eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)💠
11.8هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
124 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ ﷽ مسلمان شدن دختری مسیحی به نام ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا 🆔 @dastanak_ir به شلمچه که رسیدیم خیلی باصفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه تا شهید است. دو تا از برادرهای مریم در شلمچه و در عملیات کربلای 5 شهید شده اند. آنجا بود که احساس کردم خاک شلمچه دارد با او حرف می زند. مریم صدای خوبی هم داشت با هم رفتیم گوشه ای نشستیم و او شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. انگار توی یک عالم دیـگری بودم که وجود خارجی ندارد. یک لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند، دارند زیارت عاشورا می خوانند. آنجا بود که حالم خیلی منقلب شد. به حدی که از هوش رفتم و با آمبولانس به بیمارستانی در خرمشهر منتقل شدم. نیمه های شب بود که سرمم تمام شد و به اردوگاه کاروان برگشتم. بعد از اذان صبح مسئول کاروان گفت: امروز دوباره به شلمچه می رویم. خیلی عجیب بود، دیشب آنجا بودیم ولی ایشان گفت: که قرار است آقای خامنه ای بیاید شلمچه و قرار بود نماز عید قربان به امامت ایشان خوانده شود. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. به همه چیز رسیده بودم. شهدا، جنوب، شلمچه، شهید علمدار و حالا آقا. ساعت 9 صبح بود که راهی شلمچه شدیم. آنجا بود که مزه انتظار را فهمیدم. فهمیدم که انتظار چقدر سخت و تلخ است. شیرین هم هست. این انتظار بهترین و بدترین لحظه های عمرم بود. بدترین از این لحاظ که هر لحظه اش برایم یک سال می گذشت و شیرین از این لحاظ که امید داشتم پس از این انتظار، یار را از نزدیک می بینم. ساعت حدود 11:30 بود که آقا آمد، چه خبر شد شلمچه. همه بی اختیار گریه می کردند. باورم نمی شد که چشمانم دارند ایشان را می بینند. با دیدن آقا تمام تشویش و نگرانی که در دل داشتم به آرامش تبدیل شد. هنگامی که سخنرانی می کردند چشمانم به لبانش و سیمای نورانی اش دوخته بود. هنگامی که خواست برود دوباره همه غم های عالم بر جانم نشست. آقا داشت می رفت و دل های ما را هم با خود می برد. خاک شلمچه باید به خودش می بالید از اینکه آقا بر آن قدم گذاشته است. ای کاش من به جای خاک شلمچه بودم که خاک پای آقا را با اشک چشمانم می شستم. بعد از رفتن ایشان، بچه ها خاک های قدمگاه ایشان را به عنوان تبرک برداشتند. ادامه دارد... ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▪ - روحانی: مردم گلایه‌های‌شان را با صدای بلند بگویند! + مردم: شما هم هندزفریت رو در بیار خب! 😉 ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ کوهنوردی می‌‌خواست به قلۀ بلندی صعود کند. 🆔 @dastanak_ir پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. کوهنورد همچنانکه بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن. ندایی از دل آسمان پاسخ داد: از من چه می‌خواهی؟ نجاتم بده ای خدای من. آیا به من ایمان داری؟ آری، همیشه به تو ایمان داشته‌ام. پس آن طناب دور کمرت را پاره کن. کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم، نمی‌توانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت. ما انسانها گاهی تا دو متری موفقیت میرویم، ولی چون به خود و توانایی های خود باور و ایمان نداریم، دست از تلاش برمیداریم. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
347.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی میکنم بدبخت ترین و بدشانس ترین آدم دنیا ایشون بعد از ۲۵ سال که تو زندان بوده بیگناه شناخته شده !😐 ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ #نکته 🔹 تفاوت گرگ‌ها و موریانه‌ها 🆔 @dastanak_ir وقتی گرگ حمله می‌کند،با صدای بلند ‌حمله می‌کند؛ و فرصتی برای واکنش دارید. (فرار یا مقاومت) اما وقتی موریانه هجوم می‌آورد، از همان ابتدا بی سر و صدا و تنها به جان محصولات شما می‌افتد. زمان می‌برد تا به هدف برسد، اما بالاخره همه محصول تو را نابود می‌کند. ✅ ایستادن در برابر گرگ، #شجاعت می‌خواهد... ✅ اما دفع خطر موریانه #بصیرت ــــــــــــــــ ☑️ پاسخ شبهات فضای مجازی👇 🆔 @dastanak_ir 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 💕 داستان "وصیت پیرمرد آسیابان" 🆔 @dastanak_ir آسیابان پیری بود که هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت. مردم ده با وجود دزدی آشکارش، چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند. پس از چندسال آسیابان پیر مُرد و آسیاب به پسرانش رسید. شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم! پسران هر یک راه کاری ارائه دادند.‌ پسر کوچک گفت: مردم منصفانه رفتار کنیم و تنها دستمزد بگیریم؛ پسر بزرگتر گفت: اگر چنین کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند، پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. بهتر است هر کسی گندم برای آسیاب آورد؛ دو پیمانه از او برداریم. با اینکار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد؛ او با انصاف تر از پسرانش بود! پس چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود! مردم همواره پدرشان را دعا می‌کردند.... ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ۱۲. ادامه 🆔 @dastanak_ir وقتی دختر حاکم و دختر وزیر را با «خیر» تنها گذاشتند «خیر» داستان نابینایی خود را و شفای خود را و زندگی خود را در خانواده کرد و علاقه خود را به دختر کرد برای آنها شرح داد و گفت: «من برای یک مرد جز یک همسر نمی پسندم و همسر من دختر کرد است. ناچار همچنان که آن دختر مرا خواسته بود شما هم کسی را خواسته بودید، من باور نمی کنم که هرگز در این باره فکری نکرده باشید. نام آنها را به من بگویید تا هم امروز آرزوی دلهای شما بر آورده شود. و دخترها نام دو جوان را از شهر خود که به آنان دل بسته بودند گفتند. «خیر» به نزد حاکم بر گشت و گفت: شما گفتید که اختیار دختران با من است. حاکم و وزیر گفتند: «آری چنین است، گفتیم و بر سر قول خود ایستاده ایم.» 🆔 @dastanak_ir «خیر» گفت: حالا که این طور است من این دو دختر را برای دو نفر که نام ایشان را بر این کاغذ نوشته ام نامزد می کنم. حاکم و وزیر گفتند: مبارک است. و کاغذ را گرفتند و به قولی که داده بودند وفا کردند. 🆔 @dastanak_ir همان روز جشن عروسی برپا کردند و دختران را به شادی و شادمانی به همسر دلخواه خودشان دادند. بعد حاکم گفت: هنوز کار تمام نیست. ما در دستگاه خود مردی چنین خیر خواه و پاکدل را لازم داریم. تاکنون هرچه گفتی برای دیگران بود، باید برای خودت هم چیزی بخواهی، من می خواهم مشاور و شریک من باشی و شهر ما از خیر و خوبی تو بهره مند باشد. «خیر» گفت: نیکی حاکم را رد نمی کنم. حاکم و وزیران هم خوشحال شدند و از آن پس «خیر» در آن شهر ماند و در بارگاه حاکم به خیر و خوبی رأی می داد و روز به روز عزیزتر و محترم تر می شد. و خانواده کرد هم از آن خیر و خوبی که پیش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبی می گذشت. ادامه دارد... ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ مسلمان شدن دختری مسیحی به نام ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا 🆔 @dastanak_ir خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم، تمام شک هایم به یقین تبدیل شد، آن موقع بود که از مریم خواستم طریقه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین را گفتم یک حال دیگری داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم. فقط این را بگویم که همه اعمال مسلمانی و نماز را مخفیانه بجا می آوردم. از سفر جنوب هم که برگشتم، لطف خدا شامل حالم شد و تا همین امروز هیچ درد و مشکلی از این لحاظ پیدا نکرده ام. روز 28 خرداد سال 78 بود که تصمیم گرفتم رک و پوست کنده به خانواده بگویم که مسلمان شده ام. هنگامی که مسئله را مطرح کردم، همه عصبانی شدند. پدرم از شدت عصبانیت قندان را به طرفم پرت کرد که خوشبختانه یا متأسفانه به من نخورد. از آن روز به بعد دیگر کسی در خانه رفتار خوبی با من نداشت. همه اش می گفتند تو دیوانه شدی، کافر شدی و از این حرف ها. آنها فشار زیادی به من می آوردند. حتی کار به ضرب و شتم کشید. در کدام دین آمده که پدر می تواند زیر چشم دختر 18 ساله اش را با مشت کبود کند؟ ولی من صبر کردم تا همین الان هم کوچکترین بی احترامی به پدر و مادرم نکرده ام و نمی کنم. خیلی هم عاشقشان هستم و آنها را با جان و دل دوست دارم، ولی من می خواهم مسلمان بمانم. سعی می کردم درگیری آنها با من باعث نشود خدای ناکرده کلمه بدی نسبت به آنها ادا کنم یا جوابشان را بدهم. مگر خدا خودش نگفته که اطاعت از پدر و مادر واجب است حتی اگر کافر باشند. من هم به خودم اجازه ندادم و نمی دهم نسبت به آنها توهین و بی ادبی بکنم. فقط هر بار که شدت ضرب و شتم و فشارها زیاد می شود، از خانه بیرون می روم. من تازه اسلام را پیدا کرده ام، امکان ندارد از دینم برگردم، یک عمر بدبخت بودم بس است، حالا دیگر نمی خواهم توی وضعیت قبل زندگی کنم. نه، از اسلام دست بر نمی دارم. اگر دوباره دیدار آقا حاصل شود به ایشان می گویم: «آقا با تمام وجودم پیروتان هستم و دوستتان دارم. درست است که من یک دخترم، ولی حاضرم جانم را فدایتان سازم، البته جانم در قبال یک تار موی شما ارزشی ندارد، اما به کوری چشم دشمن عاشق شما و دین اسلام هستم.» ان شاء الله اگر در کنکور قبول بشوم، می خواهم درسم را ادامه بدهم. شما هم فقط دعا کنید که قبول بشوم و به یک شهر دیگر بروم تا کمی خانواده ام در رفتارشان تجدیدنظر کنند. امیدوارم در آینده نزدیک با فردی مسلمان و مومن که از لحاظ معنوی بتواند من و خودش را به درجات عالی برساند، ازدواج کنم تا بیشتر در زندگی موفق بشوم. پایان. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ یک ايرانی در امریکا برای شغل دوم یک کلینیک باز میکند بایک تابلو به این مضمون : "درمان بیماری شما با 50 دلار در صورت عدم موفقیت 100 دلار 💵 پرداخت میشود" 🆔 @dastanak_ir یک دکتر آمریکایی برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا میرود و میگوید: من حس ذائقه خود را از دست داده ام ؛ ایرانیه به دستیار خود میگوید: از داروی شماره 22 سه قطره بهش بده. دکتر دارو را میچشد اما آن را تف میکند و میگوید این دارو نیست که گازوییل است! ایرانیه میگه شما درمان شدید! چون طعم گازوییل را حس کردید و 50 دلار میگیرد چند روز بعد دکتر آمریکایی برای انتقام بر میگردد و میگوید که حافظه اش را از دست داده است ایرانیه به دستیار خود میگوید: از داروی شماره 22 سه قطره بهش بده. دکتر اعتراض میکند که این دارو که مربوط به ذائقه بود! و ایرانیه میگوید شما حافظه خود را به دست آوردید و درمان شدید !!!! و 50 دلار میگیرد به عنوان آخرین تلاش دکتر چند روز بعد مراجعه میکند و میگوید که بینایی خود را از دست داده است ایرانیه میگه متاسفانه نمیتوانم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید! اما دکتر اعتراض میکند که این یک 50 دلاری است ایرانیه میگوید شما درمان شدید و 50 دلار دیگر میگیرد ايرانيه میزنه رو شونه دکتر آمریکایی و میگه : هيچوقت ایرانی هارو دست كم نگير اینو به اون ترامپ هم بگو 😂 ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح، بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد 🆔 @dastanak_ir 💭 موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم  💭بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ، چطور غضب بر من نازل بشه ؟ شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟ «شیطان که رانده شد بجز یک خطا نکرد خــود را بـه سـجـده ی آدم رضــا نـکـرد شـیــطان هـــزار بــار بـه از بــی نـمـــاز او سجــده بـر آدم و او بـر خــدا نـکـرد» 💠از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند.. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
👟کفش کودکی را دریا برد ... کودک روی ساحل نوشت: ⇠دریای دزد 🐟آن طرف تر مردی که صید خوبی داشت روی ماسه ها نوشت: ⇠دریای سخاوتمند 🌊جوانی غرق شد مادرش نوشت: ⇠دریای قاتل 💍پیرمردی مرواریدی صید كرد، نوشت: ⇠دریای بخشنده  موجی نوشته ها را شست ... دریا آرام گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نكن اگر میخواهی دریا باشی ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ادامه ۱۳. خیر و شر و سرانجام کار 🆔 @dastanak_ir «خیر» داستان «شر» را و سرگذشت خود را برای حاکم شرح داده بود. از قضا یک روز که حاکم و وزیران با «خیر» و کرد بزرگ و همراهان به باغی در خارج شهر می رفتند «شر» هم گذارش به آن شهر افتاده بود و خیر در کوچه او را شناخت و کسی را مأمور کرد تا «شر» را تعقیب کنند و جایگاه او را بشناسند و دستورداد فردا او را به بارگاه بیاورند و جز «خیر» هیچ کس دیگر «شر» را نمی شناخت. فردا به سراغ «شر» رفتند و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواسته اند. «شر» که از سرانجام کار «خیر» خبر نداشت با لباسی آراسته به بارگاه آمد و با ادب منتظر فرمان ایستاد. «خیر» در محضر حاکم و حاضران به شرگفت: – بیا جلو و نام و شغل خودت را بگو. شر گفت: اسم من مبشر سفری است و کارم خرید و فروش است. «خیر» گفت: این اسم دروغی را بینداز دور و نام اصلی ات را بگو. 🆔 @dastanak_ir شر گفت: من اسم دیگری ندارم، همین است که عرض کردم. «خیر» گفت: حالا اسم خودت را پنهان می کنی و خیال می کنی مکافات عمل تو فراموش شده است؟ من خوب تورا می شناسم، اسم تو «شر» است و کارت هم جز شر چیزی نیست. یادت هست که آن روز در بیابان رفیق خودت خیر را کور کردی و دو دانه جواهر او را برداشتی و او را تشنه گذاشتی و رفتی؟ آن دو گوهر را چه کردی؟ شر وقتی این را شنید تعجب کرد و از ترس شروع کرد به لرزیدن. غافلگیر شده بود و دیگر جرأت حاشا نداشت و بی اختیار گفت: «درست است قربان، من «شر» هستم، خودم هستم، اما آن جواهر را خود خیر به من داد و من هنوز آنها را دارم، الان توی جیبم است، نگاه داشتم تا روزی به خودش پس بدهم، من کار بدی نکردم، خبر دروغ گفته، من از کوری او خبر ندارم، او خودش از من جدا شد و مرا تنها گذاشت و رفت، من هیچ خبری از او ندارم. دیگر هم او را ندیدم.» 🆔 @dastanak_ir خیر گفت: ای بی انصاف، باز هم دروغ گفتی و بدی و پستی خود را نشان دادی. من که با تو حرف میزنم همان خیر هستم، درست نگاه کن! شر با دقت در چشم خیر نگاه کرد، او را شناخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و گفت: آه، خیر مرا ببخش، من بد کردم و امروز می فهمم که خوبی و بدی هرگز فراموش نمی شود، من خیلی «شر» بودم ولی بعد پشیمان شدم، خودم هم از خودم بدم می آید، اسمم را برای همین عوض کردم، ای «خیر» تو می توانی مرا بکشی و می توانی بدی مرا تلافی کنی، ولی مرا نکش، من دیگر بد نیستم، خیر! به من رحم کن، من آدم بدبختی هستم.» خیر گفت: «بله، من می توانم تو را بکشم اما نمی کشم، می توانم بدی تو را تلافی کنم و قصاص کنم اما نمی کنم. من تو را می بخشم، اما عمل تو را نمی بخشد و تا آخر عمر تو را رنج می دهد، و تا آخر عمر از خودت شرمنده خواهی بود. فقط می خواستم این را بدانی، دیگر به تو کاری ندارم ولی بهتر است از این شهر بروی، این یک دیدار برای عبرت تو بس است، دیگر نمی خواهم تو را ببینم، همانطور کهخودت هم نمی خواستی، برو…» «شر» شرمنده و سرافکنده و ترسان و لرزان از بارگاه بیرون آمد و رفت. 🆔 @dastanak_ir «خیر» فقط می خواست بدی «شر» را به رخ او بکشد و بیدارش کند ولی راضی به آزار او نشده بود. اما یکی از کردها که در آنجا حضور داشت و داستان «خیر» و «شر» را می دانست وقتی «شر» را دید غیرتش به جوش آمد و دیگر نتوانست خودداری کند. دنبال «شر» به راه افتاد و در خارج شهر او را به سزای عملش رسانید و گوهرها را از جیب او در آورد و آمد پیش «خیر» و گفت: – «ای خیر، دلم می خواهد این دو تا گوهر که مال خودت است برای یادگاری نگاه داری، «شر» هم به سزای عملش رسید.» «خیر» گفت: «بله مال حلال به صاحبش بر می گردد، اما هیچ یادگاری از خوبی بهتر نیست. حالا من از این گوهرها فراوان دارم، آنها را به تو بخشیدم، من «شر» را هم بخشیده بودم، تو را هم می بخشم. روش «خیر» این است: «خوبی با همه کس، بدی با هیچکس». حالا صدها سال از آن زمان گذشته است ولی داستان خیر و شر داستانی است که هرگز فراموش نمی شود. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir