🔹 زیارتنامه مختصر حضرت زهرا سلام الله علیها
«يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَكِ أَوْلِيَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ ص وَ أَتَانَا بِهِ وَصِيُّهُ ع فَإِنَّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْنَاكِ إِلَّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُمَا بِالْبُشْرَى لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوَلَايَتِكِ»
🚩 هر روز یک #داستانک
📚 @dastanak_ir
اصفهانی زرنگ
گويند ناصرالدين شاه در بازديد از اصفهان با کالسکه سلطنتي از ميدان کهنه عبور ميکرد که چشمش به ذغالفروشي افتاد.
مرد ذغال فروش فقط يک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتيجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عريان او منظره وحشتناکي را بوجود آورده بود.
ناصرالدينشاه سرش را از کالسکه بيرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدين شاه با نگاهي به سر تا پاي او گفت: «جنهم بودهاي؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت:
«چه کسي را در جهنم ديدي؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت:
«اين هايي که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم ديدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهي گفت:
«مرا آنجا نديدي؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگويد شاه را در جهنم ديده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگويد که نديدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت:
«اعلاحضرتا، حقيقتش اين است که من تا ته جهنم نرفتم!»
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
#زنگ_تفکر
🌸🍃🌸🍃
#سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم. شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند.
پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند. پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
#گلستانسعدی
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
#داستان_کوتاه
ماهیتابه حاوی صبحانه ای که سفارش داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمه های صبحانه رو سر صبر میجویدم و قورت میدادم. پیرمرد وارد قهوه خانه شد و رو به عباس کرد و گفت:
خونه اجاره ای چی دارید؟
عباس نگاهی بهش کرد و گفت: اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه آنورتره. پیرمرد پرسید: اینجا چی میفروشید؟
گفت: صبحانه و ناهار و قلیان
پیرمرد گفت: یک قلیان به من بده.
عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت: صاحبش نیست. برو بعدا بیا
از رفتار و گفتار پیرمرد میشد تشخیص داد که دچار آلزایمراست.
صداش کردم پیش خودم و گفتم بیا بشین اینجا پدر جان. اومد نشست کنارم و گفت : سلام.
به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه میخوری؟
گفت: آره میخورم.
به عباس اشاره کردم یک پرس چرخکرده بیاره. با پیرمرد مشغول صحبت شدم. از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت چیه بگیر تا خونه ات کجاست و کدام محله میشینید؟
میگفت: دنبال خونه اجاره ای میگردم برای رفیقم. صاحبخونه جوابش کرده. گفتم رفیقت الان کجاست؟
نمیدونست. اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.
عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت روی میز و رفت. به پیرمرد گفتم بخور سرد نشه.
صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش عباس. گفتم چرا ناراحت شدی گفت:
تو الان این آدم رو مهمان کردی و این الان یاد میگیره هر روز بیاد اینجا و صبحانه طلب کنه. گفتم خاک بر سرت.
این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا چی خورده یا نخورده.
در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه خواست بهش بده از حسابمون کم کن. شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین. برگشتم سمت پیرمرد و گفتم: حاجی چیزی لازم نداری؟
گفت قلیان میخوام. اشک چشمانم رو تار کرده بود. یاد پدر افتادم که همیشه خوانسار میکشید و عاشق قلیان بود.
به عباس گفتم یک خوانسار براش بزنه. نشستم به نگاه کردن پیرمرد. پدرم رو در وجود اون جستجو میکردم. پدری که دیگه ندارمش.
بهش گفتم خونه اتون رو بلدی؟ گفت همین دور و برهاست. ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم. خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد. بهش داستان رو گفتم و گفت سریع خودش رو میرسونه.
نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از خونه و زندگیش خیلی دور شده بود. یاد اون شبی افتادم که تهران رو در جستجوی پدر زیر و رو کردیم. ساعتها گشتیم و نگاه نگرانمون همه کوچه ها رو زیر و رو کرده بود. یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به اونجا تحویل بگیرم.
یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت: ببخشید اذیت کردم. یاد آخرین کله پاچه ای افتادم که همون صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز مربوطه با هم خوردیم. یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و هیچ چیز یادش نبود.
نه غذا میخواست و نه آب یاد شبهای خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به پدر نگاه میکردم. یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کم کم باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده کنیم.
پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی کردم. تا یکساعت تمام بغضهای این سالها اشک شدند و از چشم من باریدند.اشکی که بر سر مزار پدر نریختم. من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت این سالها که بغضم رو فرو خوردم، بدهکارم.
آلزایمر تمام ماهیت آدمی رو به تاراج میبره.
در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمرهستند، صبور و باشید و مهربان.
اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش می کنند اما شما این اشخاص رو هرگز فراموش نخواهید کرد.
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
✅فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که #موی_بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند
⭕️از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می گوید چشمتان رااز #نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه میکند!
✴️نگاهی به من کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینم؟ ببین!
☑️نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که #چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند .
⭕️ شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد .
📚کتاب بوستان حجاب صفحه ۱۰۹
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
📸 تصويری از رهبر انقلاب هنگام قرائت فراز پايانی دعای توسل؛ در آخرین شب از مراسم عزاداری فاطمیه. ۹۸/۱۱/۱۰
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
🌹آثار تسبیحات حضرت زهرا (س)
♦️جلوگیری از تیره بختی
🌹امامصادق علیه السلام فرمود:
ما کودکان خود را همانگونه که به نماز فرمان میدهیم،به تسبیح حضرت زهرا(س) نیز امر میکنیم. پس بر این ذکر مداومت کن؛ زیرا هر بندهای بر آن مداومت کند، تیره بخت نمیشود.
♦️خشنودی خداوند،دوری کردن شیطان
🌹 امام باقرعلیه السلام فرمود:
هرکس تسبیح حضرت زهرا را بگوید،سپس طلب آمرزش کند، آمرزیده خواهد شد. این تسبیح به زبان یکصد مرتبه است، ولی در میزان عمل یک هزار تسبیح به حساب میآید و شیطان را دور و خداوند رحمان را خوشنود میسازد.»
♦️آمرزش گناهان
🌹 امام صادق علیه السلام نیز به فضیلت تسبیح بعداز نمازهای واجب چنین اشاره کرد: هرکس بعداز نماز واجب تسبیحات حضرت زهرا(س) را بجا آورد قبل از اینکه پای راست را از بالای پای چپ بردارد، جمیع گناهانش آمرزیده میشود»
و در حدیثی دیگر فرمود:
کسی که تسبیح فاطمه زهرا(س) را بگوید خدا را به ذکر کثیر یاد کرده است.»
بعد از هر نماز
« اَللهُ اَکْبَر » ۳۴ بار
« اَلْحَمْدُلِلّٰه » ۳۳ بار
« سُبْحٰانَ الله » ۳۳ بار
📚 منبع:
کافی ج ۳ ص ۳۴۳
معانی الاخبار ص ۱۹۳
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
اصفهانيه توي اتوبان با سرعت ۱۸۰ کيلومتر مي رفته که پليس با دوربينش شکارش مي کنه و ماشينش رو متوقف مي کنه. پليس مياد کنار ماشين و ميگه گواهينامه و کارت ماشين !
📚 @dastanak_ir
يارو با لهجه ي غليظ اصفهاني ميگه :من گواهينامه ندارم. اين ماشينم مالي من نيست کارتا ايناشم پيشي من نيست … راستيش من صاحب ماشينا کشتم ا جنازاشم انداختم تو صندوق عقب. چاقوشم صندلي عقب گذاشتم. حالاوم داشتم ميرفتم از مرز فرار کونم که شوما منو گيريفتين …
مامور پليس که حسابي گيج شده بود بي سيم مي زنه به فرماندش و عين قضيه رو گزارش ميده و در خواست کمک فوري مي کنه؛ فرمانده ش هم بهش مي گه که کاري نکنه تا اون خودشو برسونه
فرمانده خيلي سريع خودشو به محل مي رسونه و به راننده اصفهاني مي گه:
آقا گواهينامه ؟
اصفهانيه گواهينامه اش رو از تو جيبش در مياره و به فرمانده مي ده
فرمانده مي گه آقا کارت ماشين ؟
اصفهانيه کارت ماشينو در مياره و مي ده به فرمانده
فرمانده که روي صندلي عقب چاقويي پيدا نکرده با عصبانيت دستور مي ده تا راننده در صندوق عقب رو باز کنه
اصفهانيه در صندوق رو باز مي کند و فرمانده مي بينه که صندوق هم خاليست!
فرمانده که حسابي گيج شده بود به اصفهانيه ميگه: پس اين مامور ما چي ميگه ؟
اصفهانيه مي گه: چه ميدونم والا جناب سرهنگ. لابد الانم مي خواد بگه من ۱۸۰ تا سرعت مي رفتم !!😂😂😂😂
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
#حدیث_روز
💠امام(علیه السلام)مى فرماید:
✅«سینه عاقل گنجینه اسرار اوست»; (صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ).
یعنى همان گونه که صاحبان ثروت اشیاء قیمتى را در صندوق هاى محکم نگاه دارى مى کنند، انسان عاقل نیز باید اسرارش را در دل خود پنهان دارد، چرا که اسرار او اگر به دست دوست بیفتد گاه سبب ناراحتى اوست و اگر به دست دشمن بیفتد ممکن است سبب آبروریزى او شود. به علاوه بعضى از اسرار ممکن است با سرنوشت ملتى ارتباط داشته باشد که اگر بى موقع فاش شود سبب خسارت عظیمى براى جامعه گردد.
در زمانه ما که انواع اسباب و وسایل براى تجسس و کشف اسرار افراد اختراع شده و به طرز وحشتناکى اسرار همگان فاش مى گردد.
این وسایل ارتباطی از روزنامه ها و مجلاتت گرفته تا تلویزیون و گوشی های همراه ، این شدت گرفتن ارتباط ها باعث شده آیروهای زیادی بریزد.
✳️معنی این حدیث این می شود که حرف ها و عکس های شخصی که در این خودنمایی ها در جلوی چشمان دیگران قرار داده می شود کاری می کند که با خارج شدن این کلمات آبرو هم می رود
چه کسانی که یک عکس آبرویشان را برده ایت و چه کسانی که یک حرف زندگی شان را نابود کرده
🔰 انسان عاقل این ها را مثل گنج نگهداری می کند .
🚫نه اینکه به شبکه های اجتماعی اعتماد کنید و اسرارتان را آشکار کنید.
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
966.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کوتاه_آمدن
# راه_نجات_خود_ودیگران
#اصل_تغافل
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀 آیت الله میرزا ابوالفضل زاهدی نماینده آیتالله بروجردی(اعلی الله مقامه الشّریف) در مناظرات ،در یک بحث یک دقیقه ایی امام جماعت مسجدالحرام را ضربه فنی می کند
👌گوشه ایی از سخنرانی،آیت الله حسین گنجی اشتهاردی،در ایام فاطمیه سلام الله علیها، ۱۴۴۱ قمری. قم،مقدسه
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
💥قالی سوخته چند؟؟
🚶مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود و ﻓﻘﻂ از مال دنیا يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺩﺍﺷﺖ که ﮔﻮﺷﻪ اون ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ هم ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
🚶ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﯼ كه ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ٥٠٠ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ١٥٠ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﻤﯿﺨﺮﯾﻢ.
مرد ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ شاید کسی ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮه ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت ...
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ، ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ كه ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩی سوخته؟
مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ چپه شد، ﺫﻏﺎﻻ ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ..
حالا چند میتونی ازم بخری؟ خیلی ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ ...
ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ پرسید: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟؟
گفت: اره بخدا..
مغازه دار گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ٥٠٠ تومن ﻣﯽ ﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ارزش پیدا کرده ﻣﻦ یک ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ تومن ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺨﺮﻡ .!!!...
💠عزیزان ! چون اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت پیدا کرد، !!!
کاش دلهامون هم تو روضه ها بسوزه.!!!
اونوقت بگیم: بی بی جان، دل ماهم تو روضه فرزندتون سوخته
چند میخری؟! خیلی گرفتاریم...! ببین بی بی چه میکنه!!!!!!
السلام عليك يا فاطمه الزهراء
یا قره عین النبی
یا سیدتنا و مولاتنا
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir