eitaa logo
دشت جنون
4.8هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #زنان_آزاده #قسمت_دوم همین اعتقادات سبب ازدواج من و حبیب شد. بدون اینکه
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 صدای گلوله‌ها و خمپاره‌ها را از مرز می‌شنیدیم. همان زمان در حسینیه پدرم ستاد پشتیبانی راه انداختیم و به رزمندگان خط مقدم کمک می‌کردیم. یکی از کار‌هایی که می‌کردیم شستن لباس‌های خونی رزمندگان بود. چون از خون بدم می‌آمد، چشم‌هایم را می‌بستم و لباس‌ها را دور از چشم مادرم در حمام می‌شستم. چند روزی که گذشت، خمپاره‌های دشمن به شهر ما هم رسید و مردم بستان مجبور به تخلیه شهر شدند. ما هم به‌اجبار شهر را ترک کردیم و راهی سوسنگرد شدیم. خانواده همسرم اهل آنجا بودند. من با برادرم به سوسنگرد رفتم و قرار شد حبیب دنبالم بیاید. جنگ خدیجه خانم و خانواده‌اش را از این شهر به آن شهر آواره می‌کند. قبل از محاصره سوسنگرد، خانواده او راهی اهواز می‌شوند، اما نوعروس در انتظار تازه‌داماد خود می‌ماند تا بیاید و به وعده خود عمل کند. هفتم مهر بود که جنگ به سوسنگرد هم کشیده شد و شهر را محاصره کردند. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
دشت جنون
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 #شهیدانه #دوری_شهدا_از_گناه #شهید_والامقام #احمدعلی_نیری #قسمت_دوم از همان دوران راهن
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم : خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم . بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. ... 🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #یکصد_ماه_اسارت #قسمت_دوم حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شن‌زار فکه
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 اسلحه‌ام را پایین پرت کردم و یکی از نیرو‌های دشمن گفت ما برادر و مسلمان هستیم. در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمده‌ام. یک لحظه به آدم شوک وارد می‌شود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم. از شدت ضعف و بی‌حالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو و دست‌هایت را بلند کن. من امتناع می‌کردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشته‌اند تا آن‌ها به کسانی که در بیابان گم شده‌اند بگویند برادر اینجا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من در کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد و دوران اسارتم کنار حاج‌آقا ابوترابی گذشت. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #علی_شمس_آبادی #قسمت_دوم صبح روز بیست‌ویکم مردادماه سال ۱
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 تا ساعت سه شب مقاومت کردیم و برخی از ما اسیر شدند و تعدادی به داخل جنگل‌های کنار دویرج گریختیم، سربازی با من همراه بود که خیلی ضعیف و لاغر بود، پس از مدتی پیاده‌روی و گرسنگی دیگر نایی برای رفتن نداشتیم، قمقمه‌هایمان را از آب گل‌آلود دویرج پر می‌کردیم و می‌خوردیم تا فقط زنده بمانیم. سه روز به همین منوال گذشت که بالاخره نیروهای عراقی که به دنبال ما بودند به ما یورش بردند و ما را که هیچ وسیله دفاعی نداشتیم، اسیر کردند. در همان اولین برخورد، پنج تا سیلی آبدار از افسر عراقی خوردم، او می‌گفت چند شب خیلی دنبالت می‌گشتیم، حالا اینجا پیدایت کردیم! دست‌های ما را به قدری محکم بسته بودند که تا چند روز جای ورم آن درد می‌کرد، تعداد نیروهای ارتشی که در این زمان اسیر شده بودند، بسیار زیاد بود. همکارانی که مرا دیده بودند از خنده‌ای که بر لب داشتم بسیار متعجب شده بودند. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #احمد_آبان_گاه #قسمت_دوم احمد آبان‌گاه نخستین بار از طری
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 همانند بسیاری از اسرای ایرانی ما نیز در اردوگاهی در تکریت اسکان داده شدیم. اردوگاهی که سوله‌بندی شده بود و در روزهای اول حتی سیم‌های ‌خاردار به‌طور کامل دور تا دور آن کشیده نشده بود. خاطرم هست وقتی خبر ارتحال امام راحل را شنیدیم همان لباس‌های همرنگ آسایشگاه را به تن کردیم و به عزاداری پرداختیم که این موضوع سبب عصبانیت عراقی‌ها شد و اسرا را ۲۴ ساعت مدام مورد شکنجه قرار دادند و حتی اجازه خروج و آمدن به فضای آزاد را ندادند. شدت فشار غربت و شکنجه‌های روحی و جسمی عراقی‌ها به حدی بود که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردیم روزی به وطن بازگردیم. به‌خصوص آنکه اسامی ما در فهرست صلیب سرخ ثبت نشده بود و به‌عنوان مفقودالاثر محسوب می‌شدیم و نهادهای متولی در کشور و به‌ویژه خانواده‌های ما، خبری از وضعیت‌مان نداشتند. ارتباط ما با دنیای بیرون از اردوگاه قطع شده بود. اغلب اخباری که از سوی عراقی‌ها انتشار می‌یافت، کذب بود و بیشتر شایعاتی بود که برای تضعیف روحیه و در هم شکستن مقاومت ما منتشر می‌شد. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_زائرنوملی #قسمت_دوم استخبارات جایی شبیه ساواک بو
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 یک صبحانه تکراری در طول این سال‌ها داشتیم به اسم آش گاودانه؛ چیزی شبیه به آش جو خودمان برای وعده ناهار هم هر روز برنج بود ولی آنقدر نبود که شکم را سیر کند، غذایی به شدت بی کیفیت و در حد بخور و نمیر بود. برای وعده شام هم تعدادی بادمجان را با همان پوست داخل آب جوش می‌انداختند و تعداد پنج تا ۶ عدد بادمجان را در ظرف می‌ریختند و این ظرف غذا سهمیه شام هشت تا ۱۰ تن از اسرای ایرانی بود. ۲ تا و نصفی نان کوچک هر ۲۴ ساعت سهم هر نفر بود؛ نان‌ها به صورتی بود که احساس می‌کردیم با پوتین له شده‌اند. برای جبران گرسنگی خمیر نان را در همان وضعیت بد بهداشتی اردوگاه خارج می‌کردیم و با آفتاب خشک می‌کردیم و بعد این خمیرهای خشک شده را با دست پودر و با آن حلوا درست می‌کردیم تا بتوانیم به نحوی شکم خود را سیر کنیم. وضعیت بهداشتی بسیار بد و اسفباری در اردوگاه وجود داشت. سه تا چهار عدد پارچ آب گرم همه سهمیه هر یک از اسرا برای حمام کردن در سرمای زمستان بود. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
دشت جنون
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 #بزرگ_مردان_کوچک #شهید_نوجوان #مرحمت_بالازاده #حکایت_شیرین #اعزام_به_جبهه #قسمت_دوم ش
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 حضرت ‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید» حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» مرحمت بالازاده با مجوز آقا وارد تیپ عاشورا شد - چه نام بامسمایی- شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان ۱۳ ساله چگونه جمع شده است. بر و بچه‌های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی‌برند. بیشتر اوقات کنار فرمانده خود شهید مهدی باکری دیده می‌شد. روز ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزیره مجنون شهید شد. آقا مهدی باکری هم در همان عملیات به شهادت رسید . http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
دشت جنون
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_دوم سرهنگ علی یاری تشکیل‌دهنده 57 ذو
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 یک سرباز 57 ذوالفقار راهنمای ما بود. گفت؛ یکی از سنگرهایتان این است. ما داخل رفتیم. سنگر گود بود و با سر داخل گودی رفتیم. از یک سوراخ خیلی کوچک، به‌اندازه بدن‌مان باید سینه خیز می‌رفتیم. در واقع یک غار بود که از آن به عنوان سنگر استفاده می‌کردیم. قرار شد که سنگرها را برای استراحت سربازها تحویل بگیریم. دو پست نگهبانی داشتیم که یکی تیربار بود و دیگری سنگر عادی. شب اول ماندیم و نگهبانی دادیم. قرار شد 48 ساعت بمانیم و 48 ساعت بعد با تپه بعدی جابه‌جا شویم. شب دوم قرار شد دسته سه، به جای من که دسته یک بودم بیاید. من بلند شدم و راه افتادم و سرباز راهنما هم با ما بود. تپه به صورت مال رو بود، یک طرف دره و طرف دیگر مین‌گذاری شده بود. خیلی باریک بود، فقط یک خط مستقیم مال رو بود که قاطر می‌توانست از آن عبور کند. همان شب باد و باران شدیدی گرفت؛ طوری شد که من برای چند دقیقه چیزی ندیدم و ایستادم. یک دفعه دیدم که همه سربازها رفته‌اند. من برگشتم به مرتضوی گفتم: من می‌مانم، شما بروید. گفت: خیلی خوب. بی‌سیم چی و بقیه را با خود برد و فقط بی‌سیم را گذاشت. من خبر نداشتم که چه تعداد سرباز در سنگرها مانده، از چیزی اطلاع نداشتم. فقط یک سرباز مانده بود که بی‌سیم‌چی هم نبود. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
دشت جنون
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 #شهیدانه #شهدا_زنده_اند #شهید_والامقام #عبدالنبی_یحیایی روایت #شهیدی که پیکر مطهرش ۹سال
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 روایت که پیکر مطهرش ۹سال پس از دفن مانده بود به نقل از آن روز ۱۹ مهر ۱۳۷۱ بود، رفتم و دیدم که در قسمت جنوبی مزار حفره‌هایی ایجاد شده است، سرم را که نزدیک بردم، بوی خوشی استشمام کردم. سعی کردم آن را درست کنم، اما مزار داشت ریزش می‌کرد، به ناچار فرستادم دنبال برادرم که سواد بیشتری داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبی بود. او آمد و ماجرای ریزش مزار را برایش تعریف کردم. گفت که ما نمی‌توانم جسد را خارج کنیم، فقط باید سنگ را جا به‌ جا کنیم و اگر بشود بدون آنکه به مزار دست بزنیم، آن را تعمیر کنیم. با همین فکر دست به کار شدیم، اما ناگهان دیدیم سنگ لحد و کل مزار ریزش کرد و جنازه بیرون زد. هر بار که کار خراب‌تر می‌شد، مجبور می‌شدیم از دیگران کمک بگیریم و همین طور تعدادمان به ۲۰ یا ۲۱ نفر رسیده بود. به هر حال کمی بعد کار به جایی رسید که دیگر نمی‌شد جسد را به حال خودش رها کنیم و با صلاح و مشورت که کردیم تصمیم گرفتیم آن را خارج کنیم. پسر و برادرم برای خارج کردن جسد به داخل قبر رفتند. پیکر مطهر همان طور بود که بار اول و هنگام دفن دیده بودم. فقط کفن پوسیده شده و جنازه همچنان داخل کیسه پلاستیکی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه یک نفر دیگر جسد را گرفتند تا بیرون بیاورند، اما دست همگی شد، خوب که نگاه کردیم دیدیم مثل اینکه جاری شده باشد، داخل کیسه جمع شده و از آن درز کرده است، اگر بخواهم خوب تشریح کنم، این کمی تیره‌تر از تازه بود، اما بود و حتی به داخل مزار هم می‌چکید. ما کیسه را باز نکردیم تا ببینیم چهره چطور است، اما اگر وزن پسرم موقعی که دفن شد ۵۰ کیلو بود این‌بار وزنش چند کیلویی کمتر شده و شاید به ۴۵ کیلو رسیده بود، یعنی تنها چند کیلو کمتر شده بود. ... 🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_رزمندگان #شهید_زنده #حسین_یوسفی #قسمت_دوم 23 مهرماه 59، نیروهای ایرانی اولین عم
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس باید جاده اهواز- خرمشهر باز می‌شد تا راه فرجی برای ورود به خرمشهر فراهم شود. من در لشکر 7 ولی عصر(عج) بودم. مرحله اول عملیات با موفقیت سپری شد. در مرحله دوم به‌عنوان فرمانده گروهان انجام وظیفه می‌کردم. حدوداً ساعت 5 بعدازظهر، از شادگان به سمت منطقه عملیاتی حرکت‌ کردیم. بعد از چند ساعت پیاده‌روی حدوداً ساعت یازده‌و‌نیم شب بود که به منطقه رسیدیم. ساعت 12 شب با شلیک منور عملیات آغاز شد. با رمز «یا‌ علی بن ابیطالب(ع)» حرکت کردیم. دشمن خاکریزهای عظیمی به ارتفاع 2-3 متر در فواصل 200 – 500 متری ما داشت که به نوعی اشرافیت آنها بر منطقه محسوب می‌شد. از روی یکی از این خاکریزها، تیرباری به شدت بچه‌های ما را به اصطلاح «درو» می‌کرد. قرار شد یک نفر برای خاموش کردن تیربار داوطلب شود اما همه گروهان اعلام آمادگی کرده و داوطلب شدند!! تصمیم گرفتم خودم این کار را انجام دهم. یکی از بچه‌ها اصرار داشت مرا منصرف کند و می‌گفت: «شما فرمانده‌ای، اجازه بده دیگری پیش‌قدم شود». گفتم: «تجربه من از بقیه بیشتر است و نوبتی هم باشد الآن نوبت من است». سفارش‌های لازم را کردم تا اگر بازنگشتم گروهان با مشکل مواجه نشود و ادامه دادم: «فرماندهی گروهان با امام زمان است و خداوند از آن پشتیبانی می‌کند». تمام این تصمیمات در دقایق کوتاهی گرفته شد و با یکی دیگر از بچه‌ها حرکت کردم. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
دشت جنون
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_دوم نام : شاهرخ شهرت
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 خورشید اولین زمستان بیست و هشت شمسی طلوع کرد . این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را نامیدند . مینا خانم مادر مؤمن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش . دومين فرزندشان به دنيا آمده . اين پدر و مادر بسيار خوشحالند . 🍁 آنها به خاطر پسر سالمي که دارند شکرگزار خدايند . صدرالدين شاغل در فعاليتهاي ساختماني و پيمانکاري است وهمیشه میگوید : اگر بتوانيم روزي حلال و پاک براي خانواده فراهم کنيم ، مقدمات هدايت آنها را مهيا کرده ايم . او خوب ميدانست که ؛؛ مي فرمايد : عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است . 🍁 روز بعد از بیمارستان دروازه شميران مرخص ميشوند و به منزلشان در خیابان پیروزی میروند . این بچه در بدو تولد بیش از 4 کیلو وزن دارد . اما مادر جثه ای دارد ریز و لاغر . کسی باور نمی کرد که این بچه ، فرزند این مادر باشد . روز به روز هم درشت تر می شد و قوی تر . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀