📚 #به_روایت_نویسنده | من هم مثل خانم قاضی سعیدی!
📝از پشت شانه های مریم سرک میکشم. حالا من هم دارم ورود سید حسن نصرالله را به اجلاس سران با چشم دنبال میکنم. مثل مریم حواسم هست که توجه کسی را جلب نکنم. نگاه مامورین امنیتی سنگینی میکند. سرم را میدزدم. نباید داستان به هم بخورد. فقط گوشه ای آرام مینشینم و گوش تیز میکنم تا جمله هایی را که بین خالد مشعل و مریم قاضی سعیدی رد و بدل میشود، بهتر بشنوم.
#متن_کامل_در_پیام_بعدی
📌 خرید کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی:
https://B2n.ir/pn1003
🇮🇷 خانه همبازی، واحد خانواده حسینیه هنر:
🇵🇸 @hambazi_tv
📚#به_روایت_نویسنده | من هم مثل خانم قاضی سعیدی!
📝«-مِستر! مستر مشعل
-من عاشق فلسطینم. خیلی دوست دارم برا فلسطین کاری بکنم. شما بگین چه کاری الان تو اولویته؟
-دخترم مهمترین کاری که شما میتونین برای ما انجام بدین دعا کردنه. مطمئن باش مهمترین کارت همینه»
خودم را میندازم وسط داستان. ذوق زده رو به خالد مشعل میگویم:
-این روزها که موشک های ایرانی از آسمون فلسطین رد میشدن، من خودم چند تا فیلم از شادی کردن بچه های غزه دیدم، قند تو دلم آب شد! ✨
با تعجب نگاهی به دور و اطراف میندازم. انگار هیچکس متوجه حضور من نیست. ادامه میدهم:
-به اهالی فلسطین بگین ما همیشه برا آزادی این سرزمین دعا میکردیم ولی این روزها در کنار دعا داریم همپای مردم غزه برا نابودی اسرائیل هزینه میدیم. کودک... زن.... مرد... سردار و سرباز
باز هم کسی نمیشود:
-البته منت سر کسی نداریم. این هزینه انسانیت و آزادگیه. ایران سرش بالاست که مثل اعراب منطقه مقابل ظلم سرش رو تو برف نکرده.
یک آن از ذهنم میگذرد حالا که کسی رد پای من را توی داستان نمیبیند، خودم را به کرسی سید حسن نصرالله برسانم و این اسطوره مقاومت را از نزدیک ببینم. سر می چرخانم به سمتی که نشسته بود. ولی کرسی سید حسن خالی است. شوکه میشوم. انگار تازه دوزاری برایم جا میفتد. دست روی شانه مریم میگذارم و بلند میشوم. می ایستم وسط سالن و رو به صندلی خالی اش فریاد میکشم. برای اولین بار همه نگاه ها برمیگردد سمتم:
-سید! تو یکی از بزرگترین هزینه هایی بودی که برا نابودی اسرائیل دادیم. مطمئن باش روز انتقامت نزدیکه 🇵🇸🇮🇷
📌 خرید کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی:
https://B2n.ir/pn1003
🇮🇷 خانه همبازی، واحد خانواده حسینیه هنر:
🇵🇸 @hambazi_tv
📚 #به_روایت_نویسنده| برای سپیده کاشانی؛ مادر ادبیات پایداری!
اولین بار من هم وقتی مثل پسر کوچکت علی شعرهایت را شنیدم از جا پریدم و برای تکتک ابیاتش، توی دلم حسابی ذوق کردم. همان بیتها که شب تا صبح مینشستی پشت میز و برای برادرهای رزمنده توی جبهه میسرودی:
برادر مبارزم زمزمه کن بهار را
بچین ز شاخه یقین میوه انتظار را
نشسته خصم خاروش به ساقه نگاه تو
به حربه مقاومت بکن ز ریشه خار را
وقتی بهم گفتند قرعه نگارش روایت سپیده کاشانی افتاده به نام تو، من هیچی ازت نمیدانستم. فقط شنیده بودم بهت میگویند؛ مادر شعر پایداری. چهقدر این اسم برازندهات بود. رد مادریات را اولین بار از اشک گوشه چشمت دیدم. وقتی دخترت سودابه و پسرت علی سخت در آغوشت گرفته بودند و ذوق میکردند که شعرهای مادرشان دارد از رادیو و تلویزیون پخش میشود. اما تو دلت یک جای دیگر بود.
زل زده بودی به رزمندههایی که میان ابیات تو، وسط گلوله و خمپاره میدویدند. طاقتت طاق شده بود. یک روز صبح بالاخره تصمیمت را گرفتی. ساک بستی و با پسر بزرگت همراه کاروان شاعرها شدی.
پایت را که از اتوبوس روی زمین منطقه گذاشتی بهت گفتند؛ اینجا جای زنها نیست. قرص ایستادی. رویت را تنگ گرفتی و گفتی: «فکر کردم خودم بیام شعرهام رو برای برادرها بخونم تا همه رو از پشت رادیو بشنون.»
#ادامه_دارد
➕خانهٔ همبازی؛ واحد خانوادهٔ حسینیهٔ هنر
🆔 @hambazi_tv