🟡 تی دستهدار!
🟢 گفت: از شلیک موشک مقاومت یمن به فرودگاه بنگوریون در فلسطین اشغالی چه خبر؟ اعلام شده که این موشک خسارتهای جانی و مالی فراوانی به بار آورده و بدجوری صهیونیستها را به وحشت انداخته است.
گفتم: «بنیگانتز»، مسئولیت شلیک موشک را متوجه ایران کرده و نوشته است؛ «این یمن نیست. این ایران است که به سمت اسرائیل موشک شلیک کرده است»!
گفت: حیوونهای وحشی با نسبت دادن موشکها به ایران، میخواهند روی ضعف و ناتوانی خود سرپوش بگذارند. تازه یمن اعلام کرده «از ۲۷ اردیبهشت به بعد علاوه بر کشتیهای عازم اسرائیل و کشتیهای جنگی آمریکا، تمام کشتیهای تجاری آمریکا در دریای سرخ و بابالمندب و کانال سوئز و دریای عمان را هم مورد حمله قرار میدهد».
گفتم: کانال «سهام نیوز» که از خارج کشور اداره میشود، نظر یکی از مدعیان اصلاحات که خیلی کشته و مرده آمریکاست را نقل کرده که نوشته است؛ «اصابت موشک حوثیها به فرودگاه بنگوریون به نظرم روند مذاکرات را به مرز تخریب میرساند»!
گفت: یعنی این یارو مدعی اصلاحات و آن کانال خارجنشین سهام نیوز مثل همیشه با متهم کردن ایران، توی دامن آمریکا و اسرائیل غش کردهاند!... اصلا این جماعت چیزی از غیرت و آزادگی و وطن و... به گوششان خورده؟!
گفتم: به یارو گفتند با «وطن» جمله بساز. گفت؛ رفتم حمام «وتنم» را شستم! گفتند؛ منظورمان وطن با ط دستهدار است. گفت؛ اتفاقا من هم با تی دستهدار تنم را شستم!!
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🟢 حکایتی جالب از عنایت امام رضا علیه السلام در شب اول قبر به مرحوم آیتاللهالعظمی حائری یزدی
🟡 مرحوم آیتالله العظمی سید شهابالدین مرعشی نجفی(ره) فرمودند:
بعد از فوت آیت الله حائری یزدی شبی اورا در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم:
آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن:
▫️وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
▫️ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک!
به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
⚡️آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد.
▫️بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
🔹صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
🔹هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.
✨آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم،
اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که:
بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
🔹راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم.
آقای حائری! شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید من هم 38 مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود 37 بار دیگر هم خواهم آمد..
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🟢 یک سال از این خداحافظی گذشت
خداحافظ مایهٔ غرورِ ایرانی
خداحافظ پروژههایِ افتتاحی
خداحافظ جمعههایِ بیخواب
خداحافظ دکترِ سلیمالنفسها
خداحافظ مظلومِ هلهلهٔ بیوطنها
خداحافظ سفرهای پیدرپیِ استانی
خداحافظ پیشانیِ بوسهٔ حاج قاسم
خداحافظ مخاطب «تمجید»هایِ آقا
خداحافظ جشنهای احیایِ کارگاهها
خداحافظ «اتّقواالله»هایِ حین مناظره
خداحافظ زبانِ بیلکنتِ دفاع از اسلام
خداحافظ سفرهای عادیشدهٔ روستایی
خداحافظ «ما دنبال دوتا رأی حلالایم»
خداحافظ سربازِ احیاگرِ غیرت لهشدهٔ ما
خداحافظ «من دردِ یتیمی را چشیدهام»
خداحافظ استقبالهایِ چشمگیر مردمی
خداحافظ ماشینهایِ بدون شیشهدودی
خداحافظ مخاطبِ تخریب و کنایهها نامردها
خداحافظ دعای کارگرهای کارخانههایِ احیایی
خداحافظ شهادت حینِ خدمت؛ نه پشتِ میز
خداحافظ «برای این طلبهٔ خدمتگزار دعا کنید»
خداحافظ عبا و قبایِ خاکی بین سیل و زلزلهها
خداحافظ سیبْلِ تمسخرِ ششکلاسیهایِ نامرد
خداحافظ سیبْلِ توهینها، طعنهها و تهمتها
خداحافظ سکوتِ مردانهٔ مقابل تخریبهای رقیب
خداحافظ مخاطب پیرمردی که گفت «خدا پدرت رو بیامرزه»
خداحافظ «ماشین رو نگه دارید، مگه نمیبینید مردم وایستادن»
خداحافظ شجاعتِ قدمهای اقای وزیر و مواضعِ صریحِ شیعهگری
خداحافظ «من تا تمامِ مشکلات حل نشود، به سفرهای استانی خواهم آمد»
حالا مخالفین راحتتر تخریبت میکنند و تو راحتتر سکوت میکنی!
خداحافظ آقاسید ابراهیم!
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
18.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 جولانی که بود؟!
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
پاسخ صحیح به این سوال شرعی را مشخص کنید
سوال: اگه توی نماز جماعت حاجاقا یواش یواش نماز خوند، ما رفتیم سجده و ایشون هنوز نیومدن تکلیف چیه؟
الف) داداش یه نیش ترمز بزن حاجی هم برسه! بهشت که در نمیره!
ب) نیومد؟ خب باید از مسیر بهشت لذت برد! بزن کنار یه ذغال رو راه بنداز تا حاجی برسه! برا جوج میگم،فکرت جای بد نره...
ج) عمدی بوده باشه که کلا نمازت رو میخوابونن و بهشت و جوج و جاده کنسله... ولی اگه سهوی بوده دنده عقب بگیر برگرد، همراه حاجاقا دوباره برو سجده حله!
🔸ابراهیم کاظمی مقدم
گزینه ۳ صحیح است
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
✍️ سروده استاد موسوی گرمارودی در تجلیل از حکیم فردوسی
❤️به مناسبت روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم #فردوسی و پاسداشت زبان فارسی
🔹تو ای برکشیده سخن تا سپهر
برآورده کاخ سخن تا به مهر
🔹بزرگ اوستادا سخنور تویی
همه پیرویم و پیمبر تویی
🔹نلرزد به گاه سخن پشت تو
چو بوسد سر خامه انگشت تو
🔹چو رخش سخن زیر مهمیز توست
عطارد، یکی صید ناچیز توست
🔹ز کلک تو آید برون رنگرنگ
چه در دشت آهو، چه در یَم نهنگ
🔹نداری دگر شاعران را به کس
تو میپروری پهلوانان و بس
🔹نه رستم بود زادۀ زال زر
تویی ای سخنگستر او را پدر
🔹که جز تو چو رستم پسر آورد
که پیکار با شیر نر آورد
🔹تواند کدامین یل زورمند
که پیل اندر آرد به خم کمند
🔹که جز رستم از نعره چرم پلنگ
درد بر تن دشمنان روز جنگ
🔹چه جز تیغ رستم شکافد سپهر
فرود آرد از آسمان تاج مهر
🔹نه این زادۀ زال و سیمرغ نیست
بود رستم و کس چه داند که کیست
🔹چه خوش گفته بودی از این پیشباز
به درگاه محمود ناسرفراز
🔹جهانآفرین تا جهان آفرید
چو رستم به گیتی نیامد پدید
🔹چه گودرز و گیو و چه سام و چه طوس
چه افراسیاب و چه یلاشکبوس
🔹همه هر چه زین آب و از این گلند
همان زاد و رود تو دریا دلند
🔹برآر ای سخنور سر از خاک طوس
هنر را نگر روی چند سندروس
🔹چه مانی تو با ژاژخوایان خموش
برآر ای جگر تفته از دل خروش
🔹تو را واژه در کف به گاه سُخن
چو تیغ است در پنجۀ تهمتن
🔹گر از تیغ او میغ موید همی
سر سرکشان را بجوید همی
🔹تو نیز از سخن خنجری آبدار
بساز و برآور ز کژّی دمار
🔹جهان کردهای از سخن چون بهشت
بدین گونه تخم سخن کس نکشت
🔹درآوردگاه سخن رستمی
که را زهره تا با تو پیچد همی
🔹بمانی که این پارسی از تو ماند
که شهنامه آن را به کیوان رساند
🔹چنین باد تا روزگاران دور
که از نام تو زاید امّید و شور
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
. ⚘﷽⚘
یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و گفت:
سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت:
قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند...
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
ــــــــــــــــ
🔻از رسول خدا (ص) روایت شده: هرکس به دو نفر از مسلمانان دو گونه سلام کند (ثروتمند را به نحوی و فقیر را به نحوی دیگر)، نصف ایمانش بر باد رفته است.
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
.
#ولادت_امام_هادی علیهالسلام مبارک باد
داستان عجيب شيعه شدن مردی از اهل اصفهان نزد امام هادی علیهالسلام
قطب راوندى (ره) از جماعتى از مردم اصفهان نقل می كند كه گفتند: در اصفهان مردى بود به نام عبد الرّحمن و شيعه شده بود [با اينكه در آن وقت شيعيان در اصفهان، بسيار كم بودند]، به او گفته شد، علّت چيست كه شيعه شده و به امامت حضرت هادى عليه السّلام اعتقاد دارى، و امامت افراد ديگر را قبول ندارى؟»
او گفت:
سرگذشتى، با امام هادى عليه السّلام دارم كه موجب شيعه شدن من شده است، و آن اينكه: من فقير بودم، ولى در سخن گفتن و جرئت، قوى بودم، در آن سالى كه جمعى از مردم اصفهان براى دادخواهى نزد متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى) عازم شهر سامرّاء شدند، و مرا با خود بردند، سرانجام به در خانه متوكّل رسيديم، روزى در كنار در قلعه متوكّل بوديم، ناگاه شنيدم متوكّل فرمان احضار امام هادى عليه السّلام را داده است، از بعضى از حاضران پرسيدم: «اين شخصى را كه متوكّل، فرمان احضارش را داده كيست؟».او گفت: «اين شخص، مردى از آل على عليه السّلام است، رافضيان به امامت او اعتقاد دارند، سپس گفت: «ممكن است متوكّل او را احضار كرده تا بكشد».
من تصميم گرفتم در آنجا بمانم تا ببينم كار به كجا می کشد، و اين (امام هادى عليه السّلام) كيست؟ ناگاه ديدم امام هادى عليه السّلام سوار بر اسب وارد شد، همه حاضران به احترام او، در جانب راست و چپ او به راه افتادند و آن حضرت در ميان دو صف قرار گرفت، و مردم به تماشاى سيماى او پرداختند، همين كه چشمم به چهره او افتاد، محبّتش در قلبم جاى گرفت، پيش خود دعا مى كردم تا خداوند وجود او را از گزند متوكّل حفظ كند، او كم كم در ميان مردم آمد، در حالى كه به يال اسبش نگاه مى كرد، و به طرف راست و چپ نمى نگريست، و من همچنان پيش خود دعا مى كردم، وقتى كه آن بزرگوار به مقابل من رسيد به من رو كرد و فرمود:
«خداوند دعاى تو را به استجابت رسانيد، بدان كه عمر تو طولانى می شود و اموال و فرزندانت زياد می گردند».از هيبت و شكوه او، لرزه بر اندام شدم و با اين حال به ميان دوستانم رفتم، آنها گفتند: «چه شده، چرا مضطرب هستى؟». گفتم: خير است، و ماجراى خود را به هيچ كس نگفتم، تا به اصفهان بازگشتيم، خداوند در پرتو دعاى آن حضرت، به قدرى ثروت به من داد كه اكنون قيمت اموالى كه در خانه دارم- غير از اموالم در بيرون خانه- معادل هزار هزار درهم است، و داراى ده فرزند شده ام، و اكنون عمرم به هفتاد و چند سال رسيده است، من به امامت او اعتقاد يافتم به دليل آنكه او بر افكار پنهان خاطرم، آگاهى داشت، و دعايش در مورد من به استجابت رسيد.
منبع: منتهی آلامال, شیخ عباس قمی , ص۴۳۳
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احمقها! ببر خفته را بیدار کردید💪
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
3.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زبونبسته میخواست بگه گروگانگیر
😂😂😂
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
ولادت امام هفتم حضرت موسی بن جعفر الکاظم مبارک باد 🌺
مردی از نواده های عمر بن خطاب، در مدینه با امام موسی کاظم (ع) دشمنی می کرد و هر وقت به ایشان می رسید، با کمال گستاخی به حضرت علی (ع) و خاندان رسالت، ناسزا می گفت و بدزبانی می کرد.
روزی بعضی از یاران امام موسی کاظم، به آن حضرت عرض کردند: به ما اجازه بده تا این مرد تبه کار و بدزبان را بکشیم. امام کاظم (ع) فرمود: نه، هرگز چنین اجازه ای نمی دهم. مبادا دست به این کار بزنید. این فکر را از سرتان بیرون کنید.
روزی امام از یارانش پرسید: آن مرد اکنون کجاست؟ گفتند: در مزرعه ای در اطراف مدینه به کشاورزی اشتغال دارد. امام کاظم (ع) سوار بر الاغ خود شد و به همان مزرعه رفت و در همان حال به کشت و زرع او وارد شد. مرد کشاورز فریاد زد: کشت و زرع ما را پامال نکن. حضرت همچنان سواره پیش رفت تا اینکه به آن مرد رسید و به او خسته نباشید گفت و با روی شاد و خندان با او ملاقات نمود و احوال او را پرسید.
سپس فرمود: چه مبلغی خرج این کشت و زرع کرده ای؟ او گفت: صد دینار.
امام کاظم (ع) فرمود: چقدر امید داری که از آن به دست آوری؟ او گفت: علم غیب ندارم.
حضرت فرمود: من می گویم چقدر امید و آرزو داری که عایدت گردد. گفت: امیدوارم دویست دینار به من برسد.
امام کاظم (ع) کیسه ای در آورد که سیصد دینار در آن بود. فرمود: این را بگیر و کشت و زرع تو نیز به همین حال برای تو باشد و خدا آنچه را که امید داری، به تو برساند.
آن مرد آنچنان تحت تأثیر بزرگواری امام قرار گرفت که همان جا به عذرخواهی پرداخت و عاجزانه تقاضا کرد که امام تقصیر و بدزبانی او را عفو کند. امام کاظم (ع) در حالی که لبخند میزد بازگشت.
مدتی از این جریان گذشت تا روزی امام کاظم (ع) به مسجد آمد، مرد کشاورز که در مسجد بود، برخاست و با کمال خوشرویی به امام نگاه کرد و گفت: «اَللهُ أعْلَمُ حَیثُ یجْعَلَ رِسالَتَهُ؛ خدا آگاه تر است که رسالتش را در وجود چه کسی قرار دهد.»
دوستان آن حضرت که با کمال تعجب دیدند آن مرد کاملاً عوض شده، نزد او رفتند و علت را پرسیدند که چه شده این گونه تغییر جهت داده ای؟ قبلاً بدزبانی می کردی و ناسزا میگفتی، ولی اکنون امام را می ستایی؟
او گفت: [حرف درست] همین است که اکنون گفتم [نه آنچه قبلا میگفتم]. آن گاه برای امام دعا کرد و سؤالاتی از امام پرسید و پاسخش را شنید.
امام برخاست و به خانه خود بازگشت. هنگام بازگشت، به آن کسانی که اجازه کشتن آن مرد را می طلبیدند، فرمود: این همان شخص است. کدام یک از این دو راه بهتر بود: آنچه شما میخواستید انجام دهید یا آنچه من انجام دادم؟ من با مقدار پولی که کارش را سامان دهد، سامان دادم و از شر و بدی او آسوده شدم.
منبع داستان: (شیخ طبرسی، اعلام الوری باعلام الهدی، تهران، اسلامیه، ۱۳۹۰ ه_. ق، چ ۳، ص ۳۰۶)
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🟢 چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند، نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد در امان است!
اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.
چنگیزخان به آن ها نوشت: با همشهریانِ مخالف بجنگید و هر چه غنیمت به دست آوردید از آنِ شما باشد و فرمانروایی شهر را به شما دهم.
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند.
اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
چنگیز گفت: اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
این عاقبت خود فروشان است.
ابن أثیر، الكامل فی التاريخ
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b