ماشین را جلوی در خانه بابا پارک میکنم.
همسایه طبقه بالایی همزمان با من ترمز میزند. خانمی از ماشینش پیاده میشود. خانمش را قبلا دیده بودم. دقیق میشوم. دختر جوانیست. حدس میزنم دخترش باشد. کلید میاندازد و در را باز میکند. پیاده میشوم و سلام میکنم. پشت سر پدر و دختر وارد حیاط میشوم. پدر موهای جوگندمی دارد. از آن جوگندمیها که تازه سیاهی یکدست سرش رنگ باخته و سفیدها هنوز هجوم نیاوردهاند. قدبلند و چهارشانه است. و کت بلندی پوشیده. دختر صدایش میزند.
«بابا»
درست حدس زده بودم. دخترش است. دختر نوجوان یا جوانش. از آن جوانها که هنوز خیلی جوان است. مثل من هنوز تار سفید بر سرش نروییده و چینی به پیشانیاش نیوفتاده. هنوز دختر خانه پدر است. بابا را که میگوید دلم ضعف میکند و پاهام سست میشود. دخترک حتما کلاس بوده و بابا دنبالش رفته بوده و حالا با هم به خانه امده بودند. حتما توی ماشین بابا رادیو ورزش روشن کرده بوده و دخترک یکنفس از اتفاقات توی کلاس برای بابا میگفته. حتما بابا سربهسرش میگذاشته و دخترک هم حرصش در میآمده
و انگشتهاش را جمع میکرده و دست مشت شدهاش را توی بازوی قوی بابا میکوبیده. میخواهم صدایش بزنم. دو طرف کتفش را بگیرم، توی چشمهاش خیره شوم، تکانش بدهم و بگویم:
«حالیت هست چه نعمتی داری؟ حالیت هست این روزها، بهتروین روزهای زندگیت است؟»
بعد بزنم توی صورتش ، کشیده و محکم که برق از سرش بپرد و بعد بگویم:
« نه حالیت نیست ، منم حالیم نبود، هیچکسی حالیش نیست»
بغلش کنم، محکم بغلش کنم، به پایش بیوفتم، اشکهام چکهچکه روی چکمههای سیاهش بغلتد و بگویم:
«الان که با بابا رفتی بالا، الان که عطر غذای مامان توی خانه پخش یود و با هم سر سفره نشستید، به غذا خوردن بابات نگاه کن. فقط بنشین و محو و خیره قربان صدقه غذا خوردنش بشو. وقتی غذای توی ظرف را به راحتی پیدا میکند و قاشق را زیرش سوار میکند و در کسری از ثانیه به دهانش میبرد، نگاهش کن و این روزها را در ذهنت ثبت کن»
آقای همسایه و دخترک چند پله اول را بالا رفتهاند. پا تند میکنم که به دخترک برسم و بگویم:
«بابایت را وقتی نماز میخواند و با آن صدای رسایش اذانش در خانه پخش میشود، وقتی حتی قبله را برعکس نمیایستد، وقتی موقع رکوع زمین نمیخورد، وقتی از صبح تا شب چندصدبار نماز نمیخواند، وقتی نمیتواند دمپایی را از پایش بکَنَد که مسح پا را بکشد، نگاهش کن، لحظه لحظه در آغوشش بگیر، لحظهلحظه جانت را برایش بده.»
دستم را دراز میکنم و دهانم را باز که صدایش کنم اما دختر همسایه رفته بود. پشت سر پدرش میرفت که جیرانِ بیست سال پیش را نفس بکشد. گوارایش!
این فیلم یک دقیقه و بیست و چهار ثانیه است. من بیست ثانیهاش را جدا کردم. چند شب پیش زهرا تو گروه «خواهرونه» فرستاد و زیرش نوشت:
«برای اینکه یادتون نره بابا چجوری حرف میزد.. چجوری بود...»
.
شانزده سال گذشت….
میخواهم یک دنیا حرف بنویسم از خودمان، از تمام آنچه تو را منحصربهفرد کرده…
اما این روزها جز بابا نمیتوانمچیزی بگویم
مثل تو که این روزها همه فکرت باباست…
مثل تو که امشب وقتی توی چشمهام نگاه کردی و خواستی سالگردمان را تبریک بگویی سرت را پایین انداختی و اشک شدی
پرسیدم چی شد یکدفعه؟
گفتی یاد بابا افتادم. روز اولی که رفتیم خانه خودمان، وقتی داشت از خانه میرفت بغلم کرد و گفت:
این دختر دستت امانتهها
قدردانم و دستانت را میبوسم که این روزها تو، محمد و علی جای پسر نداشته بابا را بیدریغ پر کردهاید….
#بیست_و_نه_آذر
#سالگرد_ازدواج
Shahrokh - نیک موزیکShahrokh - Paeiz 4.mp3
زمان:
حجم:
909.7K
این آهنگ را بابا زیاد گوش میداد. خیلی سالها پیش البته. من کودک بودم. چند وقت پیش دانلودش کردم که پرتم کند به روزهای کودکی و ماشین و جاده و مسافرت و تخمه افتابگردان.
دارم فکر میکنم چرا بابا باید این آهنگ سراسر غم را دوست داشته باشد. راستش به نتیجهای نمیرسم! تنها احتمال ممکن دوریاش از اردستان است، خانه ابا و اجدادیاش، دوری از خواهر برادرهاش که تهران و اصفهان بودند.
در هر صورت این آهنگ جدای از معنای پرغمش برای من یادآور شیرینترینروزهای کودکیام است.و البته مناسب حال و هوای این روزهایم!
#شده_ابری_تو_فضای_سینهمون
#بخونیم_شعری_از_دیوان_گریه
پستچی آمد،
مدامم رسید…
عیشم مدام است، از لعل دلخواه
کارم به کام است، الحمدلله
#مدام
اما وقتی خانه در وطن نیست
یا وطن جایی دور از خانه است
یا وطن خودش نیست
یا ما هیچوقت در وطن نیستیم،
مفهوم وطن برای ما انتزاعی میشود.
انتزاع را چکونه توضیح میدهند؟
واقعیت همان کلمه توی پاسپورت است: ایرانی، افغانی، آلمانی، فرانسوی…
انتزاع که وطن نمیشود.
چه کسی گفته آدمی وطن را به ارث میبرد؟
ما نخهای سرگردان،
میلهای بافتنی را به ارث بردیم
که هر جا برسیم شروع کنیم به خانهبافی،
سست،
سستتر از خانه عنکبوت.
#کورسرخی
#عالیه_عطایی
#افغانستان
#جنگ
https://basalam.com/blog/abnooos/
دومین روایتی است که برای تیم درجه یک و حرفهای و بااخلاق باسلام نوشتهام….
چشمانم را میبندم که نبینم روی صندلی مینشینی برای نماز خواندن… که موقع تکبیر دستانت میلرزد. چشمانم را میبندم تا فقط طنین نمازت گوشم را نوازش دهد. صوتی که من را پرت میکند به قبلتر از یک سال پیش.
طنین نمازت همان است… در کمال تعجب کلمات پشت سر هم، بدون ذرهای جابهجا شدن، بدون حتی لحظهای مکث و تردید به زبانت مینشینند. تنها جملات چند کلمهای که این روزها میگویی همین نماز است. تنها جملات بیخطا و طولانی!
#اندر_احوالات_این_روزها