eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹همــســر شــهیــد نــعـمــایــے: به همراه آقا مهدی رفته بودیم دریا، ریحانه با داخل آب میرفت ولی مهرانه چون کوچک تر بود، میترسید.... داخل مجتمع لب اسکله روی صندلی نشسته بودیم و من شروع کردم به گرفتن از آقا مهدی و بچه ها ... که آقا مهدی گفت: بگیر که فکر کنم این عکس بشه. بهش گفتم: آخه چرا این حرف میزنی گفت: آخه شهید بیضایی و شهید باغبانی با بچه هاشون لب همین دریا عکس دارند. توی نماز خونه هم عکسشون زدن، شما هم از من و بچه ها عکس بگیر بدین بعد شهادتم عکس رو اینجا بزنن. دیگه من رفتم تو خودم، آخه خیلی بودیم، میگفتیم و میخندیدیم که آقا مهدی این حرف رو گفت.... یهو دیدم آقا مهدی شروع کرد به بلند خندیدن و گفت: بابا ما کجا و شهادت کجا ؟! حالا شما عکست رو بگیر... منم اون روز کلی عکس گرفتم. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
در چشم های تو😍 روییده است با نجوای حرف می زند عشـ♥️ـق پیچکی است که به آن آب داده ای هر ، از سمت شرق آسمان جای تو را در دلمـ💖 باز می کند 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شوق شهـادت . . . در نگاهـش موج می زد ؛ مرغ مهاجر بود و دل بر اوج می‌زد ◻️تاریخ ولادت: ۱۳۶۳/۰۶/۲۹ ◻️محل ولادت: البرز ◻️تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۱۱/۲۳ ◻️محل شهادت: حما_سوریه ✍ وصیت کردند که مرا در ، بین شهدای دفاع مقدس به خاک بسپارید. یک‌بار از او پرسیدم چرا کنار بچه‌های دفاع مقدس؟ و آقامهدی با آن لبخند بهشتی‌اش گفت من که در این دنیا دایم کنار مدافعان حرم بودم، دلم می‌خواهد آن دنیا درکنار شهدای دفاع مقدس باشم. متأسفانه در روزهای اولیه به ما گفتند امام‌زاده محمد جایی برای دفن شهید ندارد. برادر شهید می‌گفت که شبانه از او خواستم به خوابم بیاید و راهی به من نشان بدهد، مبادا شرمنده وصیتش شویم. برادر شهید گفت فردای آن‌شب تلفن زدند و گفتند یک‌جا برای دفن پیکر مطهر شهید مهدی نعمایی در امام‌زاده پیدا شده است. آن‌لحظه از اینکه وصیت آقامهدی به سرانجام رسیده بود، همه اشک ‌ریختیم و او را تا خانه ابدی‌اش کنار شهدای دفاع مقدس تشییع کردیم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘ روضه از زبان همسر شهید مهدی_نعمایی کفن را بازنکردند برای بچه ریحانه پرسید اگردوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه آرام در گوشش گفتم این بابا مهدی یهو داد ‌زد نه،این بابای منه دوباره در گوشش گفتم ریحانه جان،یک کار برای من می‌کنی با همان حال گریه گفت چه کار بوسیدمش گفتم پاهای بابا را ببوس پرسیدچرا خودت نمیبوسی؟گفتم همه دارند نگاهمان میکنند فیلم میگیرندخجالت میکشم گفت من هم نمیبوسم گفتم باشه ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس انگار دلش سوخته باشد.خم شد و پاهای مهدی را بوسید و دوباره بوسید آمد توی بغلم و گفت مامان از طرف تو هم بوسیدم حالا چرا پاهایش گفتم چون پاهاش همیشه خسته بود درد می‌کرد چون برای دفاع از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه قدم برمی‌داشت یهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن.بدنش یخ یخ بود احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه سه ساله غافل بودم به برادرم التماس کردم ببردش گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر می‌دید طاقت میآورد؟نه،به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh