حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب (فصل ۵، قسمت۳)
#آزادی
تا خودش را به طعم فواره برساند قدم می زدیم که گفتم:
- بهت اعتماد کردم؟!
- اینجوری نیست حسین جان؟!
- پس چه جوریه؟
- بعد گفت یه قرار تو کافی شاپ هماهنگ کن که بیشتر باهم آشنا بشیم. بعد گذاشتن قرار... گفتن باید.. بقیشو خودت می دونی! اما دیگه دیر شده بود؟!
- یعنی از توام عکس و..
به سکوی ساعت که در انتهای جوب آب قرار داشت نزدیک شدیم عقربه ها پنج و نیم را نشان می دادند، آرامش از تمام وجودم رفته بود و با صدای بلند داد کشیدم:
- می دونی چه کار کردی با من؟! بی انصاف! برای نجات خودت منو انداختی تو این بازی! الان چه خاکی به سر بریزم!
- نه اینجوری نیست!
- اینجوری نیست! اینجوری نیست! پس چه جوریه! بگو می شنوم! همش ختم میشه به همین جا! دیگه بازی خواستگاری نوبره والا! خداحافظ!
- اون بازی نیست! وایستا حسین جان! یه حرف مهم رو بهت نگفتم!
- حرفا رو زدیم، دیگه حرفی نمونده!
- تو رو خدا وایستا، حسین!
نمی دانستم بروم یا... هر چه بیشتر می فهمیدم نگران تر می شدم و باتلاق عمیق تری زیرپاهایم احساس می کردم، نفسی عمیق کشیدم و در کمال ناامیدی گفتم:
- باشه، آخرین فرصته، یه حرفی بزن، قانع شم وایستم!
- باشه! باشه! حسین جان دوستت دارم!
قلبم در کمتر از ثانیه فرو ریخت، از لحن گفتنش میخ کوب ایستادم، نمی دانستم عشق همین لحظهٔ فرو ریختن است و یا فقط دلم برایش سوخت، برگشتم تمام صورتش در چشمانم جا شد، اشکش را که تا گونه هایش آمده بود پاک کرد و گفت:
- باورم کن! منم گیر کردم، نمیخواستم این اتفاق بیفته، بیا با هم حلش کنیم.
نگاهم را از چشم هایش دزدیم، سرم را پایین انداختم، تپش های قلبم دیگر مثل قبل نبود کمی امیدوار شدم که هستی هم فریب خورده است و همدست آنها نیست، اما باز نمیشد اعتماد کرد با اینکه دوست داشتم هنوز هم کنارش باشم گفتم:
- باشه قبول، اما فعلا خداحافظ!
پارک و هستی را تنها گذاشتم و به طرف خانه به راه افتادم، خیابان ها شلوغ بود همه در تب و تاب خرید عید بودند و من درگیر ماجرایی تلخ.
تا وارد خانه شدم، آبجی زهرا به طرفم آمد و آرام گفت:
- چه کار کردی داداش؟
- هنوز هیچی!
- هیچی! بعدا میام برام توضیح بده شاید بتونم کمک کنم!
- باشه!
مادرم از آشپزخانه وارد هال شد و گفت:
- حسین جان برای فرداشب، خانواده هستی خانم میان اینجا.
- فرداشب!
- آره دیگه، اگه همه چی خوب پیش بره ایشالله، عید یه مراسم کوچولو می گیریم!
- باشه!
وارد اتاقم شدم و در را بستم، واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم، جز «دوستت دارم» هستی که راست راست بود، چیز دیگری را نمی شد صد در صد باور کرد، اما چاره ای نبود باید اطلاعات بیشتری پیدا می کردم و جلسه فرداشب بهترین فرصت بود.
روی تخت نشستم و دفتر شعرم را باز کردم اما اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم، از همه چیز دور شدم و تمام کارهایی که قول داده بودم عقب افتاده بود در حال فکر کردن «چرا کارم به اینجا کشید»، روی تخت خوابم برد.
با صدای اذانِ گوشی از خواب پریدم، چیزی تا قضا شدن نمانده بود، وضو ساختم و پس از خواندن نماز، تسبیح به ذکر دست گرفتم، شاید راهی جلو پایم باز شود در همین حال، یادِ دایی علی اصغر افتادم...
ساعت هفت نشده بود که صدای مادرم بلند شد:
- برپا، سه روز دیگه تا عید، بیشتر وقت نیست، کارا مونده! امشبم مهمون داریم.
وارد هال شدم و گفتم:
- سلام مامان. فرمان جنگ صادر کردی سرصبح؟!
- سلام پسرم، آره جنگ با کثیفی!
- دقیقا تا امروز چه کار می کردید؟
- چه بدونم، خرید رفتیم و آشپزخونه رو تمیز کردیم.
- بازم خوبه، دستتم درد نکنه.
آبجی زهرا و حسن، خواب آلو از اتاق هایشان بیرون آمدند و زیر لب دری وری می گفتند که مادرم گفت:
- چی میگید برا خودتون، برید آب بزنید به صورت و بیاید صبحانه.
همه سر سفره دور هم جمع شدیم و مادرم کاراها را تقسیم کرد:
- حسن مغازه نمیخاد بری، زنگ بزن به محمداقا بگو، پرده ها رو باز کن ببر اتوشویی محله...
- زهرا تو هالو بریز بیرون دخترم
- حسین جان، تو هم برو خرید.
نیم ساعت بعد، لیست بلند بالایی را از مادرم گرفتم، و اول به طرف محل کار دایی علی به راه افتادم...
(ادامه دارد)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
قسمت اول
https://eitaa.com/kowsarnews/26705
قسمت دوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26718
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب ( فصل۵؛ قسمت۴)
#آزادی
ساعت نزدیک یازده بود صحبت با دایی علی طول کشید، خاطراتی که پدرم تعریف کرده بود را با هم مرور کردیم از مسابقه ی لاستیک چرخانی در کوچه های باریک و نرم کردن دل پدر بزرگم برای بله گرفتن و.... از او خداحافظی کردم و به طرف تهیه لیست به راه افتادم، همه سرگرم خرید شب عید بودند. بازار تخفیف گرفتن داغ داغ بود.
با پلاستیک های در دست وارد خانه شدم. هال پر از نور خورشید بود و همه جا برق می زد. وسایل را به آشپزخانه رساندم و پس از سلام گفتم:
- همه رو خریدم، فقط میوه هایی که نوشتی خوبشو نداشت، موز و پرتقال گرفتم.
- باشه، ممنونم.
آبجی زهرا وارد شد، خستگی از سر و رویش می ریخت، به طرفم آمد و گفت:
- سلام داداش، خسته نباشی.
- سلام، توام همینطور، جنگ با کثیفی چطور بود؟
- سلام، عالی، پیروز شدم دیگه!
- کاشکی بقیه جاها هم، قبل سال تمیز می شد!
- مثلا؟
- مثلا، روح و نفسمون، و یا حکومت، بیشتر با دزدای کثیف اقتصادی می جنگید!
در همین زمان حسن وارد شد. به غذای کشیده شده نهار، ناخنک زد و گفت:
- تو روحت، دست بکش از این حرفا! فکر امشب باش شاه داماد!
همه با هم خندیدیم و غذا را سر سفره چیدیم.
حسن روی چهارپایه پرده ها را می زد که صدای اذان از منارهای مسجد محله بلند شد. دایی علی طبق قرار بیرون خانه منتظرم بود باهم برای نماز وارد مسجد شدیم، نماز را خواندیم و صحبت کردیم.
ساعت نزدیک هشت بود به خانه رسیدم همه منتظر رسیدن خانواده هستی بودند که صدای زنگ به صدا درآمد، آیفون مثل همیشه خراب بود، پس از چند دقیقه، صدای حسن آمد که:
- داداش حسین با تو کار دارند!
با هزار فکر و خیال دری که حسن پشت سرش بسته بود را باز کردم، آقایی روی موتور، با کلاه کاسکت انتظارم را می کشید.
در را بستم و به دیوار حیاط تکیه دادم، یکی از آن عکس ها که پشتش نوشته «امشب، به هستی دوتا بله باید بگی» در دستم بود.
چند دقیقه بعد مهمان ها آمدند، فضا را بو و دودِ اسپندی که مادرم دور سر هستی می چرخاند پر کرده بود. وارد پذیرایی شدیم. چون در خانهٔ ما از مبل خبری نبود، همه صمیمی دور هم نشستیم.
به هستی اشاره کردم و باهم رفتیم داخل حیاط، کنار حوض نشستیم و گفتم:
- خوبی هستی خانم.
- خوبم مرسی، تو؟
- منم خدا رو شکر! دوتا تصمیم مهم گرفتم اولیشو بگم یا دومیشو؟
- نمی دونم آخه! هر کدوم خوبه!
- دوتاش خوبه اولیش این که، میخام با گروه شما همکاری کنم؟ فقط یه شرط داره!
- جدی، چه شرطی!
دستی به آب حوض زدم اصلا ناراحتی در صورتش نبود، نمی دانم واقعا خوشحال شد یا نه...؟ نگاهش کردم و گفتم:
- حالا شرط همکاری رو آخر سر بهت میگم.
- خب دومی؟
- دومی این که منم دوستت دارم.!
هستی که انگار خجالت کشید زودتر رفت و من پشت سرش با تپش های قلبی تند وارد هال شدم پس از سلام و احوالپرسی، دسته گل قرمز را گرفتم و در پذیرایی کنار بقیه نشستیم. چند دقیقه گذشت محمداقا گفت:
- خیلی خوش اومدید و ممنون قبول کردید تشریف بیارید یه صیغه محرمیت خونده بشه!
پدر هستی که رو به روی من نشسته بود صدایش را صاف کرد و گفت:
- خواهش می کنم، انشالله به مبارکی باشه و هستی خانوم و حسین آقا با خیال راحت بیشتر باهم آشنا بشن.
در همین زمان حسن و حاج آقا وارد شدند، تا پایان عمر سال چیزی نمانده بود، با همه ی تحویل سال های قبل تفاوت داشت، از عکس ناجور تا شده در جیبم تا اتفاقات عجیبی که افتاده بود، اصلا نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت، ناگهان با صدای هستی که گفت: «با اجازه بزرگترا بله» سال تحویل شد و من تازه از فکر و خیال بیرون آمدم.
همه برای مبارکی بلند شدیم که محمد اقا گفت:
- دوبار باید تبریک بگید ها، حواستون باشه وا!
همه خندیدیم، من و هستی از پذیرایی بیرون آمدیم و وارد اتاقم شدیم و گفتم:
- اینم از کلبهٔ من!
- به به چه جای دنجی؟
- ممنون، الان دیگه برای جفتمونه!
- مرسی عزیزم.
روی تخت نشستیم، دستم را گرفت و گفت:
- دوست دارم حسین جان!
- منم عزیزم!
- راستی شرط اولی رو نگفتی! یادت که نرفته؟
- نه میگم! این که....
(ادامه دارد)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
قسمت اول
https://eitaa.com/kowsarnews/26705
قسمت دوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26718
قسمت سوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26735
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب ( فصل۵؛ قسمت۵)
#آزادی
- راستی شرط اولی رو نگفتی! یادت که نرفته؟
- نه میگم! این که باید ریس گروه رو ببینم!
◽◽◽
ـ الو سلام
ـ سلام چی شد!
ـ ساعت هفت قرار شد بریم
ـ با گوشی و خط جدید زدی؟
ـ آره
با احتیاط بیا به آدرسی که برات پیامک می کنم! خداحافظ
اخبار نیمروزی شروع شده بود که از خانه بیرون زدم، باران بهاری کم کم می ریخت و هوا مثل دلم خراب گرفته بود. وجدان درد به سراغم آمده، چون مجبور بودم به هستی بگویم دوستش دارم، نه راست بود نه دروغ، چاره ای جز این نبود، فرصتی پیش آمد که بیشتر و بهتر او را بشناسم و شاید باهم از این مخمصه نجات پیدا کنیم.
فقط یک راه وجود داشت که مطمئن شود واقعا دوستم دارد یا نه؟
به همه عابرها و نگاه ها شک داشتم، قسمتی از راه را با مترو رفتم و بقیه را با تاکسی و اتوبوس، باید خیالم راحت می شد کسی تعقیبم نمی کند.
به باشگاه ورزشی رسیدم پیامک دایی علی را دوباره نگاه کردم و از در پشتی وارد ساختمان اداری، با راهروی طولانی شدم، چند دقیقه ای از ساعت سه گذشته بود، اتاق شماره ده را که در انتهای سالن قرار داشت پیدا کردم.
نگاهم را از دیوار و تابلو کوچکی که به صورت طلاکوب حک شده بود «اداری مالی» گرفتم و با دست به در چوبی آبی رنگ ضربه زدم و با صدای بفرما حسین اقا وارد شدم.
دایی علی از پشت میز بلند شد و پس از سلام و احوال پرسی کنار هم نشستیم.
چند دقیقه نگذشته بود که آقایی با کت و شلوار، کیف به دست وارد اتاق شد و گفت:
ـ سلام خواهش می کنم بشینید!
ـ سلام چشم! آقای ملکی و ایشون هم حسین آقایی که گفتم.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت و بدون مقدمه پرسیدم:
ـ اینا کیا هستند دایی جان!
لبخندی زد و گفت:
ـ یکی یکی بپرس رگباری رفتی تو سوالا ها!
(ادامه دارد)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
قسمت اول
https://eitaa.com/kowsarnews/26705
قسمت دوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26718
قسمت سوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26735
قسمت چهارم
https://eitaa.com/kowsarnews/26748
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب ( فصل۵؛ قسمت۶)
#آزادی
ـ یکی یکی بپرس رگباری رفتی تو سوالا ها!
دایی علی شروع به صحبت کرد و تازه متوجه شدم چه گروه های خطرناکی هستند و چراغ خاموش افراد را جذب می کنند. با متن و فکر افراد جذب شده در فضای مجازی در مورد بی ارزش کردن زن و خانواده، بی غیرتی و...
همزمان که با دایی علی گرم صحبت بودم و روشن شدم با چه افرادی سروکار دارم آقای ملکی دستگاهی را از داخل کیفش بیرون آورد و گفت:
ـ حسین آقا آستین و بده بالا ببینم جوون!
آستین پیراهن را بالا زدم درد کمی را حس کردم.
ـ ماشالله عجب بازویی، خب تموم شد حسین آقا دیگه هر جا بری ماهم هستیم!
ـ دایی جان حواست باشه! مامانت سرمو می ترکونه اتفاقی برات بیفته. فقط باید دوتا ماموریت انجام بدی.
ـ چه جوری دوتا اولیشم انجام بدم خیلیه.
ـ اینجوری که اول هر چی گفتن قبول می کنی اما نه خیلی زود با بحث و جدل! دوم چند نفر دیگه هم قبول کردند با این گروه همکاری کنن به جز یه نفر خانم لیلا محمدی!
ـ خب من باید چه کار کنم؟
ـ وارد که شدی تا چشمت به لیلا خانم خورد آشنائیت میدی!
ـ باشه تمام!
ـ نه دیگه به توافق که رسیدی شرط میکنی با خانم محمدی باید کارا رو انجام بدی. دیگه سوال نپرس بعدا همه چیزو میفهمی!
در همین زمان اسم هستی روی صفحه گوشی نمایان شد.
پس از سلام و کمی حرف های عاشقانه قرار برای ساعت پنج و نیم هماهنگ شد.
تصویر خانم محمدی را با دقت نگاه کردم و با دایی علی و آقای ملکی خداحافظی کردم و با عجله و احتیاط از باشگاه بیرون زدم، و به طرف خانه به راه افتادم حرف های دایی را که مرور می کردم پرسش های پی در پی با حدس و گمان از ذهنم می گذشت «اگه اطلاع داشتند چند نفر دیگه هم هستند چرا دستگیر نشدند چرا ردیاب به خانم محمدی...»
به خیابان اصلی رسیدم باران دیگر نمی بارید اما نسیم بهاری در حال وزیدن بود. زمان به سرعت سپری می شد، برای تاکسی دربستی دست بلند کردم ماشین میخکوب ایستاد، ساعت از پنج و نیم گذشته بود که سرکوچه پیاده شدم.
نگاهم به ماشین شاسی بلند مشکی افتاد، نزدیک که شدم شیشه پایین آمد و هستی گفت:
ـ حسین جان کجایی بدو بدو دیر شد!
ـ با عجله صندلی عقب سوار شدم و گفتم:
ـ سلام ببخشید دیر شد!
با مینا خانم که کنار هستی نشسته بود احوالپرسی کردم و او به راننده گفت راه بیفتد، من هم با هستی شروع به صحبت کردن کردم، یکساعتی که گذشت مینا گفت:
ـ هستی جان، حسین آقا ببخشید چشم بندا رو بزنید!
همه جا تاریک شد من و هستی دست در دست هم به صحبت کردن ادامه دادیم، پس از مدتی ماشین از حرکت ایستاد.
(ادامه دارد)
پایان فصل پنجم؛ فصل آخر از فرداشب
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
قسمت اول
https://eitaa.com/kowsarnews/26705
قسمت دوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26718
قسمت سوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26735
قسمت چهارم
https://eitaa.com/kowsarnews/26748
قسمت پنجم
https://eitaa.com/kowsarnews/26762
#داستان_شب
#آزادی
فصل پایانی از امشب
نوشته: عشق آبادی
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ اداره خبر و اطلاعرسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب ( فصل۶؛ قسمت۱)
#آزادی
پیاده شدم مینا چشم هایم را باز کرد، روبروی ما در چوبی شیک و تمیزی قرار داشت. با هستی که کنارم ایستاده بود وارد شدیم. روی یکی از مبل های راحتی که وسط اتاق به صورت نیم دایره چیده شده بود نشستیم.
زمان زیادی نگذشته بود، تا چند نفر دیگر وارد اتاق شدند نگاهم به خانم محمدی افتاد، بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:
ـ سلام خانم محمدی خوب هستید؟
ـ سلام مرسی، چه خبرا بعد کلاس دیگه ندیدمتون!
ـ اره یادش بخیر...
هستی با عجله خودش را به ما رساند و با لیلا خانوم احوالپرسی سردی کرد و آرام در گوشم گفت:
ـ ایشون کی باشن؟
ـ یه دوره نویسندگی رفته بودم....
ـ همین؟ خیالم راحت باشه؟ چرا به اسم صدا زد پس؟
ـ نمی دونم! آره مگه قراره چی باشه؟
در همین زمان مینا با جمله « گوشی های همراه رو خاموش کنید و تحویل بدید» نجاتم داد.
مینا به جز هستی بقیه را به اتاق بزرگتری راهنمایی کرد، با او که ناراحتی در چهره اش موج می زد خداحافظی کردم و همه وارد اتاقی که ۱۰ صندلی رو به روی تخته وایت برد چیده شده بود، شدیم.
خانم محمدی روی صندلی کناری من نشست و چند دقیقه ای بعد آقایی با تیپ اسپرت و لبخندی در چهره وارد شد و گفت:
ـ سلام به همگی علیزاده هستم، خوش اومدید، خب سریع میرم سر اصل مطلب، می دونید برای چی اینجاید و انتخاب شدید؟
ـ انتخاب نشدیم و به زور اینجاییم!
ـ شما باید حسین آقا باشی؟ خب به جز ایشون دیگه کی به زور اینجاست؟
لیلا خانوم نیم نگاهی کرد و گفت: «من»
ـ خب پس بقیه پیشنهاد و قبول کردند بفرمایید انگیزه بقیه چی بوده؟
هشت نفر دیگر گفتند: «پول» نیمی از وجودم برایش سخت بود باور کند، انسانی به خاطر پول تمام انسانیت و اعتقادش را زیر پا بگذارد و برای این گروه ها کار کند. اما نیم دیگر آنهایی را مقصر می دانست که وضعیت بد اقتصادی را به وجود آورده اند... در هر صورت نیمه ی اولی وجودم پیروز بود و هیچ دلیلی باعث این خیانت نمی شد.
آقای علیزاده با ماژیک روی تخته نوشت: «برای موضوعاتی که باید مطلب بنویسید؛ ازدواج، حجاب و...»
ـ خب در مورد ازدواج باید بنویسید که می شود نیاز....
(ادامه دارد)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
فصل اول
https://eitaa.com/kowsarnews/25972
فصل دوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26229
فصل سوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26427
فصل چهارم
https://eitaa.com/kowsarnews/26560
فصل پنجم
https://eitaa.com/kowsarnews/26775
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب ( فصل۶؛ قسمت۲)
#آزادی
ـ خب در مورد ازدواج باید بنویسید که می شود نیاز...
اعصابم واقعا از حرف هایش بهم ریخت اما یاد حرف های دایی علی افتادم: «بحث و جدل کن، اما آخرش بپذیر، کافه رو نریزی بهم دایی جان»
همانطور که حرف می زد و سه مورد دیگر را روی تخته می نوشت و توضیح می داد، من زیر لب یواش تکرار می کردم: «کافه رو نریزی بهم دایی جان، کافه رو...» ساعت نزدیک بیست و یک بود که علیزاده گفت:
ـ وقت گذشته، بریم سراغ موضوع آخر: «حجاب» برای این کار باید اول از خانواده ی خودمون شروع کنیم!
حرف های دایی علی، آرامش و همه را کنار گذاشتم، بلند شدم و به طرفش رفتم ماژیک را از دستش گرفتم و به سمت دیوار پرت کردم و با صدای بلند گفتم:
ـ این به اصطلاح استاد که هیچی، شما ها چی غیرت دارید هااا؟
در همین زمان خانم محمدی بلند شد و من را به گوشه ی کشید و گفت:
ـ آروم باش داری چه کار می کنی؟
ـ دیگه طاقت نیاوردم خیلی خراب شد؟
ـ نه بیا بریم بشینیم!
در همین زمان مینا وارد اتاق شد و پایان جلسه را اعلام کرد، لیلا خانم رو به آقای علیزاده که در هر حالتی می خندید کرد و گفت:
ـ میشه منو حسین آقا باهم مطلب بنویسیم؟
ـ اره چرا نمیشه!
بقیه مثل سیب زمینی هنوز میخکوب حرکتی بودند که زده بودم بالاخره از اتاق خارج شدیم. هستی به طرفم آمد و علت سر و صدا را پرسید...
از خانم محمدی خداحافظی کردم و همراه هستی با چشم های بسته سوار ماشین شدیم.
از حرف های علیزاده و کار این گروه خیلی ناراحت بودم و امیدوار بودم با حضور دایی علی این جریان ختم به خیر شود.
بالاخره نزدیک ساعت یازده وارد خانه شدیم و روی تخت اتاق نشستیم بهترین فرصت بود آخرین امتحان را انجام بدهم.
ـ ببین هستی جان این گروه و آدما خطرناکن دیگه خودت می دونی هدفشون چیه، حالا یه سوال ازت دارم؟
ـ چه سوالی؟
ـ اگه دوستم داری باید یکی رو انتخاب کنی!
ـ یکی از بین چی؟
ـ من یا گروه!
ـ حسین جان چه ربطی بهم دارن! این الان یه سوال یا یه شرط؟ بعدشم چرا حالا اینو می پرسی؟
ـ کی باید می پرسیدم؟
ـ وقتی گفتی دوستم داری و حاضری باهام ازدواج کنی!
ـ بحث و نپیچون هستی جان خیلی ساده است من یا گروه؟ تو مگه چه کاره ای اونجا که اینقد برات سخته؟ یا کارشون و قبول داری یا....
ـ یا چی؟ خب اینجوریاس پس منم میگم یا من و گروه باهم! یا هیچی به هیچی!
ـ جواب سوالت مشخصه فقط تو! دیگه من حرفامو زدم خوددانی!
چند دقیقه ای در سکوت گذشت و اشک دور چشم هایش حلقه زد و پاسخ داد...
(ادامه دارد)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
قسمت اول
https://eitaa.com/kowsarnews/26791
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب ( فصل۶؛ قسمت۳)
#آزادی
چند دقیقه ای در سکوت گذشت و اشک دور چشم هایش حلقه زد و پاسخ داد...
ـ حسین جان ببین
صدای مادرم از پشت در آمد که عروس خانم و حسین جان بیاید چایی بخورید.
هستی اشک هایش را پاک کرد و باهم وارد هال شدیم.
مادرم شروع کرد به صحبت کردن و در مورد دوران بچگی و عاشقی با پدرم خاطره تعریف می کرد.
غم در چهره ی هستی موج می زد و من واقعا نگران پاسخ منفی و اتفاقات بعدش بودم.
چایی خنک را سرکشیدم و وارد حیاط شدم و سریع با دایی علی تماس گرفتم و پرسیدم: «پیدا کردید، خونه کجا بود؟» از پاسخ دایی که گفت: «یکی از خانه های سفارت انگلیس» خیلی تعجب نکردم. مکالمه ادامه داشت در مورد بیرون کشیدن سریع هستی صحبت شد که ناگهان روبرویم ایستاد، به تماس پایان دادم و گفتم:
ـ کی اومدی؟
ـ همین الان، ببین حسین آقا متاسفم نمی تونم، به این نتیجه رسیدم دوستم نداری و داری ازم سواستفاده می کنی!
ـ من سو استفاده؟ اشتباه می کنی هستی جان! چرا نمی تونی یعنی ارزش گروه بالاتر از من و آیندته؟
ـ قرار دادنم سردوراهی کار اشتباهیه!
ـ میخام نجاتت بدم، دوستت دارم واقعا چرا نمی تونی؟
ـ خب از منم عکس دارن!
ـ این که دلیل نشد حالا چند روز فکر کن بعد خبر بده.
چند روز بعد باهم بیرون رفتیم اما همچنان هستی پاسخی نداد او را به خانه رساندم و با دایی علی تماس گرفتم و پس از دریافت آدرس جدید به سمت آنجا به راه افتادم.
ماشین را داخل کوچه نزدیک بیمارستان هدایتی پارک کردم و از در نیمه باز سبز رنگ وارد شدم.
ـ به به حسین آقا خوبی دایی جان ، اول یه گزارش از جلسه اون روز بنویس، دوم با خانم محمدی مطلب رو آماده کن بفرست، سوم چی شد هستی خانم و قانع کردی؟
ـ نه والا هنوز در تلاشم، الانم با ماشین هستی اومدم!
دایی سریع بی سیم را برداشت و گفت مکان لو رفته و رو به من کرد و گفت:
ـ بدو حسین باید بریم یه جا دیگه!
ـ چرا مگه هستی کیه؟ نمی خواستی رد یابو خارج کنی؟
از دایی پاسخ نشنیدم و با عجله آنجا را بدون ماشین هستی ترک کردیم نیم ساعت بعد وارد ساختمان جدیدی شدیم.
ـ دایی تو رو خدا بگو چه خبره؟ هستی کیه؟
دایی لیوان پر از آب را به من داد و گفت:
ـ حالا آب بخور حالت جابیاد میگم بهت! عجله دارم باید برم تو رو می رسونن پیش ماشین، دیگه با هستی خانم نری تو گروه، متوجه شدی!
ـ اره اره!
بالاخره با ذهن خسته و شکم گرسنه به خانه رسیدم و مستقیم وارد آشپزخانه شدم و در یخچال را دنبال خوردنی باز کردم آبجی زهرا از پشت سر گفت:
ـ معلوم هست کجایی؟
ـ کار داشتم هستی کجاس بگو آماده شه بریم!
ـ خسته نباشی رفت و گفت تو دوستش نداری و اعتمادی وجود نداره، نکنه عکسا رو دیده؟
ـ نه بابا! از اول قرار بود یه مدت باهم باشیم!
ـ خب الان با همید دیگه؟ لیلا خانم کیه این وسط؟
ـ وای خدا از دست شما خانوما... گفتم که...
(ادامه دارد)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
قسمت اول
https://eitaa.com/kowsarnews/26791
قسمت دوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26800
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب ( فصل۶؛ قسمت۴)
#آزادی
ـ وای خدا از دست شما خانوما... گفتم که کلاس نویسندگی...
ـ به من نگو برو هستی رو قانع کن پیش پای تو رفت!
همانطور که زیر لب غر می زدم سوار ماشین شدم و با هستی تماس گرفتم و پس از دریافت آدرس راه افتادم، فاصله زیادی تا منزل آنها نداشت، به او رسیدم و سوار ماشین شد، پس از چند دقیقه سکوت را شکستم و پرسیدم:
ـ این حرفا چیه زدی به آبجی زهرا؟
ـ دروغ گفتم مگه!
ـ راستم نگفتی، خوبه خودت بودی و لیلا خانمو دیدی و توضیح دادم! دوستت ندارم و اعتماد نداری دیگه چیه؟
ـ دخترم ها، حساسم رو این چیزا! حالا اگه دوستم داری دور بزن بریم مهمونی پیش دوستام!
ـ دوستت دارم اما...
ـ اما و اگه نداره بیا بریم دیگه.
یک ساعتی طول کشید تا به خانه ی بزرگ با نمای رومی رسیدیم، هستی هماهنگ کرد و با ماشین وارد حیاط شدیم، بعد از پارک ماشین و گذشتن از حیاط پر از درخت و حوض آب شیک وارد سالنی شدیم که همه بودن، مینا، داداشی داداشی و آدم های که اصلا نمی شناختم.
هستی دستم را گرفت از پله های گوشه سالن بالا رفتیم وارد اتاقی شدیم که هیچکس نبود.
ـ حسین جان بشین برم نوشیدنی و خوراکی بیارم!
ـ باشه دیر نیای.
یک ربع از رفتنش می گذشت اما خبری نشد که نشد، بلند شدم و به طرف در رفتم که ناگهان دو مرد هیکلی وارد شدند، من را گرفتن و روی صندلی محکم بستن!
هر چه داد و بیداد کردم و هستی را صدا زدم فایده ای نداشت. آرام که شدم دستگاهی شبیه راکد تنیس روی بدنم کشیدن، استرس زیادی داشتم که دستگاه شروع به صدا کرد.
چاقویی دسته چوبی از جیبش درآورد و... درد کمی در بازویم پیچیده و گرمای خون تا انگشت هایم رسید.
اتاق دوباره خالی شد و من همچنان به صندلی بسته بودم و تازه حرف های دایی علی یادم آمدم! اما هستی حرفه ای تر از این حرفا بود و چه راحت گولم زده بود.
در حال فکر کردن بودم که دیگر ردیابی هم وجود ندارد، هیج راهی وجود نداشت و تنهاترین کار صدا زدن هستی بود با همه ی قدرتی که داشتم صدا زدم:
ـ هستی کجایی؟
ـ هستی بیا چرا فرار می کنی!
ـ هستی...
از گفتن هستی هستی خسته شده بودم که...
(ادامه دارد)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
قسمت اول
https://eitaa.com/kowsarnews/26791
قسمت دوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26800
قسمت سوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26814
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب ( فصل۶؛ قسمت۵)
#آزادی
از گفتن هستی هستی خسته شده بودم که در باز شد، به طرفم آمد و روبرویم نشست و گفت:
ـ چرا حسین جان، ردیاب چیه؟
ـ چرا نداره از اولم مسیرم مشخص بود به تو هم فرصت انتخاب دادم!
ـ انتخابم اینا هستن!
ـ اینا خائنن به فکر خودشونن خیلی اشتباه بزرگیه! الان وقت این حرفا نیست بیا آزادم کن بریم!
ـ نمیتونم تا الانشم گیرم به تو اعتماد کردم، خیال کردم به خاطر منم که شده کوتاه میای!
ـ وای خدا دیوونه ای مگه دوستت داشتم میخاستم نجاتت بدم بعد خودمم بیفتم تو باتلاق!
در همین زمان مینا وارد شد و به هستی گفت:
ـ وقت نیست باید بریم اما قبل رفتن باید!
ـ باید چی مینا!
ـ هستی جان کار خودتو خرابتر نکن، هنوز وقت هست!
مینا اسلحه را به همراه خفه کن به هستی داد و ادامه داد:
ـ باید کارشو تموم کنی! زود باش وقت نیست!
ـ نمی تونم دوستش دارم، دوستش دارم!
ـ خودت می دونی، قانون سازمان همینه، معرفی کردی، خیانت کرده حالا باید حذف بشه!
ـ اگه نشه چی؟
ـ مجبورم هر دوی شما رو حذف کنم!
هستی به پهنای صورت اشک می ریخت در همان حالت به مینا گفت:
ـ اینجوری نمی تونم چشماشو ببند و برو!
مینا به طرفم آمد و چشم هایم را بست، از صدای قدم هایش فهمیدم از اتاق بیرون رفت، من مانده بودم و هستی و اسلحه ای که به طرفم نشانه رفته بود، تپش های قلبم قابل شمارش نبود، بهترین راه تحریک احساساتش بود:
ـ هستی نکن یه لحظه فکر کن! دوستت دارم اینا تو رو هم حذف می کنن! عاشقت شدم درست یا غلط نکن..
ـ حرف نزن حسین حرف نزن، نباید می رفتی پیش اونا، خراب کردی همه چی رو!
در همین زمان در باز شد و شانه ی سمت چپم داغ شد و به سختی صدای مینا را شنیدم که گفت:
ـ هستی بدو ریختن اینجا! گفتم عجله کن دختر!
◽◽◽
با آرامی به طرف بالا می رفتم و تازه داشتم طعم شیرین آزادی را می چشیدم انگار هیچ غم و ناراحتی نبود پدرم خیلی دورتر در انتظارم نور در دست داشت که دستی مهربان دستاهایم را لمس کرد با سرعت سقوط کردم چشم هایم که باز شد مامان لیلا را دیدم نگاهم را چرخاندم: دایی علی، آبجی زهرا، حسن داداش، خانم محمدی را دیدم، محمد آقا تازه از در وارد شد و گفت: «صدبار گفتم عاشق نشی ها، پاگیر میشی ها...» همه خندیدن اما من نگاهم را ادامه دادم اما خبری از هستی نبود، رو به دایی علی کردم و گفتم:
ـ هستی کجاست دایی؟
ـ بی خیال هستی شو دایی جان!
ـ هستی بهم شکلیک کرد حرف بزنید دیگه! بابا هنر این که آدمایی مثل هستی رو جذب کنیم و نجات بدیم و....
◽◽◽
بیست روز بعد وقت ملاقات، بلندگوی زندان هستی نوری را صدا زد، هستی با عجله وارد سالن ملاقات شد نگاهش تا به حسین رسید نتوانست اشک هایش را نگه دارد، روی صندلی مقابلش نشست گوشی را برداشت بدون هیچ مقدمه ی گفت:
ـ من بهت شلیک نکردم حسین جان! کار مینا بود... حسین دستش را روی شیشه گذاشت و هستی هم از آنطرف و پاسخ داد:
ـ می دونم، دوستت دارم💕 اشکاتو پاک کن، باهم درست می کنیم همه چیز و ایشالله!
(پایان)
📌روابط عمومی و امور بین الملل
✍️ عشق آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
قسمت اول
https://eitaa.com/kowsarnews/26791
قسمت دوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26800
قسمت سوم
https://eitaa.com/kowsarnews/26814
قسمت چهارم
https://eitaa.com/kowsarnews/26826
هدایت شده از کوثر فرهنگی اجتماعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مطهری
🏷 #گفت:
رشدش به این است که (اول) #آزادش بگذارید ولو در آن #آزادی اشتباه (#انتخاب)هم بکند... صدبار هم اشتباه بکند باز باید #آزاد باشد...
#رشداجتماعی
#آزادیانتخاببرایرشد
💐@farhangikowsar
#پژوهشکده_زن_و_خانواده
🔰عقلانیت توحیدی در برابر عقلانیت فردگرایانه لیبرالیسم
❇️حجتالاسلاموالمسلمین زیبایینژاد در نشست علمی «اقتضائات تربیت در عصر مدرنیته» گفت:
👈 اگر تعقل ما تعقل خالص باشد، محصول دارد و محصول آن #علم واقعی است. این تعقل خالص، منجر به شکلگیری یک نظام آگاهی درست میشود. اگر تعقل ما در واقع تجهل باشد یا مخلوطی از تعقل و تجهل باشد، بهگونهای که گاهی به سمت یکی و گاهی به سمت دیگری برود، نتیجهای که به ما میدهد، اگر تجهل خالص باشد، بهصورت شبه علم ظهور پیدا میکند.
🔻اتفاقی که در #عقلانیت فردگرا میافتد این است که گاهی ظاهراً به شما آزادی میدهند، ولی واقعاً آزادی نیست. این آزادی فقط ظاهری است و #آزادی روانی نیست. حالا ما هستیم و این واقعیت که عقلانیت فردگرا در جامعه به شدت ریشه دوانده است. این عقلانیت رسانه دارد، هیمنه دارد، علم دارد همان شبه علمی که به عنوان علم شناخته میشود.
🔸#خانواده مهمترین کانون انتقال ایمان به نسل بعد است. اما کدام خانواده؟ خانوادهای که دو ویژگی اصلی داشته باشد: اول، انسجام داشته باشد؛ و دوم، ایمانی باشد. تدارک اجتماعات خوب و سازنده را یکی از مهمترین وظایف والدین در این زمانه است و والدین باید بتوانند اجتماعات خوبی برای بچههای خود ایجاد کنند.
📝گزارش کامل نشست
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir