eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
10.9هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه4⃣5⃣ 💠 امداد غیبی 🔹هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراو
🌷 ⃣5⃣ 💠 سلامتی راننده 🔹صدا به صدا نمی‌رسید. همه رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار بود. 🔸راننده خوش انصاف هم در کمال آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. 🔹بچه‌ها پشت سر هم می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. 🔸بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» 🔹سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه0⃣7⃣ 💠آب آلوده 🔸ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث #بمبهای_شیمیایی بود که به س
🌷 ⃣7⃣ 🔸داخل استراحت می کردیم. طرفِ عصر آمد، پرده را بالا زد و گفت هر چه زودتر بیرون بیایید و به بشوید، مسئله ای هست که باید با شما در میان بگذارم. 🔹ما هم حسابی ، خواب آلود، پایمان پیش نمی رفت. هنوز از درگاه دور نشده یکی از رفقا گفت: می دانید که ما اصلاً از این خط و خط بازیها نمی آید، آن هم در این هوای .😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
هیچ وقت با لباس نامرتب یا کثیف ندیدمش؛ حتی تو #اوج_مبارزات، این برام خیلی عجیب بود. تو نظم لنگه نداشت👌 یادمه وقتی از بیرون می‌اومدو #چادرش رو در می‌آورد، حتما باید خیلی قشنگ و دقیق اون رو تا می‌کرد و یه گوشه می‌ذاشت. ولی بر خلاف ظاهر منضبطش اصلاً آدم خشکی نبود؛ بلکه بر عکس خیلی هم #خون‌گرم و مهربون بود. هر وقت کسی رو برای اولین بار می‌دید، یه جوری باهاش #گرم می‌گرفت که انگار چند ساله می‌شناسدش.
🌷شهید نظرزاده 🌷
ناگفته‌هایی از روایت فتحِ دلی با قصه دلبری... 👈تحول در بانویی با خواندن زندگی نامه شهید مدافع حرم د
توی قلعه گنج کرمان، بچه های فقیر و ماه ها حموم نرفته ی #کپرنشین رو بغل میکرد، #نوازش میکرد، میبوسید و ساعت ها زیر ظل #آفتاب، وسط خاک و خُل، با #بازی جمعشان را #گرم میکرد تا از ته دل #بخندند. #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_مدافع_حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
از وقتی عکس هایش یکی یکی در فضای مجازی📱 منتشر شدند و روی قضاوت خیلی ها خط کشیدند📵، قضاوتی که معیار
6⃣5⃣5⃣ 🌷 🔰 معراج شهدا من و بقیه خانواده زیبایش را دیدیم. من علاوه بر اینکه چهره زیبایی✨ داشت سیرت زیبایی هم داشت👌 🔰و این زیبایی بعد از واقعا در صورتش موج می زد😍. باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود⚡️ اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود 🔰صورتش جوری آرام بود که انگار باشد😌. حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز است. راوی:پدر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
الفبا برای سخن گفتن نیست برای نوشتن #نام توست، #اعداد پیش از تولد تو به صف ایستاده اند تا راز #زادرو
7⃣9⃣5⃣ 🌷 🔰 🌷اینجا روی خاکریز نشسته بود. اونروز هوا خیلی بود من با لباس شخصی رفته بودم و همش میزدم که چرا به ما لباس نمیدن!! 🌷بابک کنارم بود بهش گفتم این چیه پوشیدی اینو از کجا گرفتی؟ لباسش خیلی براش بود و کمی هم کهنه... 🌷گفت: این لباس رو از زمان خدمت دارم بهش گفتم اینکه تنگه (و واقعا هم تنگ بود بحدی که جلوی تحرکاتش رو گرفته بود ). 🌷گفت: اره ولی مهم نیست تو خبر نداری، کی شروع میشه؟ گفتم نمیدونم. 🌷الان که خاطرات رو مرور میکنم میبینم شهادت واسه هرکسی نیست شهادت لباس که باید اندازش بشی؛ 🌷این هارو گفتم که واسه خودم مروری بشه که من تو فکر چی بودم و اون به چی فکر میکرد، افکار من سمت و لباس سایز تنم بود که باید نو هم میبود، فکر تیر اندازی و لذت کل کل بعدش ولی اون آروم بود و فکرش ... توی اون هوای گرم و اون شرایط چی بود 🌷بعد شهادتش ازش دیدم که منو بیشتر سوزوند؛ بابک با همون لباس وسط معرکه رفته بود. حتی ذره ای هم به فکر نبود. 🌷اون اینجا بود کنار ما البته جسمش ولی کنار ما جا نمیشد، پس خدا جسمش رو با خودش برد. 🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مهدی! خیال نکن #کسی شده ای این ها اینقدر به تو اهمیت میدهند😊 تو #هیچی نیستی🚫 تو خاک پای بسیجیانی...
💠 فرصت براش فراهم شد... #گرم بازی بودیم، به مهدی پاس دادن، #فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد تو همین #لحظه_حساس، به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان و گفت: مهدی... آقا مهدی برای ناهار #نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر مادر، #دیگه ادامه نداد توپ رو هم به هم تیمی اش پاس داد و #دوید به سمت نانوایی. #شهید_مهدی_زین_الدین🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تازه میخواست #ازدواج کنه به #شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی ان شاالله بچه دار ب
💠لباس گرم ❄️زمستان بود. جایی که بودند هوا به شدت #سرد بود و برف زیادی می بارید🌨. خیلی سرمایی بود. کلی لباس #گرم با خودش برد. از کلاه و شال گرفته تا جوراب و کاپشن. اما توی تمام #عکس هایی که برایم می فرستاد، لباس درست و حسابی تنش نبود.😳 می پرسیدم: چرا خوب لباس نمی پوشی؟ خدای نکرده #سرما می خوری.😪 جواب می داد: می پوشم. حواسم هست.😊 ❄️مرخصی که آمد، گفت برایم #لباس_گرم بگذار. هر چقدر که می توانی. پرسیدم: پس آن لباس هایی که با خودت بردی چه؟ گفت: بچه هایی رو دیدم که #پدرانشون رو در #جنگ از دست داده بودند و توی برف و سرما ❄️ کار می کردند آن هم بدون لباس گرم😔. همه لباس های گرمم را به آن ها دادم. دلم #طاقت نیاورد من احساس سرما نکنم ولی اون ها از سرما #بلرزند...😭 #طلبه_شهید_مدافع_حرم #شهید_محمد_پورهنگ🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌺🍁🌺🍃🌸🍃 🌾آغاز ما تویی و سرانجام ما #تویی 🌴بی تو💕 مسیر عشق به آخر نمیرسد 🌾دجال ها و #حرمله ها را
3⃣8⃣0⃣1⃣ 🌷 💠از شهدا الگو بگیریم 🔰در حالی که جلوی آینه🖱 مشغول بستن آخرین دکمه ی لباس👕 یقه بودم صدای یک پیغام از تلفن همراهم📲 توجهم را به خودش جلب کرد. طبق معمول رفیقم بود که تو بدترین موقع پیام داده بود. 🔰گوشی را برداشتم و پیامش رو باز کردم📨 تصویر یه بود، خوشتیپ👌 و خوش قیافه! شروع کردم به تایپ کردن: این دیگه کیه⁉️ حتما باز یه نوظهور حاشیه ساز؛ اینا چیه میفرستی برا اینو اون، الکی گُندشون میکنید. 🔰پیغام را ارسال کردم📤 و باز مشغول مرتب کردن لباسم شدم، هنوز چند ثانیه🕰 نگذشته بود که دوباره صدای گوشیم دراومد! احمد بود. ❌نه عزیز ... ✘نه بازیگر ✘نه مدلِ فراری ✘نه سلبریتی ✘نه ضد دین و انقلاب. بابک نوریِ. چند روز پیش تو سوریه شهید شده🌷 و بلافاصله پشت بندش چندتا عکس دیگه فرستاد. 🔰باورش برام خیلی سخت بود😔 که این تصویر یه باشه. حال و هوام به طور عجیبی عوض شد؛ حساب و کتابام به هم ریخته بود🗯 احساس کردم هوا یه کم شده، یقه ی بالای لباسم رو باز کردم. 🔰همونطوری که مات توی آینه شده بودم مصرعی از خیام ذهنمو پر کرد: 🔻آیا چنان که می نمایی هستی⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 تدارکات و پشتیبانی گردان 🔻همکار شهید 🌷حسین 22 ساله از خیلی از بچه های گردان کم سن و سال تر بود
8⃣9⃣0⃣1⃣ 🌷 💠رفتم که سر مچشو بگیرم 🔰از صبــ☀️ـح می رفت تو تا بعد از ظهر😕 یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم😁 رفتم داخل انبار. انتظار داشتم داشته باشه. 🔰وارد که شدم خفه شدم😨 گرما و یه حالت کوره♨️ مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) 🔰واقعا باورش برام که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط می کنه. نگاش کردم😟 با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس ؛ داشت مداحی🎤 می خوند و مشغول مرتب کردن بود. 🔰با عصبانیت بهش گفتم😠 یه ساله اینجا نشده⁉️ بیا بریم الانه که بیفته ها. گفت: داداش این وسایل مال و من طبق وظیفه ای که دارم اینجا رو مرتب کنم👌گفتم: نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. 🔰هر چی اصرار کردم نتونستم🚫 کنم که بیاد و بریم. میدونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره❌ از قدیم گفتن میخ آهنین در سنگ. این ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده✅ آخر سری هم گفت اگه می خوای و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن☺️ بزار من کارمو انجام بدم. 🔰خواستم کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ⚡️ولی راسستش بالا نمی اومد. بلند داد زدم🗣 حسین! داداش من دارم می رم خونه🏘 الان سرویس می ره و من . با خنده گفت: از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه😄 و از انبار زدم بیرون. 🔰رفتم خونه ساعت 2 عصر🕑 شده بود. خیلی خسته😪 بودم. گرفتم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم کارم این بود که به حسین زنگ بزنم☎️ و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه⁉️ گفت کار هنوز تموم نشده. 🔰گفتم مسلمون تو این هوای و شرجی♨️ تو هنوز تو انباری؟! آخه هم حدی داره. بیخیال بابا بخدا اگه همین الان نری ، زنگ می زنم📞 به و می گم که این پسر دیوونه شده. 🔰(راستش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه❌) تا اینو شنید سریع گفت . ولی من راضی نشدم✘ تا ازش نگرفتم گوشی رو قطع نکردم📵 راوی: همکار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh