القصه
500 سال پیش در شهری فردی بود
که گرفتار دوستی و ارتباط با نامحرم شد
بخیال خودش، این دوستی در نظرش شیرین جلوه میکرد (مثل تشنه ای که در بیایان، از دور آب میبیند ولی در واقعیت؛ آبی درکار نیست بلکه سراب است)
خلاصه بخاطر این دلگیری و دلتنگی ها چه گناهانی که نکرد،،،
عمری را در راه نافرمانی خدا سپری کرد و عمری که سرمایه ای برایش بود تا آخرت و رضای #خدای_عزیز را بدست بیاورد آن عمر را در راه پیروی و تبعیت از شیطان صرف نمود!!!
حالا که از سرای آخرت به دنیا می نگرد؛ تازه میفهمد که همه این محبتها و لذت های گذرای پوچ ، فقط تله بوده تا او را گرفتار کند و میبیند که یک دلتنگی و دلگیری گذرا، ارزش گناه کردن را نداشت.
حسرتی #ابدی گریبان گیرش شده
و آرزوی بازگشت به دنیا را دارد تا جبران کند ولی دیگر امکان ندارد چون سرمایه عمرش تمام شده،،،
میگوید اگر برگردم به دنیا به آن دلتنگیا... به آن لذت های گذرا که لذت نیست بلکه رنج است، پشیزی اهمیت نخواهم داد و بندگی #او «خدا» را خواهم کرد که عین آرامش است...
ولی حیف که دیر دانستم و امکان بازگشت نیست.