🕊 پاسدار شهید وحید رنجبر
فرشته های خاکی
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
🇮🇷فاتحان آسمان🚀
🕊فصل شهادت قسمت پانزدهم ⭕️ مجتبی را درحالیکه همراه بیرون کشیدنش از زیر آوار گوشه های آهن و آوار تن
🕊فصل شهادت
قسمت شانزدهم
⭕️دوباره شروع به جستجو کردند
پاییز بود و غروب زودتر از آنچه که فکرش را میکردند رسید ، یک ماشین ون با شیشه دودی میخواست این نفرات جامانده را به قرنطینه ببرد
اما مگر میشد اینها را از رفقای شان جدا کرد
چه غروب تلخی بود ، با هر زحمت و سختی آنها به پادگانی دیگر منتقل شدند تا فردا تکلیف معلوم شود
طولانی ترین شب زندگی لااقل برای یونس بود ، او مطمئن بود که برادرش شهید شده ، وضع پیکرهای شهدا را که دیده بود عقل و منطق به او میگفت که از برادرت هیچ چیزی پیدا نمیکنی
📌 اما احساس او که بعد باعث شد مسئولیت تفحص پیکرهای را به او بسپارند از هرچیزی قوی تر بود ، همان احساسی که باعث شد بیشتر از ۶ ماه پس از انفجار قطعه سالم سالمی از یکی از شهدا را پیدا کند
موضوعی که بچه های معراج شهدا هم که عمری با شهدا سروکار داشتند نمیتوانستند بپذیرند اتفاق در ۲۱ آبان رخ داده بود ، در سرمای پاییز و در اوایل خرداد و در گرما و محیط باز او این تکه پیکر را سالم یافته بود
کار به جایی رسیده بود که سرگرد مهندس مهران ناظم نیا که تنها بازمانده از جمع فرماندهان مدرس بود روزی او را صدا زد و آرام از او پرسید :
تو با شهدا ارتباط داری؟؟؟
سئوالی که خود یونس هم پاسخی برای آن نداشت
اما گویا بچه های حاج حسن تصمیم داشتند فقط به او رخ بنمایانند
در ادامه داستان بچه های مدرس به تمام اتفاقات عجیبی که در آن مدت بر کربلای مدرس گذشت خواهیم پرداخت
🚨برگردیم به ادامه خط داستان ، سید میگوید: ما را که به پادگان دیگری بردند آسایشگاهی را خالی کرده و بچه های بازمانده که چند نفری فقط زمان حادثه در پادگان سالم مانده بودند و باقی بیشتر کسانی بودند که شیفت دژبانی روزهای بعد بودند و بعد از آن صدای هولناک خود را به مدرس رسانده بودند شیفت کار دژبان ها ۲۴ ساعت به ۴۸ ساعت بود
آنها که مدرس را درحالی ترک کرده بودند که همه چیز به قول حاج حسن مهیای جشن فینال بود لحظه ای به مدرس بازگشته بودند که دیگر نه اثری از آن همه جنب و جوش و سرزندگی بود و نه شیفت قبلی آماده تحویل بود جز یک نفر از آنها که آن زمان در داخل اتاق دژبانی درب مدرس بود و خرده شیشه ها زخمی اش کرده بود
بچه ها روی تخت های آسایشگاه پادگان قرنطینه دراز کشیدند اما او حتی نتوانست یک دقیقه لبه تخت بنشیند
با خودش فکر میکرد که باید چه چیزی به خانواده محمود ( شهید محمود داسدار) بگوید ، آنها که پسر دیگرشان محمد را چند سال قبل در مدرس از دست داده بودند
چون آن روز محمود ماشینش خراب بود و با او به مدرس آمده بود و قرار بود شب هم او را به خانه برساند
تصور چهره خانواده محمود دوباره قصه تلخ شهادت محمد را پیش چشمش مجسم میکرد ، محمد درست جلوی چشمان او شهید شده بود و این بار محمود ، اما این بار بر خلاف محمد او حتی مطمئن نبود که پیکری از محمود باقی مانده باشد که لااقل بتواند قول آن را به خانواده اش بدهد
این فکرهای آزاردهنده در کنار آمدن و رفتن های دیوانه وار یونس او را بیشتر آزار میداد به بقیه که نگاه میکرد که ظاهرا خوابیده اند حس غریبی او را مچاله میکرد
او قبلا شهادت محمد و بافقی و ایوب را دیده بود اما این بار تمام دوستانش رفته بودند
این بار با تمام بارهای قبل فرق میکرد
بارهای قبل حاج حسن بود که تکیه گاه او و خانواده ها و بقیه بچه ها باشد اما این بار احساس میکرد دنیا خراب شده روی سر او ، اشتباه هم نمیکرد
بدون وجود حاج حسن بچه های بازمانده واقعا یتیم شدند
وقتی فرمانده و تمام معاونان و افراد مهم دور و برش هم با او رفته بودند چه کسی وضع آنها را درک میکرد ، در مدرس که با توجه به حساسیت کار هیچ کس نمی دانست آنها چه کار میکردند و شب و روز چه خطرهایی را از سر گذرانده بودند روزهای تلخی در انتظار آنها بود
تنها جمله ای که میشد گفت این بود که آنها واقعا یتیم شده بودند
حاج حسن حتی وجودش اگر دست یا پایش قطع میشد مانند کوه تکیه گاه و حامی آنان بود
تمام داغ بچه های مدرس و آن خرابه ها یک طرف و آن پیکر چاک چاک حاج حسن یک طرف
😢 با خودش فکر میکرد، خوش بحال بچه ها که با حاجی رفتند
کپی یا درج این پست ممنوع است
ادامه دارد
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
ادامه دارد
@fatehaneasman
🇮🇷فاتحان آسمان🚀
🕊فصل شهادت قسمت شانزدهم ⭕️دوباره شروع به جستجو کردند پاییز بود و غروب زودتر از آنچه که فکرش را م
🕊فصل شهادت
قسمت هفدهم
امروز برای ادامه قصه مون و خارج شدن خودم از قصه تکان دهنده پیکرهای شهدا یه قسمت متفاوت گذاشتم
🔴در سال ۷۸ بود ایام آخر ماه صفر مصادف با اواخر خردادماه و آخرین امتحانات بچهها بود. یکی از همان روزها، صبح زود، هاشم با ظاهری معمولی در حالی که دمپایی به پا داشت
از خانه بیرون زد و به سمت کوچۀ حسن آقا راه افتاد.
سرِ کوچه یک ماشین خارجی داتسون پارک كرده و سه نفر داخلش نشسته بودند.
هاشم در یک نگاه، متوجه چهرههای آفتابْ سوخته و بدنِ ورزیدۀ آنها شد که نشان از حضور در سختی عملیات و کار زیرِ آفتاب داشت.
احساس کرد اوضاع عادی نیست! از كنار ماشين رد شد و در یک لحظه ماشین را دید زد؛ روی صندلی عقب، چند قبضه اسلحۀ كلاشِ كوتاه شده دید و شکش تبدیل به یقین شد!
چنان اسلحههایی، ویژه برای عملیات ترور منافقین ساخته شده بود! هاشم سعی کرد بدون جلب توجه آنها، سریع به نیروهایش خبر دهد.
📌آن روزها هنوز تلفن همراه در اختیار عموم مردم نبود. او بهسمت تلفن عمومی رفت و تماس کوتاهی گرفت: «سریع بیایین سمت خونۀ حسن آقا!»
خودش بهسرعت برگشت سمت کوچه و زیرچشمی دید که یک نفر از ماشین پیاده شد. دیگر مطمئن شده بود که تیم ترور منتظر حسن آقا هستند.
ادامه دارد
🔴کپی و درج این پست ممنوع است
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
ادامه دارد
@Fatehaneasman
🕊 تصویری از بازدید فرمانده سپاه از مجموعه عملیاتی حاج حسن و پادگان مدرس
این بازدید در بهار سال ۸۹ یعنی یک سال و نیم قبل از شهادت ایشان اتفاق افتاد
مکان تصویر محلی در دل بیابان های اطراف مدرس درون ناحیه ای تقریبا ۷۰ متر پست تر از باقی منطقه برای تست های استاتیک
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
@fatehaneasman
🇮🇷فاتحان آسمان🚀
🕊فصل شهادت قسمت هفدهم امروز برای ادامه قصه مون و خارج شدن خودم از قصه تکان دهنده پیکرهای شهدا یه ق
⭕️فصل شهادت
قسمت هجدهم
برشی دیگر از کتاب مرد ابدی
📌خورشید روز نهم اسفند ۱۳۶۶ هنوز غروب نکرده بود که چند انفجار پیدرپی تهران را لرزاند و با تأخیر، صدای آژیرِ قرمز بلند شد.
غلامرضا جعفری، که تازه به خانه رسیده بود همراه همسرش به پشت بام رفت.
همسرش در دوران زندگی در کرمانشاه آنقدر بمباران دیده بود که دیگر ترسی نداشت! چشمشان به جستوجوی هواپیمای دشمن به آسمانِ ابری بود.
🚨 ناگهان غلامرضا دید که از میان ابرها موشکی بیرون آمد و به زمین خورد.
او از نیروهای تخصصی موشکی نبود اما بارها صحنۀ پرتاب موشک را دیده بود و حالا مطمئن بود چیزی که دیده، بمب نیست بلکه «موشک» است.
خیلی نگران شد چون تا آن روز، دشمن هیچ موشک اسکادی به تهران نزده بود.
بُرد اسکاد_بی ۳۰۰ کیلومتر بود و فاصله تهران تا عراق بیش از اینها بود!
🚀اما اگر تأیید میشد که انفجارهای نهم اسفند ناشی از موشک بوده، مشخص میشد رؤیای صدام در دستیابی به موشک دوربرد محقق شده و این یعنی آغاز فصل جدیدی در جنگ شهرها!
با صدور دستور عملیات، گروهی از بچههای فنی به منطقه رفته بودند.
جعفری به مشایخی، مسئول ستاد یگان حدید، گفت: «من به چشم خودم موشکو دیدم!»
ـ نه! بمباران بود! !!
ـ آقا جمشید! من یقین دارم موشک بود، بریم جای اصابتو بررسی کنیم!
با نظر حسین زاهدی، که آن روزها مسئول اطلاعات عملیات موشکی بود، تیمی محل اصابت را بررسی و تأیید کردند که انفجار، ناشی از موشک است! در اولین موشکباران تهران، که به اطراف میدان هفت تیر و خیابان جمهوری اصابت کرده بود، ۱۵ نفر شهید و ۷۵ نفر زخمی شده بودند.
دهها خانه و بخشی از بیمارستان عیوضیزاده هم ویران شده بود.
این اخبارِ دردناک، برای بچههای یگان موشکی نگرانکنندهتر بود.
آنها میدانستند که اگر دشمن پاسخ محکمی نگیرد، با موشکهایی که تازه پایشان به تهران و شهرهای عمقی ایران باز شده، مردم بیشماری را به خاک و خون میکشد!
سؤالات متعددی برایشان مطرح شده بود اما وقت عمل بود.
از دو روز پیش، در چند نوبت برخی از شهرهای مرزی بمباران شده بود و با حملۀ موشکی به تهران، وقتش رسیده بود دشمن ضرب شست تازهای از ایرانیان بچشد.
حسن مدتی پیش به دوستانش گفته بود: «امروز به آقای هاشمی میگم میتونیم سه تا موشکِ همزمان بزنیم!»
بچهها تعجب کردند و عبداللّه ادریسی گفت: «حسن آقا! با کی؟!»
ادامه دارد
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
@fatehaneasman
🇮🇷فاتحان آسمان🚀
⭕️فصل شهادت قسمت هجدهم برشی دیگر از کتاب مرد ابدی 📌خورشید روز نهم اسفند ۱۳۶۶ هنوز غروب نکرده بو
🕊فصل شهادت
بریده ای از کتاب مرد ابدی
قسمت نوزدهم
⭕️حسن مدتی پیش به دوستانش گفته بود: «امروز به آقای هاشمی میگم میتونیم سه تا موشکِ همزمان بزنیم!» بچهها تعجب کردند و عبداللّه ادریسی گفت: «حسن آقا! با کی؟!»
ـ با شما!
بلندپروازی حسن همیشه غافلگیرشان میکرد!
ـ حسن آقا! ما که دو تا رو هم بهزور میتونیم همزمان بزنیم!
حسن خندید و چیزی نگفت.
📌 این همه فشار را دشمن به آنها دیکته میکرد و حسن حاضر بود خودش و نیروهایش این شرایط طاقتفرسا را تحمل کنند اما تکلیف جنگ یکسره شود!
🚀 نیروهایش را سه تیم کرد تا هر کدام، عملیات پرتاب یک موشک از یک سکو را انجام دهند.
سکوهای جدیدی که از کره شمالی خریداری کرده بودند دستشان را برای پرتابهای همزمان باز کرده بود.
موقعیت ممتازِ پنج پله هم این امکان را به آنها میداد که از روی هر پله یک سکو آمادۀ عملیات شود.
تعدادشان برای این کارِ بزرگ خیلی کم بود حسن همیشه برای کارهای بزرگ افراد کمی را انتخاب میکرد و معتقد بود انتخاب شده امام زمان هستند و درست هم میگفت چه آنکه آخرین روز همه یارانش را با خود برد
⚔بچهها برای توجیه و هدایت، مرتب بین این سه سکو در حرکت بودند! بالاخره با تلاشی جانانه، در کمترین زمان، موشکها را آماده کردند و پاسخ دو موشکِ عراقی را با سه موشک اسکاد_بی دادند، آن هم در نیم ساعت!
بلافاصله ستاد کل سپاه پاسداران اطلاعیهای صادر کرد:
«بسم اللّه الرحمن الرحیم
رژیم جنگافروز حاکم بر عراق، درپی استیصال روزافزون خود، طی دو روز گذشته حمله به مناطق غیرنظامی و مسکونی چندین شهر کشورمان را آغاز کرد تا عجز و درماندگی خود در مواجهه با رزمندگان سلحشور اسلام را در پوشش این جنایتِ وحشیانه پنهان سازد. در پاسخ به شرارتهای اخیر رژیم صهیونیستی حاکم بر بغداد و حمله به مناطق غیرنظامی و مسکونی شهرهای میهن اسلامی و به شهادت رساندن جمعی از هموطنان، در ساعات ۲:۵۵، ۳:۰۵، و ۳:۲۵ بامداد امروز، سه فروند موشک زمینبهزمین توسط یگان موشکی نیروی هوایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بهسوی ساختمان رادیو وتلویزیون و دو مرکز نظامی در شهر بغداد هدفگیری و شلیک شد.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بار دیگر به حُکام جنگافروز و جنایتکار هشدار میدهد در صورت تداوم شرارتهای خود، با پاسخی شدیدتر مواجه شده و به حملاتشان به مناطق غیرنظامی کشورمان قاطعانهتر پاسخ داده خواهد شد.»
هنوز تعداد نیروهای تخصصی موشکی به بیست نفر نمیرسید!
لیبیاییها، فقط برای پرتاب یک موشک، چهلنفره درگیر کار میشدند اما حالا ایرانیها آنقدر اعتمادبهنفس پیدا کرده بودند که با نصف این تعداد، سه موشک را در کمتر از نیمساعت بهسوی دشمن پرتاب میکردند.
سرانِ بعث عراق انتظار چنین واکنشی از سوی ایران را نداشتند.
آنها از هر جهت مورد حمایتِ ابرقدرتهای شرق و غرب بودند و کموکسری نیروهایشان را از بیرون تأمین میکردند اما مطمئن بودند که بعد از لیبیاییها، هیچ خارجیای به ایرانیها در پرتاب موشکها کمک نمیکند.
ـ پس ایرانیها این همه توان را از کجا میآورند؟!
این، سؤالِ بیپاسخِ دشمن بود.
فردای آن روز، تهران در شوک انفجارهای پیدرپی موشک فرو رفت! سیزده موشک روانه تهران شده بود ولی در کمال تعجب، فقط شش موشک عمل کرده بود که سه تا از آنها به نقاط مسکونی اصابت کرده و ۲۰ شهید و ۱۲۶ مجروح روی دستشان گذاشته بود.
رصدِ بچههای موشکی از موشکهای دوربردِ دشمنْ آنها را به نتایج جدیدی میرساند، بعضی از موشکها در هوا منفجر شده بودند و برخی حتی بعد از اصابت به زمین هم، منفجر نشده بودند!
معلوم بود جنگی تمام عیار آغاز شده؛ جنگ موشکها!
بچههای موشکی ایران در جادههای خرمآباد و کرمانشاه و در همۀ ۱۲۰۰ کیلومتر مرز مشترک با همسایۀ غربی، بین پادگانها و مواضع پرتاب در آمدورفت بودند.
⭕️ اسفند سرد سال ۶۶، گرچه در جبهههای نبردِ زمینی عملیات بزرگی نبود، اما تنور عملیاتهای موشکی داغِ داغ شده بود!
حسن مقدّم با روحیهای شگفت، تصویری از یگان موشکی به فرماندهان مافوقش نشان داده بود که همه فکر میکردند این یگان میتواند پاسخگوی دشمن غَدّار باشد.
ادامه دارد
🚨درج و کپی ممنوع است
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
@fatehaneasman
🇮🇷فاتحان آسمان🚀
🕊فصل شهادت بریده ای از کتاب مرد ابدی قسمت نوزدهم
🕊فصل شهادت
قسمت بیستم
بریده ای از کتاب مردابدی
⭕️دهم تا بیستم اسفندماه(۱۳۶۶)، دشمن ۵۳ موشک بهسوی تهران، قم و اصفهان پرتاب کرد و تلختر از همۀ ویرانیها، داغ صدها شهید و زخمی دیگر را بر دل ایران گذاشت.
درمقابل، گروه کوچکِ یگان موشکی ایران بیستویک موشک روانهٔ خاک دشمن متجاوز کردند.
تا آن زمان، در هر دورۀ جنگ شهرها، آنها حداکثر ده موشک درطول یک ماه پرتاب کرده بودند، اما حالا گویی فرماندهان دو سوی نبرد، حس میکردند
این جنگ طولانی به مراحل پایانی خود رسیده و هرچه در توان داشتند به میدان آورده بودند!
جنگ به کارزار سختی رسیده بود. گرچه توانایی موشکی ایران افزایش یافته بود، اما دست عراقیها پُرتَر از روز اول تهاجم بود.
🚨 گردانهای موشکیاش هم از سه به پانزده گردانِ موشکی رسیده بود! آنها گاهی هفت موشک را همزمان به تهران میزدند! اما منفجر شدن موشکها در آسمان یا اصابتشان با خطای فراوان به کوه و بیابان، و حتی منفجر نشدن هنگام اصابت، نشان میداد اشکالی جدی در ساختار موشکها هست.
بهتدریج اطلاعات ایرانیها از موشکهای جدید عراق کاملتر شد، موشکهایی که دشمن از روی خباثت، نام «الحسین» را رویشان گذاشته بود! این موشکها گرچه بُردشان تا تهران و شهرهای بزرگ ایران میرسید اما کاراییشان کمتر از اسکاد_بی بود.
بچههای صنعت پس از بررسی زیاد، مشکل موشکهای الحسین را فهمیدند.
دانشمندان عراقی به کمک خارجیها، تغییراتی در مخزن سوخت و بدنۀ موشکهای اسکاد به وجود آورده بودند.
در واقع بدنۀ سه موشک اسکاد را بریده و به دو موشک تبدیل کرده بودند.
برای افزایش بُرد مجبور شده بودند وزن مواد انفجاری کلاهک را از ۷۸۰ به ۲۸۰ کیلو تیانتی کاهش دهند که قدرت تخریب کمتری داشت.
دلیل انفجار موشکهای الحسین در آسمان را هم بچههای مهندسی معکوس موشک فهمیدند؛ موشکهای اسکاد برای صد ثانیه پرواز طراحی شده بودند اما حالا زمان پرواز زیاد شده بود و در لحظۀ ورود به جَو، بدنه و کلاهک موشک، بهحدی داغ میشد که به نقطۀ اشتعال میرسید و خودبهخود منفجر میشد!
آن روزها مجید نواب و یکی دو نفر دیگر، کاری به کارهایشان افزوده بودند.
هر وقت گزارش اصابت موشک را در تهران دریافت میکردند، بلافاصله به محل اصابت میرفتند و دنبال بقایای موشک میگشتند تا آنها را به صنعت شهید همت منتقل کنند. آن قطعات را درون استخرِ خالی میریختند و مهندسان، بقایای موشک را مطالعه میکردند.
⚔همان قطعاتِ پراکنده در راه مهندسی معکوس خیلی کمکشان میکرد. میارزید برای بهدست آوردن بقایای موشک زحمت بکشند.
یک بار از طریق چوپانها خبر رسید موشکی بالای ارتفاعاتِ سد کرج خورده، ولی منفجر نشده.
مجید نواب و سید مجید موسوی، پنج، شش ساعت در کوه رفتند و گشتند و موشک را پیدا کردند. نه فقط بقایای منهدم شدۀ موشک، بلکه برخی قطعاتِ حساسْ هم که سالم مانده بودند، به درد متخصصان موشکی میخورد!
یک بار خبر رسید موشکی در باغچۀ خانهای فرود آمده ولی منفجر نشده! اینبار مهندس قیامتیون و بچههای همت هم، همراه شدند چون نیاز به خنثی کردن موشک بود.
📌مهندس مرتضی محراببیگی از اولین نفرات صنعت شهید همت در بخش مهندسی معکوس سرجنگی بود و حالا از افرادی بود که خنثیسازی و بیخطرسازیِ سرجنگیهای عملنکردۀ موشکهای عراقی خیلی کمک میکرد.
به خانۀ کوچکی که اتفاقا منزل شهید بود، رفتند.
🚀 پدر پیر شهید میگفت: «فقط دیدم چیزی مثل بخار آمد سمت باغچه!»
موشک در عمق باغچه فرو رفته بود و چیزی از آن پیدا نبود. شش متر باغچه را کندند و به عمق رفتند تا بالاخره به موشک رسیدند!
با اضطراب فراوان و کاری حساس و طولانی، بالاخره موشک را از دل خاک بیرون کشیدند و خنثی یش کردند!
زمانی که نیروهای اورژانس دنبال پیکرِ مردم زیر آوار بودند، مجید نواب دنبال قطعاتی از موشک بود! کار او و دوستانش در نظر بچههای سپاه که مراقب منطقه بودند کاملاً نامفهوم بود.
اما مجید، برخی قطعات موشکهای عراقی را که سالم مانده بودند باز میکرد وبرای استفادۀ خودشان میبرد! او بارها خط عربی را روی کاغذهایی که با چسب شیشهای روی کابلها زده بودند دیده بود! معلوم بود موشکهای الحسین در شرایط خاص و با سرعت زیادی درست شدهاند! مجید نواب متوجه شده بود که مواد سوپاپهای موشکهای کرهای به محض تماس اکسیدایزر، گیرپاچ میکند، اما در موشکهای الحسین گاهی سوپاپها سالم میماندند.
⭕️او با یک کیفِ سوپاپ، میرفت سراغ موشکهای عراقی همه دنبال زخمیها و شهدا بودند، او دنبال سوپاپ و برخی قطعات دیگر که از موشکهای عراقی باز میکرد و بعد میبستند روی موشکهای خودشان و دوباره میفرستادند عراق! این هم از طنزهای روزگار بود!
🚨کپی و درج ممنوع است
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
@fatehaneasman
🇮🇷فاتحان آسمان🚀
🕊فصل شهادت قسمت بیستم بریده ای از کتاب مردابدی ⭕️دهم تا بیستم اسفندماه(۱۳۶۶)، دشمن ۵۳ موشک به
🕊فصل شهادت
قسمت بیست و یکم
⭕️آتش جنگِ شهرها خیال فروکش نداشت. دشمن بیامان موشک پرتاب میکرد؛ تهران، قم، اصفهان، تبریز، و شیراز بارها طعم موشکهای دوربرد عراق را چشیدند.
گرچه خطای خارج از مرکز آن موشکها خیلی زیاد بود اما وقتی موشکی در یک منطقۀ مسکونی منفجر میشد و دهها شهید و زخمی میگرفت، تأثیر روانی زیادی بر جامعه میگذاشت.
عدۀ زیادی از مردم که تا آن موقع دربرابر جنگ بیتفاوت بودند، ناخواسته درگیر وحشتِ جنگ شده بودند و برخی با وحشتْ شهر را به مقصد روستاها و شهرستانهای امنتر، ترک کردند.
اسفند ۶۶ شده بود پرکارترین روزهای واحد موشکی ایران. آنها با نفراتِ بسیار کم و با تجهیزاتی که مرتب دچار مشکل میشد، جانانه پای کار بودند.
📌 انتظاراتِ عملیاتی از مجموعۀ موشکی به حدی بود که آنها با وسع محدود و با حداکثر ظرفیتشان پای کار آمده بودند.
سفرهای متعدد به کره شمالی برای تست، تحویل و ارسال محمولۀ موشکی به ایران که پیش از آن آغاز شده بود در آن دوران هم ادامه داشت.
در کنار همهٔ کارهایشان، محمد زارع چهارده بار، امیر حاجیزاده هفت بار، رضا حیدریجوار سیزده بار، مجید نواب دو بار، سید مجید موسوی هفت بار و سایر نیروهای موشکی بارها برای تحویل گرفتنِ محموله به کرۀ شمالی سفر کردند.
در این سفرها همیشه با مشکلاتی مواجه بودند.
🚀 گاهی کرهایها، جنس معیوب هم تحویلشان میدادند، بنابراین بیشتر دقت میکردند.
حتی برای اطمینانِ خاطر، روی قطعات و موشکها از پلمپ یا برچسبهای خاص استفاده میکردند.
گاهی روی کاغذی با خط فارسی جملهای مینوشتند و با چسب شیشهای روی قسمت مورد نظرشان میچسباندند که کرهایها نتوانند تغییرش دهند، چون کپی کردن خط فارسی برای کرهایها در آن کارخانهها، تقریبا محال بود!
در مرحلۀ بارگیری هم بارها به مشکلات متنوعی برخورده بودند و سفرشان طولانی شده بود.
طول کشیدنِ غیرمنتظرۀ سفر، با اتمام غذای همراهشان، آنها را به دردسر میانداخت.
در آن روزها، با توجه به اینکه خبری از غذای حلال در کره نبود، باید با چیزهای مشخصی سر میکردند.
😋 یک بار از کرهایها خواستند یک آشپزخانه را در اختیارشان بگذارند و سه، چهارتا مرغ زنده به آنها بدهند تا خودشان ذبح کنند.
آشپزخانه را از بالا تا پایین آب کشیدند و مرغها را با دستورات دینی سر بریدند و دادند تا آشپز کرهای بپزد.
کارشان گره خورده بود و مجبور شدند بیشتر بمانند! هر روز هم مرغ داشتند.
🏴ناگهان یکیشان گفت: «بچهها! مگه ما چند تا مرغ کشتیم، این همه داریم مرغ میخوریم!»
از آشپز کرهای پرسیدند.
او گفت که دیدم شما مرغ میخورید و مرغ خودتان تمام شده، از مرغهای خودمان برایتان پختم!
حسابی حالشان گرفته شد! برای سفرهای بعدی هم تجربه شد بیشتر حواسشان به غذا باشد.
یکبار که سفر باز هم طول کشید، سید مجید موسوی، مجبور شد آنجا بماند.
در آن مدت تنها غذایی که با آن رفع گرسنگی کرد تخم مرغ بود! اتفاقا از روز اول، تخممرغهایی را که میخورد شمرد، هنگام بازگشت، به عدد نودوشش رسید!
تا مدتها حتی از اسم تخممرغ هم حالش بههم میخورد!
ضرورت جنگ به حدی رسیده بود که برای تست تحویلگیری موشک، فرصتی در کره نمیگذاشتند و افرادی از کره میآمدند تا تست سلامت هر موشک را در ایران انجام دهند. این تستها شامل تست موتور، تست ذاتی و تست افقی بود و برای هر موشک حداقل بیست ساعت طول میکشید.
بعد از انجام این تستها، موشکها به پادگان منتقل میشد تا با تزریق سوخت و اکسید و الحاق سر جنگی، روی سکو بارگزاری و آمادۀ پرتاب شود.
در مرحلۀ آخر، یک تست دیگر باید انجام میشد که حداقل یک ربع زمان میبرد.
🕯قبل از پرتاب، در موضع نیز باید تستی انجام میشد البته اگر زمان اجازه میداد.
در طول عملیاتها چند بار پیش آمده بود که در همین تست نهایی، موشک پیام خطا داده بود و چون موفق به رفع آن نشده بودند، عملیات را منتفی و موشک را به پادگان برگردانده بودند.
بریده ای از کتاب مرد ابدی
ادامه دارد
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
🚨کپی یا درج این پست ممنوع
@fatehaneasman
🇮🇷فاتحان آسمان🚀
🕊فصل شهادت قسمت بیست و یکم ⭕️آتش جنگِ شهرها خیال فروکش نداشت. دشمن بیامان موشک پرتاب میکرد؛ ته
🕊 فصل شهادت
قسمت بیست و دوم
همیشه از ۲۱ آبان سال ۹۰ نوشتیم اما در کمال تعجب اولین حمله دشمن به یگان موشکی در ۲۱ آبان سال ۶۵ رخ داد
و باز هم در کمال تعجب تعداد شهدای هر دو حمله یکسان بود !!!
این موضوع ضرورت تحقیقی دارد
اما جریان حمله اول چه بود ؟ میرویم سراغ اولین روزهای تشکیل موشکی و ...
آنقدر از برخی مواضع موشک پرتاب کرده بودند که بین مردمِ محلی معروف شده بود.
مینیبوسهایی که از بیستون به کرمانشاه میرفتند، ایستگاهی در نزدیکی موضع پنج پله داشتند که اسمش را «ایستگاه موشکی» گذاشته بودند.
بااینکه گاهی بعد از پرتاب موشک، پدافند خودی شروع به شلیک میکرد تا رد گم کند و به مردم القا کند که هواپیماهای عراقی حمله کردهاند، اما مردم بازهم متوجه اصل ماجرا شده بودند.
یک روز از موضع حضرت زینب، عملیاتی داشتند که طول کشید و حدود ۸ صبح پرتاب کردند.
دقایقی بعد، حسن همراه علی بلالی از موضع خارج شد، سر راهشان از یک قبرستان رد میشدند. پسربچۀ چوپانی داشت با دم گاو بازی میکرد. حسن ازش پرسید: «پسر جون! چی بود؟»
پسرک با زبان محلی شیرینی گفت: «موشک بود دیَه.»
«کی زد؟»
«شما زدین دیَه.»
حسن و علی خیلی خندیدند: «ما رو باش! مثلاً حفاظتو رعایت میکنیم!»
با کثرت عملیاتهای موشکی، کاملاً معلوم بود مواضع پرتاب بین مردم محلی شفاف شده، اما در آن وانفسا چارهای نداشتند جز ادامۀ راه.
نزدیک به دو سال از شکل گرفتن مخفیترین یگان نظامی کشور میگذشت. تا آن روز با وجود انواع مشکلات، هیچ تهدید جدیای را تجربه نکرده بودند. چند بار درست هنگام عملیات، آژیر قرمز از رادیو پخش شده بود یا هواپیمای دشمن از فراز سرشان گذشته بودند، اما لطف خدا یارشان بود وپناه امنشان، و هیچ اتفاق خاصی برایشان نیفتاده بود. در جابهجایی موشکها هم، همیشه احتمال شناسایی توسط ستون پنجم دشمن وجود داشت. جثۀ ۴۵ تنی سکو روی تیتان با چند اسکورت و خودروی ویژه که اغلب در دل شب تردد میکرد، خاص بود و جلب توجه میکرد. بیشترِ افرادی که یگان حدید با آنها سروشکل گرفت از توپخانه آمده بودند، اما وجههٔ اطلاعاتی داشتند مثل خود حسن مقدّم، سید مجید موسوی، سید مهدی وکیلی، مجید نواب و مهدی پیرانیان.
هر کس که به موشکی میپیوست حتما باید در جلسات توجیهی حفاظت شرکت میکرد. هاشم و یارانش آنقدر در اهمیت حفاظت اسرار موشکی میگفتند که بچهها حتی در یادداشتها یا روابطشان با خانواده و دوستان هم کاملا محتاطانه عمل میکردند.
سردار میرعلیاکبر میرغفاری: «فقط برای حفظ اطلاعات موشکی، من تصمیم گرفتم ارتباطم را با پایگاه مقاومت مسجدمان قطع کنم.
چون دوستان زیادی داشتم و برای بسیجیها کنار هم قراردادن چند خبر و نتیجهگیری از آن، کار سختی نبود! ترجیح دادم با بهانهای کلا با دوستانم قطع رابطه کنم، ولی در حفاظت اطلاعات کارمان کوتاهی نکنم.
صبح یکی از روزهای آبانماه سال ۶۵بود که هاشم سراغ حسن آمد و خبر از حادثهای بزرگ داد: «حسن آقا! پادگان شناسایی شده! باید هرچه زودتر اینجا رو تخلیه کنیم!»
چندین تیم جاسوسی از عراق دنبال مقرّهای موشکی ایران بودند. نیروهای وزارت اطلاعات تا آن روز یکی از این تیمها را دستگیر کرده بودند، اما حدس میزدند افراد دیگری هم در جستوجوی یگان موشکی ایران باشند.
ـ هر خبری دربارۀ موشک بین مردم شنیدید، حساس باشید و به ما منتقل کنید. تو مجالس عمومی، مراسم ختم یا عروسی، داخل تاکسی، اتوبوس و هر جای دیگه، هرجا شنیدید مثلا کسی میگه ماشاللّه موشکو از فلان جا یا فلان درّه یا فلان کوه زدن، دقت کنید ببینید از روی دلسوزیه یا از این حرفها، هدفی داره و میخواد اطلاعات دیگهای بگیره.
اگه طرف راننده بود، شمارۀ ماشینو بردارید و اطلاعاتو سریع منتقل کنید!
هاشم بارها این حرفها را به مجموعههای اطلاعاتی کرمانشاه تذکر داده بود.
بچههای حفاظت، از این شهر به آن پایگاه، از آن پادگان به این موضع، عین سایه دنبال گردان موشکی بودند. آنها، چند روز قبلوبعد از عملیات موشکی، منطقه را تحت کنترل داشتند.
هجدهم آبانماه، تلفنی به هاشم شد و خبری داد: «یه راننده تاکسی با آبوتاب از موشک تعریف میکنه. گویا تهلهجهای هم داره. اینم شمارۀ تاکسی... .»
هاشم معطل نکرد و از همان پادگانِ منتظری به رئیس راهنمایی و رانندگی کرمانشاه زنگ زد. قبلاً در نقلوانتقالات سیستم موشکی، که مجبور بودند گاهی جادهای را ببندند، با او ارتباط داشت و او را هم زیر بلیط موشکی آورده بود!
ـ آقای نوروزی! من این تاکسی با این شماره رو تا ظهر از شما میخوام!
دم ظهر، خبر دادند که آن تاکسی و رانندهاش الان در راهنمایی و رانندگی هستند.
ـ خیلی خوبه! نگهشون دارید. من الان میآم.
#مرد_ابدی
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
@Fatehaneasman
🇮🇷فاتحان آسمان🚀
🕊 فصل شهادت قسمت بیست و دوم همیشه از ۲۱ آبان سال ۹۰ نوشتیم اما در کمال تعجب اولین حمله دشمن به یگ
🕊فصل شهادت
قسمت بیست و سوم
🕯هاشم وقتی قد و هیکل رانندهٔ تاکسی را دید، فکر کرد به هرچیزی میخورد اِلّا جاسوس! او مردی با قد متوسط و حدوداً چهلساله بود، کاملاً خونسرد، و بدون ذرهای نگرانی! بااینحال، هاشم مصمم بود هر مورد مشکوکی را با جدیت پیگیری کند.
ـ آقای نوروزی، ما میریم یه دوری بزنیم.
تاکسی این آقا همینجا باشه تا برگرده!
هاشم گفت و با دوستانش، راننده را در صندلی عقب درمیان گرفتند و ماشینشان یکراست رفت سمت زندان دیزلآباد! نزدیک زندان که رسیدند، وقتی چیزی روی سرش انداختند؛ طرف حس کرد که جای خوبی نمیرود و وارفت! شروع کرد به اعتراض، ولی بیفایده بود.
⚔ وقتی جلوِ یکی از سلولهای انفرادی رسیدند و رویش را باز کردند، فهمید ماجرا خیلی جدیست!
در سلول، هاشم شروع به صحبت کرد.
راننده منکر حرفهایش دربارۀ موشکهای ایران نبود، ولی با لوطیبازی میگفت: «بالاخره این موشکها افتخار ماست! ما کِیف میکنیم، دم بچههای موشکی گرم!
تا ساعت ۴ بعد از ظهر، هاشم از هر راهی رفت، او خود را به بیخبری زد و نم پس نداد! اما تهلهجۀ عربیاش، در کنار گزارشی که از او داده بودند، و حسوتجربهٔ هاشم میگفت طرفْ جاسوسِ زبلیست که کارش را خیلی خوب بلد است!
🚨نزدیک غروب، هاشم گزارشی تنظیم کرد و سراغ دادستان کرمانشاه رفت تا درخواست حکم بکند.
آقای حسینی بهشوخی گفت: «آقا هاشم، تو آخر یا سر منو به باد میدی یا خودتو!» هاشم به حُسننیت و شرافت او ایمان داشت.
📌 با شوخی او خندید و گفت: «من مطمئنم طرف چیزایی داره، ولی اصلاً نم پس نمیده! چی کار باید بکنیم؟ نگرانم اتفاقی بیفته.»
⭕️ اجازه بده من بیام ببینمش.
حسینی خودش آمد و با فرد مظنون صحبت کرد.
صحبتشان دو ساعت طول کشید!
وقتی از سلول بیرون آمد گفت: «هاشم، این یه چیزی داره، ولش نکن!
شکّ هاشم بیشتر شد.
فکر میکرد طرف یا واقعاً هیچ حرفی ندارد، یا استادِ استاد است
ادامه دارد
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
#پادگان_منتظری_اولین_قتلگاه
@fatehaneasman
🇮🇷فاتحان آسمان🚀
🕊فصل شهادت قسمت بیست و هفتم 📌این قسمت را تقدیم می کنیم به اولین شهدای مسیر اقتدار موشکی ایران که
🕊 پاسدار شهید حسین دستخوش جوان
اعضای اولیه یگان موشکی
شهادت ۲۱ آبان سال ۶۵
محل : پادگان شهید منتظری کرمانشاه
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#شهدای_پادگان_منتظری
@fatehaneasman
🕊 پاسدار شهید هادی ملا عباسی
شهادت: ۲۱ آبان ۶۵
محل: پادگان منتظری کرمانشاه
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#شهدای_پادگان_منتظری
@fatehaneasman