🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه8⃣8⃣  💠 انفع المعارف   #قال امام علی (ع)  : من عرف نفسه ؛ فقد عرف ربه   🔸در پادگان #کرخه
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 9⃣8⃣
 💠 صیغه برادری
 
🔸در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در #عید_غدیر. به رسم استحباب، ابراهیم و حمید را صدا زدم و پیمان #برادری بین خود 👥👤جاری کردیم. 
🔹دست ها را در هم گره کرده و قرار گذاشتیم تا در #عملیات آینده در هر شرایطی یاور هم باشیم و #حامل جسم مجروح و یا شهید هم.
🔸به شب عملیات رسیدیم و #آتش 💥شدید دشمن امانمان را بریده بود. در ابتدای ورودی شهر با #ترکشی زخم عمیقی برداشتم و زمین گیرم شدم. 
🔹خبر به برادران #صیغه_ایم رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کردند.
🔸با حال زاری که داشتم صدای حمید را می شنیدم که #غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از #ناراحتی می نالید. از آن همه #علاقه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او #لذت😍 می بردم.
🔹برای #تسلای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم: "نگران نباش، بخدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم"
🔸حمید هم با لهجه #شیرین و عامیانه اش گفت:"بابا کی نگران توهه😳 به خاطر تو داشتم به خودم بد می گفتم که این چه صیغه #اشتباهی بود که با تو بستم. حواسم به #هیکل سنگینت نبود."😳😰
🔹و سالهاست جمله اش نقل هر #مجلسمان شده و بهانه ای برای #خندیدنمان.😊😂
راوی : "محمد رضا سقالرزاده"
گردان کربلا 
 #لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 9⃣8⃣   💠 صیغه برادری   🔸در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در #عید_غدیر. به رسم استحباب، ابر
        
                                        🌷 #طنز_جبهه0⃣9⃣  
🔸روزی در #عملیات کربلای یک در مناطق اطراف #مهران چند اَفسر #عراقی به اسارت در آمده بودند
🔹طبق معمول یکی از بچه ها که اسمش حسین و #بمب_خنده بود گفت بچه ها اجازه بدین تا من حرفهای اینا رو #ترجمه کنم 
🔸دو سه تا کلمه گفت یک #اَل هم به اول اونها اضافه کرد - مثلا الکجا الآمدین - الواحد شما کجاست 😂😂و... عراقی ها هاج و واج به #خنده بچه ها و صحبت این عزیز نگاه میکردند
🔹خلاصه گفت اینها #عربی بلد نیستند -گفت کَن یو اِسپیک .......#افسره خوشحال گفت یِس یِس بعد حسین گفت خوب حالا شما از کجا هستین؟( با لهجه انگلیسی فارسی) 
🔸بازم عراقیه با اشاره گفت من چیزی نمیفهمم، حسین گفت : اینا کجا درس #افسری خوندن نه #عربی بلدن نه زبان #لاتینشون خوبه😀😀
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه0⃣9⃣    🔸روزی در #عملیات کربلای یک در مناطق اطراف #مهران چند اَفسر #عراقی به اسارت در آمد
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 1⃣9⃣
💠 نماز شب خوان ناشی
🔸نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با بعضی #نماز_شب_خوان ها ، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل 🗣
🔹در روزهای سخت آموزش آبی🏊 بودیم و #سردی ☃❄️بی سابقه هوا طاقت مان را کم کرده بود . به ما شش نفر یک #چادر🎪 داده بودند که باید بدون هیچ #تحرکی شب را به صبح می رسانیدم. 
🔸ولی او دست بردار نبود. نیمه شب 🌑در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به #آفتابه آبی 💦که از قبل در گوشهای گذاشته بود، برسد. 
🔹تازه این اول کار بود، وقتی #وضو✨ می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را #خیس می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت مي گرفت.
🔸به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن. این که نمی شود هر شب چند #تلفات برای نماز مستحبی شما بدهیم. او هم کوتاه نمی آمد و #منبری می رفت و از فواید #نافله شب می گفت.
🔹تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که #روحانی گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با #مسواک کردن، هفتاد0⃣7⃣ برابر ثوابش بیشتر است. 
🔸به کارهای قبلی اش #مسواک زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر🎪 بیرون می برد و مسواک می کرد. عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای #صبحگاه می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از #خمیر_دندان به پا کنیم.😖😵 آه از نهاد ما درآمده بود.
🔹آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج 🏃🏃🏃🏃🏃نفر #دنبال یک نفر🚶 کرده اند.😂😂
غلامرضا رضایی 
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 1⃣9⃣  💠 نماز شب خوان ناشی  🔸نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 2⃣9⃣
💠 شمر و شلمچه!!
🔸 از آن #بادمجان درشت های بمی بود که گلوله های #توپ فرانسوی صد بمب هم به او کار نمی کرد.😂 مثل برق بلا
🔹شنیدن و دیدن این که #مجروح شده، مثل این بود که بگویند، آتش، آتش گرفته یا تیر، تیر خورده. مگر کسی #باور می کرد که او از پا درآمده باشد. 
🔸هرکس می دید، می گفت: «شما دیگر چرا؟»، «آدم قحطی بود؟»، «حیف تیر، حیف ترکش» کنایه از این که تیر و ترکش نصیب کسانی می شود که حسابشان #پاک پاک باشد.
🔹واقعاً #ایمان داشتند که افراد خلاف، چیزیشان نمی شود. یکی از بچه ها که همراهش آمده بود، گفت: « #شلمچه این حرف ها نیست، #شمر هم که بیاید، تیر می خورد، چه برسد به این!؟» بلند شد که با #عصا دنبالش کند، که بچه ها جلویش را گرفتند.😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 2⃣9⃣  💠 شمر و شلمچه!!  🔸 از آن #بادمجان درشت های بمی بود که گلوله های #توپ فرانسوی صد بم
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 3⃣9⃣
💠سوپرطلا😄😄
🔸اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه #الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشهی خدا #مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون. 
🔹یه روز که اکبر کاراته برای بچهها سطلسطل #شربت میبرد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو #لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت: بخورید که #شفاست. 
🔸کمکم بچهها به اکبر کاراته #شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و #نصفشو خورده. همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و #عق زدند.
🔹دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی #رودخونهی بهمنشیر. اکبر کاراته که داشت #خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی! او جیغوداد میکرد و بچهها از #خنده ریسه رفته بودند.😂😂
📚 مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مصاف عشق
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 3⃣9⃣  💠سوپرطلا😄😄  🔸اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه #الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 4⃣9⃣ 
💠 یه دور تسبيحی📿😅
🔹نشسته بوديم دور هم كنار آتش🔥 و درددل میكرديم. هر كی #تسبيح داشت درآورده بود و ذكر میگفت.
🔸تسبيحهای دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای #چريقچريقشان دل آدم را آب میكرد. 
🔹من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست🙁. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح📿 او را بگيرم😁 كه دستش را كشيد به سمت ديگر😕.
🔸گفتم: «تو تسبيحت را بده #يك_دور بزنيم». كه برگشت گفت: « #بنزين نداره، اخوی!» گفتم شايد شوخی میكند 😅
🔹به ديگری گفتم: «او هم گفت #پنچره». 
به ديگری گفتم:«گفت موتور پياده كردم😐» 
و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش✋، يكوقت میبری چپ ميكنی، حال و حوصله #دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به #ديار_البشری نمیدهم».
🔸همه خنديدند😂. چون عين عبارتی بود كه #خودم يادشان داده بودم. هر وقت میگفتند: تسبيح📿 يا انگشتر💍 و مهر و جانمازت را بده، اين #شعارم بود. 
فهميدم خانهخرابها دارند #تلافی میكنند.😅😅 
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 4⃣9⃣   💠 یه دور تسبيحی📿😅  🔹نشسته بوديم دور هم كنار آتش🔥 و درددل میكرديم. هر كی #تسبيح د
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 5⃣9⃣ 
💠صبحانه خطری
🔸با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم. بعد از مدتی دوستی ما گل کرد و برای #صبحانه_ای با کلاس مرا به #سنگر خود در پدافند فاو دعوت کرد. 
🔹لباسم را مرتب کرده و با یااللهی وارد #سنگر شدم. چشمم که به سنگر درهم و برهم او افتاد، #حسابی جا خوردم؛ گونی های سنگر سوراخ سوراخ بودند و خاکی از آن ها به داخل ریخته شده بود و تراورزهای سقف پر از #مرمی تیرهای کلاش. 
🔸به روی خود نیاوردم و جایی برای نشستنم پیدا کردم. در گوشه ای دیگر، #همسنگر او که تازه از #پست شبانه آمده بود هم به #خوابی خوش فرو رفته بود. بین ماندن و در رفتن مردد شده بودم. خدایا این چه سنگر ویرانی است که اینها برای خود درست کرده اند.
🔹حسین در حالی که با سروصدا به دنبال چیزی در #صندوق ظروف می گشت، خوش آمدی به من گفت و عصبانی به سراغ همسنگر خود که ظاهراً آنروز نوبت #شهرداریش بود رفت تا برای آماده کردن صبحانه او را بیدار کند. 
🔸بعد از چند بار تکان دادن، صدای خواب آلودی بلند شد و گفت:" من تا صبح بیدار بودم و اصلاً نخوابیدم. بعداً #صبحانه می خورم". 
🔹حسین هم که نمی خواست تنهایی از مهمانش #پذیرایی کند به سراغ کلاش خود رفت و در جلو چشمان #متعجب و نگران من چند تیر به گونی های بالای سر او زد و با صدای بلندتری گفت:"می گم بلند شو کتری رو برا صبونه آب کن. مگه تو امروز شهردار نیستی؟" 
🔸از ترس در حال #سکته بودم که دیدم همسنگریش هم کم نیاورد و در همان حال دراز کش، با چشمان نیمه باز کلاش خود را رو به سقف گرفت و خشاب را #خالی کرد. بوی #باروت فضای سنگر را پر کرد و .....
🔹در حالی که در گوشه ای #پناه گرفته بودم، با صدای لرزان و نگران رو به هر دو آنها کردم و گفتم :" بخدا من صبحانه نمی خوام، عجب #جنگ تن به تنی راه انداخته اید!!". با عجله خود را به بیرون سنگر انداختم و در حال #فرار بودم که حسین بسیار آرام و #خونسرد صدایم کرد و گفت:" ببین، این جریان بین خودمان بماند" و برای اطمینان دستش را به سمت من دراز کرد تا قولش را محکم کرده باشد. 
در حال فرار بودم که گفت، باز هم تشریف بیاورید، #خوشحال میشم 😂👋
رضا بهزادی،گردان کربلا
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 5⃣9⃣   💠صبحانه خطری  🔸با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم. بعد از م
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 6⃣9⃣
💠موشک جواب موشک😂
🔸مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه #عملیاتی می گذاشت.
از آن آدم هایی بود که فکر می کرد #مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به #راه_راست هدایت کرده، کلید #بهشت را دستشان بدهد.
🔹شده بود مسؤول تبلیغات #گردان. دیگر از دستش #ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای #نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها #مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای #بدبخت خالی می کردند.
🔸از رو هم نمی رفت.تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به #مقابله_به_مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش #تکمیل شد. مسؤول #تبلیغات برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.
🔹لحظه ای بعد صدای #نعره_خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
تمام بچه ها از #خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 6⃣9⃣  💠موشک جواب موشک😂  🔸مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه #عملیاتی می گذاشت. از آن
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 7⃣9⃣
💠پسر فداکار😂
🔸موقع #خواب بود كه یكى از بچه ها سراسیمه آمد تو #چادر و رو به دیگران گفت: 
«بچه ها امشب #رزم_شب اشكى داریم. آماده بخوابید!»
🔹همه به هول و ولا افتادند و #پوتین به پا و لباس ها كامل سر به #بالین گذاشتند.
فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتى پیش او به دست بوسى هفت پادشاه(خواب)رفته بود! 
🔸نصفه نیمه هاى #شب بود كه ناگهان صداى گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد.
بچه هاى آن #چادر كه آماده بودند مثل #قرقى دویدند بیرون و جلوى محوطه به صف شدند.
🔹خوشحال كه آماده بوده اند.
اما یك هو چشمشان افتاد به پاهاى شان. هیچ كدام جز حسین #پوتین به پا نداشتند! 
#فرمانده رسید. با تعجب دید كه فقط یك نفر پوتین دارد. بچه ها كُپ كردند و حرفى نزدند.
🔸فرمانده گفت:
«مگر صدبار نگفتم همیشه #آماده باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچین وضعیتى #گیج نشوید حالا پا به پاى ما پیاده بیایید»
🔹صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را مى مالیدند و #غُر مى زدند كه چطور پوتین ها از پایشان پرواز كرد.
یك هو حسین با ساده دلى گفت:
«پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟»
🔸همه با #حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتیم:
«آره»
مگر خبر نداشتى كه قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت:
«نه ، من كه نشنیدم» 
🔹داد بچه ها درآمد:
- چى؟
- یعنى تو #خواب بودى آن موقع؟
- ببینم راستى فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدى؟
- ببینم نكنه... 
🔸حسین پس پسكى عقب رفت و گفت:
«راستش من نصفه شب از خواب پریدم. مى خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. #دلم_سوخت. 
گفتم حتما #خسته بوده اید. آرام بندها را باز كردم و پوتین هایتان را درآوردم. بدكارى كردم؟
🔹آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یك اقدام همه جانبه و هماهنگ با یك #جشن_پتوى مشتى از حسین تشكر كردند!🍂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 7⃣9⃣  💠پسر فداکار😂  🔸موقع #خواب بود كه یكى از بچه ها سراسیمه آمد تو #چادر و رو به دیگران
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 8⃣9⃣
💠مـــرغ هـای تـخـریـبـچـی😂
🌿اوضاع #غذا بد جوری بهم ریخته بود. هرچه بیشتر میگذشت #دعاها سوزناکتر میشد. 
دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین #تدارکات یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف میشد یا نان و پنیر و انگور و هندونه برامون میاورد. 
🌿جوری شد بود که طعم غذای #پختنی داشت از یادمون میرفت. 
داشت یادمون میرفت که #مرغ چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام. 
چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیمو ترش چه طعمی پیدا میکرد. 
🌿در آن شرایط #نان_خشک که میخوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی میکردیم با رجوع به خاطرات گذشته یاد غذاهای #خوشمزه و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیمون ضعیف نشود 
🌿تا اینکه خدای مهربان نظری کرد و در عین #ناباوری ماشین تدارکات از زیر اتش توپ و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیل های #پلو و از همه مهم تر #مرغ به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار. 
🌿اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آوردند.😂😂قدرت خدا از هر ده تا مرغ یکی ران نداشت.😁
🌿گر چه بچه ها دو قاشوقه می خوردند و دم نمیزدند. 
اما همین که شکم ها #سیر شد دهن ها به کار افتاد. 
من رودروایسی را گذاشتم کنار و به #راننده ماشین که مهمونمون شده بود گفتم: 
«ببینم حاجی جون می شود بپرسم این مرغ های بی ران و بال مادر زاد معلول بودند یا در جنگ به این روز افتادن؟» 😁😉
🌿بچه ها که داشتند #چایی بعد از ناهار میخوردن خندیدن. 
راننده کم نیاورد و گفت: 
«راسیاتش اینا رو از #میدون_مین جمع کردن!» 
زدم به پرویی و گفتم: 
حدث میزدم #تخریبچی هستن چون هیچکدوم ران درست و حسابی ندارند!» 😂😂
کمی خندیدیم و باز خدارو شکر کردیم که مارو از نعمتاش #محروم نکرده.
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 8⃣9⃣  💠مـــرغ هـای تـخـریـبـچـی😂  🌿اوضاع #غذا بد جوری بهم ریخته بود. هرچه بیشتر میگذشت #
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 9⃣9⃣
💠 آجیل مخصوص🍭
🌿شوخ طبعی اش باز #گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم #آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت: نمی دم که نمی دم.
🌿آخر یکی از بچه ها #پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزن کی بزن، #آجیل می خوری؟ بگیر، تنها می خوری؟ بگیر.
🌿و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در #آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز #نان_خشک ریز شده نبود.
همگی سر کار بودیم. 😁
مجله جاودانه ها، شماره مجله:49
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
                
            
                🌷شهید نظرزاده 🌷
            
            🌷 #طنز_جبهه 9⃣9⃣  💠 آجیل مخصوص🍭  🌿شوخ طبعی اش باز #گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرا
        
                                        🌷 #طنز_جبهه 0⃣0⃣1⃣
💠 خواهر اوشین😅
🔸آخرین روزهای عملیات #مرصاد سپری شده بودند. نفس #منافقین كوردل داشت قطع میشد. 
🔹بچه های گردان روح الله داشتند آماده میشدند بروند كمك بچه های گردان امام سجاد(عليه السلام) 
تازه از #مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی #چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم. 
🔸اخبار ساعت هشت شب را از #بلندگوی گردان شنیدیم. #كتری بزرگ روی اجاق داشت میجوشید.
خوردن یك شیشه مرباخوری #چایی آتشی جان میداد. 
🔹شنبه شب بود و میشد رفت #حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یك #سریال درست و حسابی دید. 
🔸شنبه ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد. بلندگوی #تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه های گردان داد. 
🔹آقای #كافشانی با لحنی آرام و #پرهیجان اعلام كرد: 
برادرانی كه میخواهند سریال #خواهراوشین را تماشا كنند، به حسینیه گردان😅😅
صدای انفجار خنده بچه های رزمنده بود كه به هوا بلند شد ... 😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh