شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهارم4⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود عده ای جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند.
حال و روز آنها از کسانی که مجروح داشتند خیلی بدتر بود ، ناله های دلخراششان دل آدم را میلرزاند ، دیدن گریه بچه ها عذابم میداد ، بالای سر بعضیهایشان همراه بود که سِرُم را بالا نگه داشته بودند ، از سکوتی که تا قبل از این در (بخش) حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود ، آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود ، از سر ناچاری بالای سر تکتک مجروحان رفتم و پرسیدم:(اگه کاری دارید بگید من براتون انجام بدم یا اگه چیزی میخواید براتون بیارم)
بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند و بعضی ها هم می گفتند:(درد داریم ، برو بگو دکتر بیاد).
بیچاره دکترها هم نمیدانستند به کدامشان برسند ، از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند:(اینجا چه خبره برید بیرون چرا اینجا رو شلوغ کردید)
همانطور که توی راه سرگردان بودم صدای ناله زنی من را به طرف خودش
کشاند ، نگاه کردم زنی لاغراندام بود که صدایش با چهره اش نمی خواند ، چون صدایش می گفت جوان است ، ولی زخم ها و خون های صورتش آنقدر زیاد بود که از دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد ، سعی کردم به خودم غلبه کنم ، اما با این حال و حس مرا کنارش نشاند ، حال و روز خوبی نداشت باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته بودند غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود.
دستهایش را گرفتم لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد پرسیدم:(چیزی میخوای ، چیکار میتونم برات بکنم) ، با صدای آرامی گفت:(برو دکتر رو بیار درد دارم ، سرم داره میترکه ، چشمام داره از کاسه در میاد)
گفتم:(بهت مسکن نزدن؟!)
گفت:(فایده نداره)
از فشاری که به دستم می داد فهمیدم دارد از درد به خودش میپیچد ، گفتم:(سعی کن بخوابی اینطوری دردش کمتر میشه ، منم میرم دنبال دکتر)
چشمهایش را بست و خیلی بی رمق گفت:(از زور درد نمیتونم بخوابم)
سرم را که برگرداندم پرستاری را دیدم به طرفش دویدم ، رنگ رویش پریده بود به او گفتم:(ببخشید اون خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره میشه کاری براش بکنید) گفت:(چیکار کنم از صبح تا حالا.....) مکث کرد و دوباره گفت:(از دیشب تا حالا پدر هممون دراومده ، ما هم داریم از پادرد و سر درد می میریم ، نیروهامون کمه ، اینا هم که یکی دوتا نیستن ، باید تحمل کنه).
تو خودم بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید ، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود ، دختر بچه سه_چهار ساله ای را دیدم.
مادرش بالای سرش نشسته بود و با هر گریه بچه سر او را از روی پتو بلند میکرد و توی بغلش می فشرد و گریه میکرد.
پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند ، باند و انگشتان متورّم بچه خونی بود ، رفتم کنارش نگاهش کردم دختر قشنگی بود ، بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی میزد ، آنطور که نگاهش می کردم متوجه شدم هر وقت سرش را بالا میآورد و چشمش به پاهایش می افتاد وحشت می کرد و جیغ میکشید.
به مادرش که از هول با لباس خونه به بیمارستان آمده بود گفتم:(روی پاهاش یه چیزی بکش که باهاش روی خونی که میبینه رو بپوشونه)
با گریه گفت:(چیزی ندارم ، میبینی که خودم چه جوری اومدم گفتم اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بنداز) ، زن حرفم را گوش کرد ولی گریه و زاری او دوباره مرا به حرف آورد ، گفتم:(خودتو که اینطوری می کنی بچه بیشتر میترسه ، بیشتر بیقراری میکنه ، اول خودت رو آروم کن بعد بچه رو) ، گفت:(یه چیزی میگی ها ، جیگرم داره میسوزه ، هیچ کاری از دستم برنمیاد برا بچم بکنم)
نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم ، دلم میخواست کاری کنم آرام شود ولی نمیتوانستم.
یکدفعه شنیدم مردی می پرسد:(کجا باید برم خون بدم) با این حرف از جا پریدم توی این وضعیت حداقل میتوانستم خون بدهم ، دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ ویترین دارو بود و پرستاری هم در حال قیچی کردن چسب و زدن انها به لب ترالی بود.
زودتر از آن مرد پرسیدم:(من می خوام خون بدم ، کجا باید برم؟)
پرستار سرش را بالا آورد و پرسید:
(چند سالته؟)
گفتم:(۱۷ سالم تموم نشده)
گفت:(نمیشه ، تو نمیتونی خون بدی ، از تو خون نمیگیرن)
گفتم:(مگه من چِمِه؟!)
گفت:(سنّت زیر ۱۸ ساله ، لاغرم که هستی ، خون رو از افراد بالای ۱۸ سال می گیرن ، تازه اگه وزنشون مناسب باشه)
خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا من همین یک کارو می تونستم انجام بدم که اینم نشد حالا چیکار کنم ، از بیـمارستان خارج شدم.....
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلچـهارم)❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلپـنـجــم5⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلپـنـجــم5⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد سریع رفتم سر کمد. گوشوارههایم را از گوشم باز کردم. بعد گردنبند طلایم را از گردنم درآوردم و توی قفسۀ کمد گذاشتم.
اینها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال عیدی برایم خریده بود. گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود. از زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم. ولی توی این سه روز، موقعی که خم میشدم و میخواستم جنازهای را بردارم یا بشویم، گردنبند از گردنم آویزان میشد و اعصابم را خرد میکرد. از طرف دیگر نمیدانم چرا دیگر اینجور چیزها برایم معنایی نداشت. وقتی مردم جانشان را میدادند، دیگر طلا چه اهمیتی داشت.
هنوز در کمد را نبسته بودم که صدای دا را از پشت سرم شنیدم. پرسید: «چرا اینا رو درمیآری؟»
گفتم: «دیگه به دردم نمیخوره.»
گفت: «یعنی چی؟»
چیزی نگفتم. ساعتم را هم باز کردم. ولی دیدم لازمم میشود، دوباره برش داشتم. به دا گفتم: «دا من امشب میمونم جنتآباد. نگران من نباش.»
به اعتراض گفت: «برای چی بمونی. بابات بیاد ناراحت میشه.»
گفتم: «برای چی ناراحت بشه. همه اونجا هستن. ما تنها نیستیم. تازه بابا خودش اوضاع جنتآباد رو دیده. میدونه اونجا چه خبره.»
گفت: «خودت میدونی. جواب بابات رو هم خودت بده.»
گفتم: «باشه.»
و از خانه زدم بیرون. سوار ماشین آقای پرویزپور شدم و رفتیم اداره خدمات شهرداری. جلوی در، آقای پرویزپور گفت: «شما هم پیاده شید.»
با آقای پرویزپور به ساختمان شهرداری رفتم. آنجا به یکی از آقایان سپرد طاقههای پارچة کفن را تحویل من بدهند. بعد گفت: «شما اینجا بمون تا من برگردم.»
خودش رفت. ده دقیقه یک ربع بعد، همان مردی که آقای پرویزپور با او صحبت کرده بود طاقههای پارچه را توی گونی ریخت و دستم داد. چیزی نگذشت که آقای پرویزپور هم آمد. گونی را برداشت و پشت وانت گذاشت. پشت وانت چند بستۀ بزرگ پنبه رولمانند، چند تا دفتر بزرگ و یک کیسه دیدم که رویش نوشته شده بود کافور. فهمیدم آقای پرویزپور توی این فاصله دنبال اینها رفته است. سوار ماشین شدیم و برگشتیم جنتآباد.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلپنجم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞