4_5825889099961075312.mp3
4.69M
🎧🎧
⏰ 11 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ ماجرای مرد گناهکار
🔹 خدایا منو از دست شراب خوری نجات بده
═══✼🍃🌹🍃✼═══
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
توی کوچهمون فقط ما تلفن داشتیم. برا همین چندتا از همسایهها هر وقت میخواستن تلفن بزنن، میومدن خونه ما. از اون طرف، کسایی که باهاشون کار داشتن هم زنگ میزدن خونه ما و ما هم میرفتیم خونه همسایه و خبرش میکردیم که بیاد و با تلفن صحبت کنه.
این وضعیت کم و بیش برای همه امکانات دیگه هم بود. از دو تا سیب زمینی گرفته تا ابزار کار مثل نردبون، بیل، پارو و... همسایهها کمبودهای همو پوشش میدادند. بچهها میرفتن خونه همسایهها و بازی میکردن. یکی حیاطش بزرگتر بود، یا یکی آتاری داشت، و همینها انگیزههایی بود که فضای تعاملی و رفت و آمد بین همسایهها زیاد باشه.
ولی آهسته آهسته تلفن توی تمام خونهها اومد و بعد از اون دیگه همسایهها برای تلفن صحبت کردن خونه ما نیومدن. ما هم دیگه برای بازی خونهشون نرفتیم. دیگه آهسته آهسته کسی روش نشد بره خونه همسایه کناری و بگه ببخشید مامانم گفتن تخم مرغمون تموم شده، میشه بیزحمت ۲ تا تخم مرغ بدین. یواش یواش مالکیت شخصی معنای دیگهای گرفت و نگاهها تغییرکرد. و این حریم خصوصی تنگتر و تنگتر شد و فاصلهها بیشتر وبیشتر.
و این شد که جامعه تبدیل شد به انبوه جمعیت آدمهای تنها در کنار هم.
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
#حکایت_وصل_مهدی_عج #تشرفات
🌴در جنگ جهانی اول اوضاع ايران خيلي متشنّج شده بود. از يك طرف روسها ريختند و تصاحب كردند، از يك طرف ديگران ريختند و تصاحب كردند. يك وضع عجيبي بود. و مردم ايران مضطرب، منقلب، هيچ تكيه گاهي نداشتند. مرحوم ميرزاي نائيني، از اين پيشامد ناهنجار به ساحت مقدس اميرالمومنين علیه السلام و سائر ائمّه طاهرين علیهم السلام، مخصوصاً به پيشگاه مبارك امام زمان علیه السلام، شكايت هاي زيادي می کند.
✨💫✨
مرحوم ميرزاي نائيني می گوید: من خيلي به حضرت حجّت علیه السلام ناليدم: يابن العسكري! ايران اين طور شده است. مردم، بي سر و سامان شده اند، بي پناه شده اند. نظم نيست، امنيّت نيست، چنين و چنان است. يك روز همينطوري كه متوسّل شده بودم، بر من مكاشفهاي شد و حضرت را زيارت كردم. ديدم حضرت در کنار ديوار مرتفعي که سر به آسمان كشيده، ایستاده اند. پس با انگشت به من اشاره فرمودند كه نگاه كن، و من نگاه كردم. ديدم ديواري که سي يا چهل متر ارتفاع دارد، چهار متر، پنج متر بالاي ديوار منحني شده است، و قريب است كه بيافتد، چرا که به يك موئي بند است. اين ديوار چهل متري اينطور كج شده است.
✨💫✨
پس حضرت به من اشاره کردند كه نگاه كن. نگاه كردم، ديدم انگشت حضرت هم به طرف ديوار است. سپس فرمودند: اين ديوار، ايران است، كج ميشود، امّا ما با انگشتمان نگهش داشته ایم و نميگذاريم خراب شود. اينجا، شيعه خانه ما است. كج مي شود، اما نمي گذاريم خراب بشود.
📚 کتاب مجالس حضرت مهدی؛ ص۲۶۱
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
﷽ / پدر تو یکی را در میارم!
🆔 @dastanak_ir
برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد...
دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آنگاه در حالی که دو سوگلیاش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذلهگویی به سرش زد و برای آنکه سوگلیهایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکهچی که از شدت سرما میلرزید، گفت: درشکه چی! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمیکنه!" .درشکهچی بیچاره سکوت کرد... اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
درشکهچی! به سرما گفتی؟؟!!
درشکهچی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: بله قربان گفتم!!!
- خب چی گفت؟؟؟ گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو درمییارم...
🔹مسولان عزیز! گرانی پدر ملت را در آورده، به جای اینکه مشکلات جسمی ناشی از تن آسایی و تنبلی و ورزش نکردن را گردن #چادر بیندازید یه کاری کنید...
داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
پنتاگون به تازگی تلفات حمله به عینالاسد رو اعلام کرده و بازم تاحدی سانسور کرده و گفته تا الان 11 سرباز آمریکایی دچار آسیب مغزی شدن و گوگیجه گرفتن. از از تلفات جانی حرفی نزده
بهش گفتن آقا، چرا الان گفتی؟ انقدر فاصله افتاد؟ همون اول میگفتید دیگه
پنتاگون هم گفته، ماهم پنجشنبه فهمیدیم😂 کاشکی جمعه میفهمید، خیلی باحالتر میشد
حسین_دارابی
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضربه سخت قلقلی به تلویزیون😂😂😂
🔺ناصر جوادی🔺
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
*این داستان خیلی زیباست* 👇👇👇👇
*مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید* *پسرکوچکش از او پرسید:*
*-چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟*
*پدر گفت پسرم سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور*
*پسر گفت:غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.*
*پدر گفت امتحان کن پسرم.*
*پسر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد*
*سبد را زیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دویدولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند*
*پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد.*
*پدرش گفت دوباره امتحان کن پسرم.پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد.برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...*
*پس پدر به پسرش گفت سبد قبلا چطور بود؟*
*اینجا بود که پسرک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.*
*پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.*
*پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،*
*حتی اگر معنی آنراندانی...*
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
جنتلمن های پشت میز مذاکره همان تروریست های فرودگاه بغداد هستند
ــــــــــــــــ
☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
🔻کنایه نجاح محمد علی به توئیت های فارسی ترامپ
ــــــــــــــــ
☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی در وصف حاج قاسم.
خیلی زیبا، حتماً ببینید
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
زائر رضا:
در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد.
🔸افسر بریتانیایی از این عکس العمل هندی وحشت زده و خشمگین شده بود؛ ولی چون تنها بود چیزی نگفت و بطرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرات کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند..
🔹پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد. اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: 50000 روپیه بردار و برو نزد آن هندی و در مقابل کاری که انجام دادی به او بده و معذرت بخواه!
🔸افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذر بخواهم؟! ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است، باید بدون چون و چرا اجرا کنی.
🔹افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذر خواست. هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند! پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیه اش چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آن ها را به کرایه داد...
🔸روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد. او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسی ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند.
🔹روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری؟ افسر پاسخ داد: بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم.
🔸ژنرال گفت: حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند.
🔹افسر گفت: آن روز که هیچ کسی نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده است می گویی برو او را بزن؟ می ترسم افرادش مرا بکشند.
🔸ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چهزائر رضا:
در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد.
🔸افسر بریتانیایی از این عکس العمل هندی وحشت زده و خشمگین شده بود؛ ولی چون تنها بود چیزی نگفت و بطرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرات کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند..
🔹پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد. اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: 50000 روپیه بردار و برو نزد آن هندی و در مقابل کاری که انجام دادی به او بده و معذرت بخواه!
🔸افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذر بخواهم؟! ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است، باید بدون چون و چرا اجرا کنی.
🔹افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذر خواست. هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند! پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیه اش چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آن ها را به کرایه داد...
🔸روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد. او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسی ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند.
🔹روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری؟ افسر پاسخ داد: بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم.
🔸ژنرال گفت: حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند.
🔹افسر گفت: آن روز که هیچ کسی نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده است می گویی برو او را بزن؟ می ترسم افرادش مرا بکشند.
🔸ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چه را که گفتم انجام بده و بر