eitaa logo
شوق پرواز🕊🇮🇷
314 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
42 فایل
بسم الله ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ #سیده_موسوی نویسنده(گاهی می‌نویسم) «نشر بدون #لینک و #نام #نویسنده #جایز_نیست. کپی مطالب #متفرقه با ذکر صلوات 15 #کانالهای دیگر @seedammar @sodaneghramk #ناشناس👇🏻 https://daigo.ir/secret/81199999838
مشاهده در ایتا
دانلود
(در ماه رمضان) هر کجا روزه گرفتم صفا و حال خونه با‌بابزرگ نداشت. ☺️ هر سحری ی داستانی بود. البته بگم فضا وصفای وحال زیبای اون خونه جای دیگری احساس نشد. اولین روز سحری من زمستان بود یک زمستان سرد!مادرم من را بیدار کرد با چه شوقی بیدار شدم. احساس بزرگی بهم دست داد هی در دلم می‌گفتم منم بزرگ شدم. خونه قدیمی و یک حیاط که دور تا دورش اتاق چیده شده بود. اشپز خونه بین‌ همین چیدمان اتاق‌هابود. هوا بقدری سرد بود وقتی دمپای پلاستکی پا کردم خشک یخ شده بود تا رسیدم اشبز خانه خشکی‌‌اش رو پایم رد سرخی گذاشت. راستش بخواین حتی سرما شده سرمای قدیم 😕☺️ منم بقدری سردم شده بود دندانها‌یم اروم وقرار نداشتن مثل دارکوبی بودند میکوبیدن به تنه‌درخت مادرم هم هی لقمه می‌پیچوند دهان یا دستم میذاشت. وسط این سفره بزرگ دم به دم نگاهم به ان گوشه‌ای سفره بود دختری زیبا با موهای لخت فرفری که صورتی سفید چشمانی بزرگ و مژه پر پشت که به التماس باز نمی‌شدن تا اخر سحری صورت سفیدش از بس خواهر بزرگش به صورتش سیلی ارامی میزد به سرخ اناری ‌می‌شد. ولی او غرق در خواب قشنگش و همینطور چشم بسته دهانش باز بسته می‌کرد. همین چند نفر که سفره سحری می‌خوردن هر به ی دقیقه یکی صدایش می‌کرد –ماهرخ بیدار شو الان اذان میگه😁 همه در گیرش بودند ولی او درگیر هیچکس نبود الا خواب!! (خدایی یکی نبود بهشون بگه ی شب بی سحری بمونه فردا شبش حتما بیدار میشه مثل بقیه ولی این حکایت چند ماه رمضون بود) هم مادر و هم خواهرش از سحری خودشان می گذشتن تا ان بی سحری نماند.(اوج مهربانی) یک نفری با رادیو ور میرفت تا رادیو خوزستان پیدا کند همیشه خدا نزدیک اذان موجش پیدا می‌شد😂 _تا اذان صبح به افق اهواز ۱۰دقیقه دیگر رادیو بیخیال می‌شد، سحری عرض۱۰دقیقه‌ای می‌خورد. فردا صبح همین اش همین کاسه بود.😞😃 ( خونه‌ای که بچه زیاد داشته باشه، میشه این حتی موج رادیو سر جایش نمی ماند) 📝 (کپی و نشر حرام) https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
: خانه باغ انار ستاره‌ها دور هاله ی سفید ماه گرد امده بودند. به تماشای خانه در وسط باغ انار در کاشان جمع شدند. محمد بر لب حوض ابی رنگ که عکس ماه در ان افتاده بود نشسته؛ هر لحظه دست برگردن‌اش می‌گذاشت. ان را ماساژ می‌داد. مادر از پشت پرده توری پنچره اتاق چشم از محمد بر نمی‌داشت. محمد غرق افکار خود بود؛ ومادر غرق محبت مادرانه خود..... محمد دوزانو لب حوض نشست و چشم به بازی دو ماهی قرمز وسط حوض دوخت. ناگهان سرش را تا کمر در اب سرد حوض‌ابی رنگ فرو برد. و نقاشی دو ماهی و عکس ماه در اب را بهم زد. مادر دیگر صبرش لبریز شد. سراسیمه حوله به دست پله‌های ایوان را دو تا یکی کرد. خود را نزد محمد رساند. –معلومه چته؟ خیر سرت ۲۳سالته این کارا دیگه چیه؟ بیا سرت خشک کن! سرمانخوری اوضاع کرونایی! محمد همینجور که از سر و گردنش اب سرازیر می‌شد. بدون اینکه سرش سمت مادر برگرداند حوله راگرفت. موهای سرش را خشک کرد. از جاش بلند شد. بر پله اول راه پله نشست. مادر دست رو سینه خودش گذاشت. چند قدم نزدیک محمد رفت. نگاهی به اسمان و بعد به محمد کرد. اروم گفت –"خدا بخیر کنه" میان صورت خیس ریش خیس‌ات اشک‌هایت را نمیتونی ازم مخفی کنی اقا‌محمد نمی‌خوای بگی چی شده؟ محمد سرش را میان دو دستهایش گرفت. –مامان! فقط دعایم کن! مادر نزدیکترش شد. حوله را از سرش برداشت و کنارش نشست. –پس چرا اینقدر بهم ریخته‌ای؟ نمیگی من مادرم، نمیگی من تحمل این ناآرامیت را ندارم، نگرانت میشم؟ محمد سمت مادرش برگشت و دستش را گرفت گفت: –من غلط بکنم ناراحتت کنم. فقط... حرفش را خورد و دیگرچیزی نگفت! سر پایین کرد و به حرکت مورچه ها که بین فاصله‌های دو کاشی راه میرفتند و شهد شکوفه انار حمل میکردند دوخت. مادر دستش را از دست محمد کشید. از جا بلند شد. پله‌ها را بالارفت. هنوز به در خانه نرسیده بود سمت محمد برگشت. –از کی من غربیه شدم؟ که خودم خبر ندارم!! محمد ابرو هایش بهم گره خورد از جاش بلند شد گفت: بدون و ذکر نام جایز نیست. نویسنده: سیده الهام موسوی https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a