🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه4⃣5⃣ 💠 امداد غیبی 🔹هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراو
🌷 #طنز_جبهه5⃣5⃣
💠 سلامتی راننده
🔹صدا به صدا نمیرسید. همه #مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار #گرم بود.
🔸راننده خوش انصاف هم در کمال #خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید.
🔹بچهها پشت سر هم #صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
🔸بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد #صلوات میخواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
🔹سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه0⃣7⃣ 💠آب آلوده 🔸ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث #بمبهای_شیمیایی بود که به س
🌷 #طنز_جبهه1⃣7⃣
🔸داخل #چادر استراحت می کردیم. طرفِ عصر #فرمانده آمد، پرده را بالا زد و گفت هر چه زودتر بیرون بیایید و به #خط بشوید، مسئله ای هست که باید با شما در میان بگذارم.
🔹ما هم حسابی #خسته، خواب آلود، پایمان پیش نمی رفت. هنوز از درگاه #چادر دور نشده یکی از رفقا گفت: می دانید که ما اصلاً از این خط و خط بازیها #خوشمان نمی آید، آن هم در این هوای #گرم.😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
هیچ وقت با لباس نامرتب یا کثیف ندیدمش؛ حتی تو #اوج_مبارزات، این برام خیلی عجیب بود. تو نظم لنگه نداشت👌
یادمه وقتی از بیرون میاومدو #چادرش رو در میآورد، حتما باید خیلی قشنگ و دقیق اون رو تا میکرد و یه گوشه میذاشت. ولی بر خلاف ظاهر منضبطش اصلاً آدم خشکی نبود؛ بلکه بر عکس خیلی هم #خونگرم و مهربون بود.
هر وقت کسی رو برای اولین بار میدید، یه جوری باهاش #گرم میگرفت که انگار چند ساله میشناسدش.
🌷شهید نظرزاده 🌷
ناگفتههایی از روایت فتحِ دلی با قصه دلبری... 👈تحول در بانویی با خواندن زندگی نامه شهید مدافع حرم د
توی قلعه گنج کرمان، بچه های فقیر و ماه ها حموم نرفته ی #کپرنشین رو بغل میکرد، #نوازش میکرد، میبوسید
و ساعت ها زیر ظل #آفتاب، وسط خاک و خُل، با #بازی جمعشان را #گرم میکرد تا از ته دل #بخندند.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
از وقتی عکس هایش یکی یکی در فضای مجازی📱 منتشر شدند و روی قضاوت خیلی ها خط کشیدند📵، قضاوتی که معیار
6⃣5⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰 معراج شهدا من و بقیه خانواده #صورت زیبایش را دیدیم. #بابک من علاوه بر اینکه چهره زیبایی✨ داشت سیرت زیبایی هم داشت👌
🔰و این زیبایی بعد از #شهادتش واقعا در صورتش موج می زد😍. باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود⚡️ اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود
🔰صورتش جوری آرام بود که انگار #خوابیده باشد😌. حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز #گرم است.
راوی:پدر شهید
#شهید_بابک_نوری_هریس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
الفبا برای سخن گفتن نیست برای نوشتن #نام توست، #اعداد پیش از تولد تو به صف ایستاده اند تا راز #زادرو
7⃣9⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰 #به_نقل_ازدوست_شهید_بابک_نوری
🌷اینجا روی خاکریز نشسته بود.
اونروز هوا خیلی #گرم بود من با لباس شخصی رفته بودم و همش #غر میزدم که چرا به ما لباس نمیدن!!
🌷بابک کنارم بود بهش گفتم این چیه پوشیدی اینو از کجا گرفتی؟
لباسش خیلی براش #تنگ بود و کمی هم کهنه...
🌷گفت: این لباس رو از زمان خدمت #سربازیم دارم بهش گفتم اینکه تنگه (و واقعا هم تنگ بود بحدی که جلوی تحرکاتش رو گرفته بود ).
🌷گفت: اره ولی مهم نیست تو خبر نداری، #اعزام کی شروع میشه؟ گفتم نمیدونم.
🌷الان که خاطرات رو مرور میکنم میبینم شهادت واسه هرکسی نیست شهادت لباس #تک_سایزیه که باید اندازش بشی؛
🌷این هارو گفتم که واسه خودم مروری بشه که من تو فکر چی بودم و اون به چی فکر میکرد،
افکار من سمت #مادیات و لباس سایز تنم بود که باید نو هم میبود، فکر تیر اندازی و لذت کل کل بعدش ولی اون آروم بود و فکرش ... توی اون هوای گرم و اون شرایط چی بود
🌷بعد شهادتش #عکسی ازش دیدم که منو بیشتر سوزوند؛ بابک با همون لباس وسط معرکه #جنگ رفته بود.
حتی ذره ای هم به فکر #مادیات نبود.
🌷اون اینجا بود کنار ما البته جسمش ولی #روح_بزرگش کنار ما جا نمیشد، پس خدا جسمش رو با خودش برد.
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
#شهید_بابک_نوری_هریس🕊❤️
#شادی_روحش_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مهدی! خیال نکن #کسی شده ای این ها اینقدر به تو اهمیت میدهند😊 تو #هیچی نیستی🚫 تو خاک پای بسیجیانی...
💠 فرصت براش فراهم شد...
#گرم بازی بودیم، به مهدی پاس دادن، #فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد تو همین #لحظه_حساس، به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان و گفت:
مهدی... آقا مهدی برای ناهار #نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر مادر،
#دیگه ادامه نداد توپ رو هم به هم تیمی اش پاس داد و #دوید به سمت نانوایی.
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تازه میخواست #ازدواج کنه به #شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی ان شاالله بچه دار ب
💠لباس گرم
❄️زمستان بود. جایی که بودند هوا به شدت #سرد بود و برف زیادی می بارید🌨. خیلی سرمایی بود. کلی لباس #گرم با خودش برد. از کلاه و شال گرفته تا جوراب و کاپشن.
اما توی تمام #عکس هایی که برایم می فرستاد، لباس درست و حسابی تنش نبود.😳
می پرسیدم: چرا خوب لباس نمی پوشی؟ خدای نکرده #سرما می خوری.😪
جواب می داد: می پوشم. حواسم هست.😊
❄️مرخصی که آمد، گفت برایم #لباس_گرم بگذار. هر چقدر که می توانی.
پرسیدم: پس آن لباس هایی که با خودت بردی چه؟
گفت: بچه هایی رو دیدم که #پدرانشون رو در #جنگ از دست داده بودند و توی برف و سرما ❄️ کار می کردند آن هم بدون لباس گرم😔.
همه لباس های گرمم را به آن ها دادم. دلم #طاقت نیاورد من احساس سرما نکنم ولی اون ها از سرما #بلرزند...😭
#طلبه_شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمد_پورهنگ🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌺🍁🌺🍃🌸🍃 🌾آغاز ما تویی و سرانجام ما #تویی 🌴بی تو💕 مسیر عشق به آخر نمیرسد 🌾دجال ها و #حرمله ها را
3⃣8⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠از شهدا الگو بگیریم
🔰در حالی که جلوی آینه🖱 مشغول بستن آخرین دکمه ی لباس👕 یقه #دیپلماتم بودم صدای یک پیغام از تلفن همراهم📲 توجهم را به خودش جلب کرد. طبق معمول #احمد رفیقم بود که تو بدترین موقع پیام داده بود.
🔰گوشی را برداشتم و پیامش رو باز کردم📨 تصویر یه #پسر_جوون بود، خوشتیپ👌 و خوش قیافه! شروع کردم به تایپ کردن: این دیگه کیه⁉️ حتما باز یه #بازیگر نوظهور حاشیه ساز؛ اینا چیه میفرستی برا اینو اون، الکی گُندشون میکنید.
🔰پیغام را ارسال کردم📤 و باز مشغول مرتب کردن لباسم شدم، هنوز چند ثانیه🕰 نگذشته بود که دوباره صدای گوشیم دراومد! احمد بود. ❌نه عزیز ... ✘نه بازیگر ✘نه مدلِ فراری ✘نه سلبریتی ✘نه ضد دین و انقلاب. #شهید بابک نوریِ. چند روز پیش تو #بوکمال سوریه شهید شده🌷 و بلافاصله پشت بندش چندتا عکس دیگه فرستاد.
🔰باورش برام خیلی سخت بود😔 که این تصویر یه #شهید باشه. حال و هوام به طور عجیبی عوض شد؛ حساب و کتابام به هم ریخته بود🗯 احساس کردم هوا یه کم #گرم شده، یقه ی بالای لباسم رو باز کردم.
🔰همونطوری که مات #تصویر_خودم توی آینه شده بودم مصرعی از خیام ذهنمو پر کرد:
🔻آیا #تو چنان که می نمایی هستی⁉️
#شهید_بابک_نوری_هریس
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 تدارکات و پشتیبانی گردان 🔻همکار شهید 🌷حسین 22 ساله از خیلی از بچه های گردان کم سن و سال تر بود
8⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠رفتم که سر مچشو بگیرم
🔰از صبــ☀️ـح می رفت تو #انبار تا بعد از ظهر😕 یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید #حسین می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم😁 رفتم داخل انبار. انتظار داشتم #کولر_گازی داشته باشه.
🔰وارد که شدم خفه شدم😨 گرما و #شرجی_هوا یه حالت کوره♨️ مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم #تحملش سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز)
🔰واقعا باورش برام #سخت_بود که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط #کار می کنه. نگاش کردم😟 با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس #عرق؛ داشت مداحی🎤 می خوند و مشغول مرتب کردن #انبار بود.
🔰با عصبانیت بهش گفتم😠 یه ساله اینجا #مرتب نشده⁉️ بیا بریم الانه که #فشارت بیفته ها. گفت: داداش این وسایل مال #بیت_الماله و من طبق وظیفه ای که دارم #مسئولم اینجا رو مرتب کنم👌گفتم: نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون.
🔰هر چی اصرار کردم نتونستم🚫 #راضیش کنم که بیاد و بریم. میدونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره❌ از قدیم گفتن #نرود میخ آهنین در سنگ.
این #رفیق ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده✅ آخر سری هم گفت اگه می خوای #بمون و کمک کن اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن☺️ بزار من کارمو انجام بدم.
🔰خواستم #کمکش کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ⚡️ولی راسستش #نفسم بالا نمی اومد. بلند داد زدم🗣 حسین! داداش من دارم می رم خونه🏘 الان سرویس می ره و من #جا_میمونم. با خنده گفت: از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه😄 #خندیدم و از انبار زدم بیرون.
🔰رفتم خونه ساعت 2 عصر🕑 شده بود. خیلی خسته😪 بودم. گرفتم #خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم #اولین کارم این بود که به حسین زنگ بزنم☎️ و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان #سرم_شلوغه بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه⁉️ گفت کار #انبار هنوز تموم نشده.
🔰گفتم مسلمون تو این هوای #گرم و شرجی♨️ تو هنوز تو انباری؟! آخه #اخلاص هم حدی داره. بیخیال بابا
بخدا اگه همین الان نری #آسایشگاه، زنگ می زنم📞 به #فرمانده و می گم که این پسر دیوونه شده.
🔰(راستش #نقطه_ضعفش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه❌) تا اینو شنید سریع گفت #باشه. ولی من راضی نشدم✘ تا ازش #قول نگرفتم گوشی رو قطع نکردم📵
راوی: همکار شهید
#شهید_حسین_ولایتی_فر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh