلو کشیدم. ادامه داد: «هر بار که به دیدن آقا میام، همین از دور دیدنشون بهم انرژی میده تا سختیای کار با نوجوونها رو تحمل کنم.» با گوشهی روسری اشکش را پاک کرد و ادامه داد: «چطور بگم؟ این دیدارها، واجبن. لازمن.»
✍🏻 نجمه حسنیه
🗓️ شماره ۴
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh