🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_های_شهدا💞 #شهید_مدافع_حرم_امین_کریمی 🌷امین #روزها وقتی از ادراه به من زنگ میزد و میپرسی
🔸وقتی امین رسید واقعاً #امین دیگری را میدیدم! خیلی تغییر کرده بود. قبلاً جذاب و نورانی✨ بود، اما اینبار حقیقتاً #نورانیتر شده بود.
🔹یک #لباس_سبز تنش بود که خیلی به او میآمد😍 کمی هم لاغر شده بود. تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد☺️ من هم خندیدم. انگار تپش قلب💗 گرفته بودم. دستم را روی #قلبم گذاشتم! امین تمام #دارایی_من بود.
#شهید_امین_کریمی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 4⃣ #قسمت_چهارم ♦️همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم، سنگ ڪ
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
5⃣ #قسمت_پنجم
🔰با بے حوصلگے وارد حیاط شدم😕
سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت میڪشیدم🙈 اوایل آذر 🍁بود. و هواے #پاییزے بدترم میڪرد!
بہ پنجرہ اتاق عاطفہ 👀 نگاہ ڪردم،
سنگ ریزہ اے برداشتم و پرت ڪردم سمت پنجرہ، خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:😠
_صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر میڪنن؟! عاشق دلخستہ م ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے!بذار دوتا همسایہ برام بمونہ!
✳️با خندہ نگاهش ڪردم😄
_ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟
نشست لب پنجرہ با نیش باز 😃 گفت:
_اوهوم،زندگے یعنے شوهر!
با خندہ گفتم:
_بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! 😄
خواست چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:😳
_چے شد عاطفہ؟
🔰پریدم رو تخت، و حیاطشون رو نگاہ ڪردم، امین داشت با اخم نگاهش میڪرد، خواستم از رو تخت برم پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:
_هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم!
✳️برگشتم سمتش و آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:😠
_وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم ڪہ دارہ! با تعجب نگاهش ڪردم، برگشت سمت چپ!
_میرے خونہ تون یا بیام؟! 😡
یڪے از پسرهاے👤 همسایہ از تو تراس نگاہ میڪرد👀 خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم!
زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم، با عصبانیت رو بہ عاطفہ گفت:
_برو تو! 😡
🔰عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:
_الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ!
برگشت سمت من.
_شما هم بفرمایید منزلتون! نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے!
هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم، خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستشہ! با تعجب گفتم:
_خودنویسم! فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم 😳
✳️با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد، رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد، خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود گفت:
_دروغ گفتن گناہ دارہ!
نمیتونست دروغ بگہ!...
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🍂هوایت را بہ سمت من راهی کن
🌼این روزها بدجور #نفستنگے گرفته ام
🍂مےگویند هــ🌫ـوا آلوده است
🌼هرهوایی که #تو در آن نباشے
#آلوده است😔
#اَللّٰهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیکَ_الفَرَج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#صبح است ڪنون
هوای صحرادارم
وز سبزه و گل🌹
#عشـــق تمنا دارم
گویند ڪه عاشقــ♥️ــان
سلامے بر #صبح
با #یادشهیدے🌷 سفر
بہ دلهـ💖ــا دارم
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#سلام_صحبتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خاطرات_شهید 🌸🥀 🍀●پیش از #سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقوی🔪 در جیبش
💢 #اقا_مجید شبیه خیلی از جوونهای هم سن و سال خودش بود.اما تو یک شب، یک لحظه، جوری #اهل_بیت خریدنش که به #حر مدافعین حرم مشهور شد.
💢تو جنوب شهر تهران پایه ثابت #قلیون_کشیدن بود.حتی بلد نبود چجوری #وصیت_نامه بنویسه.اما وقتی فهمید حرم بی بی زینب در #خطره. فهمید وقتش رسیده که بالهاشو باز کنه و #دل_بکنه از دنیاش❤
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#حر_مدافعان_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎈حدیث دل اینبار راوی گمنامی سربازان #خداست. راوی شهدای گمنام🌷نه! اتفاقا داستان #سربازی با نام و نشان
از شهدا الگو برداری کنیم ...
🍁بهش گفتم رفیق دانشگاه یک #پرسنل جای خالی داره #نیرو هم احتیاج داره، تو هم که نیروی #ارزشی و ولایی هستی
🍃ماشاءالله دور و برت پر از رجال سیاسیه، دستت بازه بیا از بند پارتی استفاده کن برو سرکار
🌾 #تبسمی زد و گفت:
رفیق!...اگر #آزمون برگزار می کنند
همه می تونند شرکت کنند. مسئله ای نیست اسم من هم بده
ولی اگر مردم #عادی نمی توانند بیایند شرکت کنند. من از #موقیعت #شغلی و #بسیجی ام سوءاستفاده نمی کنم
#شهید_علی_جمشیدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رفیقشهیدم 🌷 🌦آزمودم دل 💓خود را به #هزاران شیوه 🌦هیچ #چیزش به جز از وصل تـ✨ـو #خشنود نکرد❌ #شه
فراموش نمی کنم، گفت: من #فرصت زیادی ندارم، به این آسمان پر ستاره اروند بیش از سی سال عمر نمی کنم!
از خدا خواسته ام به من #توفیق کار برای #شهدا را بدهد.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
فراموش نمی کنم، گفت: من #فرصت زیادی ندارم، به این آسمان پر ستاره اروند بیش از سی سال عمر نمی کنم! از
2⃣8⃣3⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💢دامنه کارهای پشت پرده #علیه_سید به محل کار او هم کشیده شده بود. عده ای علناً در حضورش به او بد🚫 می گفتند. به #هیئت رهروان که آن زمان از لحاظ معنویت یکی از بهترین محافل #مذهبی سطح کشور بود، می گفتند هیئت غشی ها و ...
💢من را صدا کردند📢، رفتم دفتر آقای ... در سپاه، آن موقع من در تبلیغات #سپاه ساری مسئولیت داشتم. پرسید: «از #سیدمجتبی علمدار چه می دانی⁉️» گفتم: «چطور!؟🤔»
💢گفت: «خواهش می کنم، مطلب مهمی پیش آمده، هر چه که می دانی #بگو.» گفتم: «پشت سر او👥 خیلی حرف می زنند، ⚡️اما من از زمان جنگ با او دوست هستم💞، هیچ کدام این حرف ها صحیح نیست❌. سید مجتبی یک #شهیدزنده است.»
💢بعد ادامه دادم: «سید با #سربازها خوب برخورد می کند. همه سربازها عاشق او هستند😍، اما برخی از #پرسنل از این کار خوششان نمی آید. سید به برخی از افراد #تذکر می دهد که کارشان را درست انجام دهند✅ اما خیلی ها خوششان نمی آید. بنابر این پشت سر سید حرف می زنند🚫 و ...»
💢آن مسئول یک به یک #سؤال می کرد و من با دلیل جواب سخنان او را می دادم. در پایان گفت: «خیلی از تو ممنونم😊. مشکل مرا حل کردی!» تعجب کردم😟. پرسیدم: «چه مشکلی؟!» نمی خواست جواب دهد اما با #اصرار من گفت
💢«برای #سید پرونده درست شده بود📑. قرار بود من پرونده را امضا کنم📝 و به تهران بفرستم. دیروز آخر وقت می خواستم امضا کنم، ⚡️اما گفتم بگذار فردا پرونده را #بخوانم بعد.»
💢دیشب در عالم خواب #شهیدمحلاتی، نماینده امام (ره) در #سپاه، را دیدم، ایشان فرمودند: «حضرت امام (ره) از تو راضی نیست!😔» من گفتم: «چرا؟!» گفتند: «این پرونده چیست که می خواهی امضا کنی⁉️»
💢من از خواب پریدم🗯. تنها پرونده ای که قرار بود امضا کنم همین پرونده #سیدمجتبی بود. برای همین شما را صدا کردم.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh