eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 7⃣3⃣ #قسمت_سی_وهفتم 🔻مردانگی ✨سرم را سمت آسمان بالا ب
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 8⃣3⃣ 🔻آب ✨جَو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. ابراهیم به بچه ها گفت: حالا که می خواهید بمانید، تا تکلیف مجروحان مشخص شود باید آب، مهمات و هر چیز خوردنی که در کانال است جیره بندی شود. در کمتر از چند دقیقه، همه ی قمقمه های آب، در کف کانال و در مقابل ابراهیم قرار گرفت. زمان تقسیم بندی آب شد. قمقمه ها کم و تعداد تشنه ها بسیار. کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود. اسرای بعثی هم که تشنه بودند با تعجب به ما نگاه می کردند. ابراهیم اما همه را شمرد؛ حتی اسیران بعثی را. سپس به تعداد اندک قمقمه ها نگاه کرد. احتیاج به حل معادلات ریاضی نبود. آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم دچار سرگردانی می کرد. ✨ابراهیم منش پهلوانی داشت. او به هر اسیر بعثی یک قمقمه آب داد! یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد. ولی ابراهیم گفت: اینها الان مهمان ما هستند، ما ایرانی ها رسم داریم بهترین چیزهایمان را برای مهمان می گذاریم. مولا و مقتدای جوانمرد عالم، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست. چگونه می شود دم از علی زد و مرام او را نداشت. دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت؛ زیرا آنها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب راستین ائمه اطهار آموخته بودند. ✨سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش سالم، یک قمقمه آب داد. معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز، خستگی و عطش بسیار، بعضی از سالم ها از سهمیه ی آب خود چشم پوشی کردند و آن را به مجروحان می دادند. تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر هشت مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید. ✨بچه های کانال با صورت های زرد و خاکی، با پوستی خشک شده و لب هایی ترک خورده از بی آبی، مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند. آنها ایستاده بودند و با همه ی وجود مقاومت می کردند، اما خستگی و بی خوابی واقعا آنها را کلافه کرده بود. تیر و آتش دشمن بر آنها مسلط بود. دشمن حتی مسیر تدارکات و رساندن نیروهای کمکی به کانال را نیز با آتش جنگ افزارهاشان بسته بود. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 9⃣3⃣ #قسمت_سی_ونهم 🔻شرمندگی ✨شب چهارم محاصره هم داشت
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 0⃣4⃣ 🔻اسارت ✨صبح پنج شنبه 21 بهمن فرا رسید. پاتک دشمن و حمله بالگردها به کانال بسیار زیاد شده بود. اما با این حال هم بچه ها نگذاشتند کانال سقوط کند، هر ساعت بر آمار مجروحان و شهدا اضافه می شد. در روز پنجم، بلندگوهای عراقی، با فارسی فصیح و با وعده های آب و غذا و جای مناسب و اینکه ما برای شما از صدام امان نامه گرفته ایم تا بعد از تسلیم شدن به هر کجایی که می خواهید بروید از بچه های کانال می خواستند تا تسلیم شوند. اما بچه ها در گوشه کانال بر سر ادامه مقاومت گفت و گو می کردند. ✨یکی از نیروها که رمقی در بدن نداشت گفت: حالا که دیگر آب و غذا و مهمات نداریم و تصمیم گرفته ایم با مجروحان تا آخر بمانیم، تکلیفی برای مقاومت کردن بر گردنمان نیست. می توانیم با اسارت، مجروحان و خودمان را نجات بدهیم. دیگری گفت:مگر ندیدی، آنها به همه ی مجروحان تیر خلاص زدند. یکی دیگر خاطره ی سینه زدن های پرشور و عاشقانه کودکی را برای بچه ها زنده کرد و گفت: از کودکی در مجلس عزای ابی عبدالله علیه السلام آموختیم که حسین علیه السلام زیر بار ذلت نرفت. اکنون چگونه ما تسلیم شویم و تن به ذلت اسارت بدهیم!؟ ✨یکی دیگر از بچه ها فریاد زد: ما در کانال مانده ایم که دیگر صدای سیلی نشنویم، همان سیلی که مادرمان را پرپر کرد و داغی سنگین بر سینه ی علی علیه السلام نشاند. ما پرپر می شویم، اما اجازه نمی دهیم تاریخ تکرار شود و نامردی پیدا شود و به امام ما سیلی بزند! یک نوجوان که سن و سالش از بقیه کمتر بود، در گوشه ای نشسته و صحبت های ما را گوش می کرد. رنگ صورت او به زردی می گرایید، او چیزی گفت که همه را در بهت فرو برد و حجت را تمام کرد. ✨او بلند شد و گفت: بچه ها اگر تسلیم شدیم و بعثی ها ما را در تلویزیون نشان دادند و امام هم ما را ببیند، آیا می تواند به خاطر داشتن چنین رزمندگانی افتخار کند؟! اگر حضرت امام از ناراحتی سر خود را پایین بیندازد، فردای قیامت با چه رویی به صورت او نگاه کنیم؟! همه ساکت شدند. سرها را به زیر انداختند. سکوت همه جا را فرا گرفت. با آمدن اسم امام، دل ها لرزید. آنها می خواستند در قیامت همانند یاران حسین علیه السلام مایه ی افتخار و مباهات امام خود باشند نه مایه ی شرم ایشان! بالاخره تصمیم آخر گرفته شد. مقاومت تا رسیدن نیروهای کمکی و آزادسازی کانال و جنگیدن تا آخرین قطره های خون. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 1⃣4⃣ #قسمت_چهل_ویکم 🔻یا زهرا ✨جراحت، تشنگی و گرسنگی د
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣4⃣ 🔻شب جمعه ✨شب جمعه از راه رسید. این زیباترین شب جمعه ای بود که بر یاران کانال می گذشت. یاران کمیل، با کمیل علی علیه السلام انسی غریبانه داشتند. حالا هم شب جمعه فرا رسیده بود. شب دعای کمیل، شب زیارتی امام حسین علیه السلام. برای بچه ها نیازی به خواندن مقتل نبود. به هر گوشه کانال که نگاه می کردی، مقتلی برپا بود! هر از چند گاهی هم خمپاره ای به کانال می خورد و گرد و خاکی بلند می کرد. ✨ابراهیم خیلی آرام و محزون فرازهایی از دعای کمیل را زمزمه کرد. صدایش دیگر به همه ی بچه ها نمی رسید. چنان دعای کمیل با حزن و اندوه بود که احساس می شد ملائک هم از خداوند اجازه گرفته اند و در کنار بهترین بندگان خدا آمده اند و دعا را زمزمه می کنند. بعضی از بچه ها ناله ای می زدند و بی هوش می شدند. ابراهیم دیگر نتوانست دعا را ادامه دهد. سید جعفر طاهری شروع به خواندن کرد و بین دعا گفت: ما با جد خود عهدی بسته ایم. تعهد دادیم. من دوست دارم در حالی جدم را زیارت کنم که تشنه و غرق در خون باشم. ✨بعد از دعا احمد برویانی به سراغ سید جعفر رفت و از او خواهش کرد که فردای قیامت او را هم شفاعت کند. سید لبخند بی رمقی زد و در جوابش گفت: «اگر اجازه بدهند، من صدام را هم شفاعت می کنم.» نیمه های شب جمعه بود. آتش دشمن شدید شد. اما به سمت ما گلوله ای نمی آمد. بچه های گردان حنظله وارد عمل شده بودند و تا کانال های سوم خود را رسانده بودند. ساعتی بعد سروصدای دشمن کم شد. این بار هم عملیات ناموفق بود و نیروها عقب نشینی کردند. تعدادی از بچه های حنظله هم در محاصره افتادند. تعدادی از بچه هاب حنظله هم داخل کانال کمیل آمدند و گفتند بچه های گردان حنظله در محاصره افتاده اند و می رویم کمک بیاریم. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 3⃣4⃣ #قسمت_چهل_وسوم 🔻یا زهرا ✨صبح روز ششم نبرد و پنجم
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣4⃣ 🔻شهادت سیدجعفر طاهری ✨پنج روز از محاصره بچه ها در کانال می گذشت. در این مدت، آفتاب، سرما، غربت و تنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی، همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود. تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده بودند و مقاومت می کردند. تقریبا همه بچه ها زخمی شده بودند. حتی دیگر چفیه و یا زیرپوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها، دهان باز کرده بود. ✨عرصه بر بچه ها تنگ شده بود و دشمن مصمم شده بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدیدتر، کار کانال را یکسره کند. ابتدا کماندوهای بعثی بعد از یک ساعت درگیری بچه های گردان حنظله را که از شب قبل محاصره شده بودند را قتل عام کردند و سپس از چند طرف به کانال دوم سرازیر شدند. تعدادشان بسیار زیاد بود. بچه ها آخرین تیرهای خود را شلیک کردند. دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد. ✨یکی از کماندوهای بعثی دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند. او با آر پی جی، به سمت نیروهای بدون سلاح در کانال شلیک کرد. راکت او نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد. یکباره سر و دست سید جعفر طاهری از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد! همین چند روز پیش بود که او سهمیه ی آبش را به یک اسیر بعثی بخشید. حالا با لب های خشکیده از عطش، در میان خاک و خون جان می داد. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 5⃣4⃣ #قسمت_چهل_وپنجم 🔻 #شهادت_ابراهیم_هادی ✨محمد شریف
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 6⃣4⃣ 🔻وحشی گری ✨از مسیری که حالت راه پله بود، یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شدند. افسر نگاهی به جمع ما انداخت. آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون سلاح و مجروح بگیرند. افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد. به هر نیمه جانی که می رسید، چنان لگدی به او می زد که خون از زخم هایش فوران می کرد. سپس با یک تیر، جسم نیمه جانش را به آرامش می رساند و روح وحشی صفت خود را به طوفان سهمگین خباثت می سپرد. ✨اصغر بخشی هم داشت آخرین لحظات زندگی اش را تجربه می کرد. اصغر چشمانش را بست و به سختی شهادتین را بر لب جاری کرد. افسر بعثی به او رسید و سرش را نشانه گرفت. تیر شلیک شد و چشم چپ اصغر از کاسه ی سرش بیرون پرید. تیر خلاص به اصغر بخشی خورد ولی او را نکشت. افسر بعثی قهقهه ای سر داد و آرام آرام از بدنش دور شد. ✨او همچنان که جلو می رفت در میانه ی کانال چشمش به مجروحی افتاد که هنوز ذکر زهرا، زهرا سلام الله علیها بر لبانش بود. یکباره با پوتین چنان ضربه ای به صورتش زد که صورت مجروح از هم شکافت و غرق در خون شد. سپس رو به سرباز خود کرد و از او خواست تا کارش را تمام کند. سرباز که از وحشیگری افسر بعثی ترسیده و شوکه شده بود، چند قدمی به عقب رفت و از دستور افسر امتناع کرد. افسر بعثی که به شدت عصبانی شده بود سلاح کمری اش را به سمت سرباز نشانه گرفت و او را تهدید کرد، اما سرباز همچنان از این کار خودداری می کرد. افسر بعثی هم با قساوت و بی رحمی تمام، با شلیک یک گلوله سرباز خود را مورد هدف قرار داد و با تیری دیگر مجروح ایرانی را به شهادت رساند. حالا مونده بودیم که چکار خواهند کرد؟! 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 7⃣4⃣ #قسمت_چهل_وهفتم 🔻قتلگاه ✨افسر بعثی از کانال خارج
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 8⃣4⃣ 🔻بازگشت ✨با تاریک شدن هوا چند نفر از بچه های گردان حنظله هم به ما اضافه شدند. با کمک آنها چند مجروح بدحال را نیز با خود حرکت دادیم. آخرین لحظات بود. همه را از مسیر راه پله هایی که به بیرون کانال منتهی می شد عبور دادم. بار دیگر برگشتم و به داخل کانال نگاه کردم. پیکرهای پاره پاره شهدا در سراسر کانال پخش شده بود. نمی دانم، واقعا نمی دانم که این پنج روز را چگونه باید توصیف کنم. من هم باید تا ملکوت می رفتم. اما چرا...چرا ماندم. من در خودم این لیاقت را نمی دیدم، خدا خواست که چند روز را مهمان شهدا باشم. تا از آنها درس ایثار و وفا بیاموزم. در تاریکی شب، برای آخرین بار به کانال کمیل نگاه کردم. به شهدا قول دادم برگردم. گفتم که برمی گردم تا راز شما را برای همه بگویم. من برمی گردم تا سند مظلومیت شهدای مظلوم و بی کفن را برای همه آیندگان بگویم. ✨حرکت ما به سختی آغاز شد. دیگر خبری از رگبارها و شلیک و ... نبود. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا این چند نفر برگردند. تا راز کانال کمیل در دل این صحرا گم نشود. با عبور از کانال هم و تپه ها به نیروهای گردان یاسر رسیدیم. آنها به محض اینکه ما را دیدند جلو آمدند و گفتند: شما کی هستید؟ کجا بودید؟ گفتیم: نیروهای گردان کمیل هستیم. من به محض اینکه رسیدم افتادم و از هوش رفتم. بقیه هم شبیه من بودند. ✨روز بعد در بهداری لشکر در حالی که سرم به من وصل بود به هوش آمدم. هر کس می آمد سوال می کرد که شما کجا بودید؟ چه می کردید؟ بقیه کجا هستند؟ آن روز کمتر حرف زدم. فقط به اتفاقات این مدت فکر می کردم. به دوستان مجروح خود نگاه می کردم. از اینکه با جسم زخمی، توانسته بودیم مسیر طولانی را طی کنیم تعجب کردم. شاید سرّ بازگشت ما همین بود که راز کانال کمیل بر کسی پنهان نماند و ندای مظلومیت فرزندان خمینی (ره) به گوش جهان و جهانیان رسانده شود. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
﴾﷽﴿ 📚 #داستان_واقعی #راز_کانال_کمیل ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 8⃣4⃣ #قسمت_چهل_وهشتم 🔻بازگشت
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 0⃣5⃣ 🔻علی اکبرهای بی کفن ✨بارها گفته ام که بچه های کمیل در این کانال، کاری کردند که از شجاعت بالاتر است. آنها چنان ایثار و اخلاصی از خودشان نشان دادند در تاریخ اسلام کم نظیر بود. ما شبیه این ماجرا را جز در صحنه ی کربلا مشاهده نکرده ایم. حکایت بچه های کمیل را با هیچ عقل مادی و حسابگری نمی توان آن را ارزیابی کرد. بچ ه های کمیل، علی اکبرهایی بودند که لب تشنه، بی کفن و غریب، به مهمانی مادر مظلومه ی خود رفتند. برای این مطلب هم دلیل دارند. ✨در روایات ما حضرت علی اکبر علیه السلام را جوان معرفی کردند. همه نیروهای گردان کمیل هم جوان بودند. درباره لب تشنه آنها چیزی نمی گویم. سراسر این حکایت، داستان تشنه کامی آنها بود. چه بسیار از مجروحان که بخاطر نرسیدن آب به شهادت رسیدند. درباره بی کفن بودن؛ در بیشتر عملیات ها، وقتی شهیدی روی زمین قرار می گرفت، چفیه اش به عنوان کفن او بود. اما در کانال کمیل به جهت نبود وسایل امدادی، و برای بستن زخم مجروحان، مجبور شدیم که از چفیه ی شهدا هم استفاده کنیم. لذا پیکرهای پاره پاره شهدا در انتهای کانال بی کفن و بدون پارچه ای که آنها را بپوشاند رها شد. ✨می گوییم غریب؛ چون حتی یاران رزمنده هم کمتر از آنها یاد می کنند. این عملیات با خیانت های آشکار منافقین به اهداف خود نرسید. به همین بسیاری از بزرگان جنگ، اجازه ی صحبت در خصوص این عملیات را نمی دادند. حتی بعد از جنگ نیز کمتر کسی از آنها یاد کرد. ✨اما مهمانی مادر؛ ابراهیم هادی بارها به دوستانش گفته بود که شهدای گمنام، مهمانان ویژه ی حضرت زهرا سلام الله علیها در عالم برزخ هستند. او عشق و محبت را به مادر سادات علیه السلام در دلها نهاد، ما شاهد بودیم که بیشتر شهدای گردان کمیل با ذکر نام مادر سادات علیه السلام به شهادت رسیدند. برخی از شهدای گمنام، چه در این منطقه و چه در مناطق دیگر به خواب دوستان شهیدشان می آمدند و پیغام می دادند که ما دوست داریم گمنام و غریب در کنار مادر رزمندگان، حضرت زهرا سلام الله علیها بمانیم؛ زیرا شهدای گمنام مورد عنایت خانم حضرت زهرا سلام الله علیها هستند. حضرت امام (ره) نیز در سخنانی در مورد شهدای گمنام فرمودند: «سلام ما بر این پاره های تن ملت که مونسی جز نسیم صحرا و همدمی جز مادرشان حضرت زهرا سلام الله علیها ندارند.» برای همین موارد است که همیشه می گوییم: شهدای کانال کمیل، علی اکبر های بی کفن و لب تشنه و غریبی بودند که به دیدار مادر پهلو شکسته ی خود رفتند. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 1⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ویکم 🔻ماجرای قتلگاه فکه ✨مدتی بعد از
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣5⃣ 🔻تفحص ✨بچه های مظلوم گردان کمیل بیش از ده سال غریبانه و مظلومانه در کانال دوم و اطراف آن جا ماندند. نیروهای بعثی بعد از پایان این عملیات، با لودرهای خود، کانال های کمیل و حنظله را پر کردند. صدها شهید در زیر این کانال ها ماندند. در سال 1371 گروهی از دوستان شهدا برای زیارت مقتل شهدای فکه راهی این دیار شدند، آنان با پیکر شهدایی مواجه شدند که بعد از گذشت سالها هنوز روی خاک فکه و در منطقه ای به نام قتلگاه مانده بودند! بعد از آن کار تفحص شهدا در سرزمین فکه آغاز شد. ✨تا اینکه علی محمدوند که خود یکی از بازماندگان آن شب از گردان حنظله بود، با توجه به نشانه هایی که از آن شب به یاد داشت، موقعیت کانال سوم را شناسایی و مشغول فعالیت شد. مدتی بعد کاروان سه هزار شهید گمنام در ایام فاطمیه از نماز جمعه ی تهران تشییع شد. بیشتر دوستان من در این کاروان حضور داشتند، اما از شهید ابراهیم هادی خبری نشد. ✨بار دیگر کار تفحص در اطراف کانال و میدان مین آغاز شد. پیکرهای زیادی برگشت. اما باز هم از قافله سالار شهیدان کانال کمیل، ابراهیم هادی خبری نشد. بسیاری از دوستان به دنبال پیکر او بودند، به آنها گفتم زیاد دنبال او نگردید. او عاشق گمنامی بود. او می خواست در کانال بماند، تا خورشیدی باشد برای راهیان نور. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
به نام خدا . ❤قسمت اول❤ . وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید دلم شور میزد نگرانی ک توی چشم های و زهرا می دیدم  دلشوره ام را بیشتر میکرد به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند م از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است! چطوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود اورا از برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای .وپدر و مادرش تعریف کرده بود ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.. . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت شانزده❤️ . توی مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: -الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد. دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت: - برای آرامش خودمان یک راه می ماند، این که قرآن را شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد. 🌹 . بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت بیستم❤️ . دست مامان تو هوا خشک شد. + فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید، هم من معذبم. مامان گفت: آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان + شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم. اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد. با قهر کردنش . ❤️قسمت بیست و یک❤️ . مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت. وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد. می خندید و می گفت: - الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد. فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد. شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم نخوریم. ☺ . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت چهل و یک❤️ . چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند. ناگهان در زدند. ایوب پشت در بود. با سر و صورت کبود و خونی. 😰 جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" آوردمش داخل خانه "هیچی،کتک خوردم...." هول کردم "از کی؟ کجا؟" _ توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان که ما را توی ایران شکنجه می کنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم آستینش را بالا زدم + فقط همین؟ پلک هایش را از درد به هم فشار می داد. _ خب قیافه ام هم تابلو است که ام و خندید. دستش کبود شده بود. گفتم: + باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی 🌹 ❤️قسمت چهل و دو❤️ . ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد. خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز بود. چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم. میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد دوربین عکاسیش را برداشت📷 من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم. تنها خوراکی بود که می شد با خیال راحت خورد و نگران و حرام بودنش نبود. منافق ها توی خیابان بودند. چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی می شد. رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلندتر شعار دادند. شیطنت ایوب گل کرد دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش را بگیرند. ایوب واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود. 😯 بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh