eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
8.8هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
مـــن وارث ِ آرمان های توأم  ... وارث ِ لباس ِ خاکی ِ تو ... و تا زمانی که نام ِ بسیجی بر پیشانی ام
💠نحوه شهادت 🔹همرزمان شهید از دوربین پیکر چند را بین نیروهای خودی و دشمن  مشاهده میکنند و به جانشین محمد میگویند که در همان لحظه شهید بزرگوار🌷 سر میرسند و میگویند این شهداء چشم به راه فرزندانشانند 🔸او میرود که را با چند نفر دیگر که داوطلب میشوند برگردانند که در نزدیکی پیکر شهدا میخورند و به شهادت میرسند🕊و مادر این شهید هم چشم انتظار میماند و بعد از یک سال چشم انتظاری در نهایت پیکر پاکش را در مشهد و به خاک میسپارند. 🔹در زمان حضور طولانی مدت(حدود شش ماه) در سوریه به همرزمش گفته بود: دلم برای و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده💔 است ولی اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) میکشم که او را تنها بگذارم 🔸اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای (ع) ندارم که بدهم😔 و من را جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم و یا اینکه من به برسم 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 1⃣ 📝اصفهان، زندگی میکردیم. زمان شاه میگفتن میدان مجسمه، مجسمه شاه آنجا بود. بغل سی و سه پل تا زاینده رود راهی نبود. خونمون جمع و جور و کوچیک🏡 بود، از پشت خانه هم یک نهر آب رد میشد. اصفهانی ها ب این نهرها میگویند: "مادی" خیلی بود و دوروبرش پر از درخت 📝نزدیک امتحانهای اخر سال تحصیلی خیلی شلوغ میشد. دانش آموز و دانشجو می آمدند آنجا برای خواندن، مثل پارکهای حالا. مادرم زن خانه داری بود که به نسبت آن زمان خیلی روشن فکر بود👌 با اینکه تحصیلاتی هم نداشت ولی خیلی دوست داشت تا درس بخونیم 📝خیلی با هم دوست بودیم؛ صمیمیِ صمیمی💞 همین حالا هم بچه های خودم گاهی که بهشون سخت میگیرم میگن: "مادر بزرگ خیلی باشما خوب بودند چه رفتار آروم دوستانه ای داشتن" را از مادرم قایم نمی کردم 📝دانشگاه که میرفتم یکی دوتا خواستگار پیدا کردم راحت به مادرم گفتم. بدون ترس یا . مادر بزرگ مادریم هم خیلی ما رو دوست داشت، سرش خیلی به دعا و روضه و جلسه و قرآن📖 بود. ‌خواندن قرآن رو او به من و خواهرم یاد داد تشویقمان میکرد و داستانهای قرآنی برایمان میگفت 📝شب های که میشد رقابت ما خواهرها هم شروع میشد. مادر که پارچه میگرفت برای دوختن لباسهایمان هر کداممان اصرار می کردیم؛ باید اول مال من رو بدوزی. بابا هم با اینکه سواد و تحصیلاتی نداشت ولی به همه چیز و همه کار وارد بود از تعمیر لوازم برقی و رادیو ضبط📻 لوله کشی و بنایی گرفته تا آشپزی برای مهمان های پرجمعیت و آبغوره گرفتن و رب گوجه فرنگی درست کردن، همه را انجام میداد. 📝امکان نداشت بعد از بخوابد حتی زورخانه هم میرفت. پدرو مادرم مراتشویق میکردن به درس خواندن در تمام دوران دانش آموزی و دانشجویی ام رتبه اول🥇 بودم. یادم هست توی سالهای اول دبیرستانِ آنموقع که اول و دوم راهنمایی الان می شود، یونی فرم مدرسه بلوز سفید و صورتی راه راه با دامن سرمه ای بود 📝یکروز مدیرمان گفت: بچه هایی که شاگرد اول میشوند باید دامنهای بپوشن. از هرکلاسی یک نفر دامن سفید بود و دامن سفید کلاسمان هم من بودم😍 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠شهادت 🍂در #مزار_شهدا دیدمش از آن دوست هایی بود که هروقت رشت می‏‌آمد حتما یک شام🍜 در منزل ما مهمان
🛍 🔸اکثرا ها این موادغذایی را میبردیم و خیلی دقت میکرد تا کسی تو کوچه نباشد و آن خانواده نرود چون طرف مقابل خانم بود وسایل را بمن میداد تا تحویل بدهم 🔹یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم رقیه توی بغلم خواب بود از طرفی گونی برنج هم سنگین بود بنابر این نتوانستم پیاده شوم به آقا سجاد گفتم شما برو.  🔸کمی مکث کرد بعد پیاده شد درب  صندق عقب ماشین🚘 را باز کرد گونی برنج را زمین گذاشت عینکش👓 را برداشت و داخل جیبش گذاشت بعد را زد. از برداشتن عینکش تعجب کردم و به فکر🤔رفتم. 🔹از این کارش دو منظور به ذهنم رسید: 1.میخواست را نبیند 2.میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد💯 و نکشد. 🔸 بذهنم قویتر بود چون چشمان آقا سجاد آستیکمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا اینکار را کرد چون منظورش را فهمیده بودم و او را بهتر از هر کسی میشناختم👌مطمئن بودم که میخواست آن خانم او را نشناسد و خجالت نکشد. خیلی حواسش به همه چیز بود. ✍راوی: همسر شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود
❣﷽❣ 📚 💥 2⃣ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. 💠عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. 💠از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» 💢رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» 💢خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. 💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. 💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. 💢دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» 💢دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣#قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. 💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. 💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» 💢از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» 💢پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. 💢سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! 💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. 💢من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» 💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» 💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» 💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰‍آن شب، شب عجیبی بود. #باران میهمانِ مشهد الرضا شده بود .هوا خنک بود ، نزدیک سی بار بود که با مسئول
⚘﷽⚘ 📌دعوت شده پیامبر 🔰همسرشهید: به آقامصطفےگفتم براےاتمام حجت وآرامش خودم برویم حرم واستخاره بگیریم وقتےرسیدیم حرم میکشیدم واردحرم شوم چون ازخدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهدآیاراهےکه میرویم درست است یانه❓ 🔆وآیاحضرت آقا راضےبه این کارهستندیانه و خوبے باخواب صادقه و تحقیقات نشانم داده بود. وقتےاستخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود؛ دعوت پیامبربا دعوت انسانهاے میکند به او اجازه دهید. 🔰ازآقاعلےبن‌موسے همانگونه که تاکنون مراقبم بودازاین پس نیزهوایم راداشته وصبورےنصیبم کند هنوزازحرم مطهربیرون نرفته بودم که به آقا مصطفےگفتم:به گمانم امام رضا(ع)برمن منت گذاشتن 🔆وصبورےبسیارےبه من عطاکردند. آرامشےخاص وجودم رافرا گرفته بودوازآن همه . 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 0⃣2⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 🔻 #به_کارهای_خوبمون_مغرور_نشیم🔻 ✍ اینکه آدم ۳ روز پشت سر هم روزه بگیر
❣﷽❣ 1⃣2⃣ ✨ 🔻🔻 ✍ ، خطرناک‌ترین آفت برای انسان است. قرآن کریم می‌فرماید: اگر کسی از غافل بشه، از خودش غافل شده، و خودش رو فراموش میکنه:🤔👇 🕋 لاٰ تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللّٰهَ، فَأَنْسٰاهُمْ أَنْفُسَهُمْ (حشر/۱۹) 💢 همچون کسانی نباشید که را فراموش کردند، و خدا نیز آنها را به «خود فراموشی» گرفتار کرد. عجب آیه‌ی زیبا و پر مغزی❗️ 🙄 همه چیز رو در چند کلمه گفته. ☝️ کسی که رو فراموش کنه، خودیّتِ خودش رو فراموش کرده؛ چون طبق آیاتِ قرآن، و سرشتِ انسان، از خداست.👌 در واقع و از یک "فطرت" هستند:🤔👇 🕋 فِطرَتَ اللهِ الَّتِی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها (روم/۳۰) 💢 این و سرشتِ الهی است که خداوند، انسانها را بر آن آفریده است. ✔ حدیث معروفِ «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ» هم، همین مطلب رو تایید میکنه. 👈 هر کس خود را بشناسد، خدای خود را شناخته است. ❌ پس انسان نمیتونه از منشاءِ خودش جدا باشه. ، با یاد خودِ انسان، به هم گره خورده.➿ اگر کسی خدائی رو که از رگ گردن به او نزدیک‌تره، فراموش کنه، در واقع خودیّتِ خودش رو فراموش کرده.💔 ✔ پس انسان در اثرِ فراموش کردنِ ، به عذابِ «خود فراموشی» گرفتار میشه.☹️ ☝️❌ یعنی این کرامتی رو که خودش داره، فراموش میکنه؛ و یادش میره که چه موجود با ارزشی هست.😔 🔚 در نتیجه، به و انحراف کشیده میشه. امیرالمومنین در نهج البلاغه می‌فرماید: ⚡️ إِنَّ دُنْیَاکُمْ عِنْدِی لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِی فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا، مَا لِعَلِیٍّ وَ لِنَعِیمٍ یَفْنَی وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَی. 💢 همانا این دنیای آلوده‌ی شما، نزد من از برگ جویده شده‌ در دهانِ یک ملخ، پست‌تر است. 💢 علی را با نعمت‌های فناپذیر و لذّت‌های ناپایدارِ دنیا چه کار⁉️ 👌 انگار امیرالمومنین، خودش به عنوانِ یک موجودِ گرامی، داره از خودش می‌کنه. با خودش میگه: من تن بِدَم به این خفت‌های دنیای زودگذر⁉️ 📣 این‌ همون ندای است. حتّی در روایات داریم که: ایّاکُمْ وَ التَّعَریّ. 👈 یعنی همینجوری لخت نگردید تو خونه. حتّی اگر کسی نیست، و تنها هستید. ☜ حتّی اگر کسی هم نمی‌بینه، آدم باید از خودش بکشه و بکنه.😌 ⚡️ شیخ صدوق در کتاب أمالی حدیث نقل می‌کند: نَهَی رَسُولُ اللهِ (ص) عَنِ التَّعَرِّی بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ. 👈 پیغمبر از برهنه گشتن، حتّی در خلوت هم نهی کردند. 🔔 یعنی تا این حدّ، از ما خواستند که خودمون از خودمون کنیم و خجالت بکشیم. این همون گوهر است،💎 که انسان رو نگه میداره، و اجازه نمیده که کنه: طرف با خودش میگه: ⁉️ حیفِ من نیست که فلان رو انجام بدم؟!🤔 ⁉️ حیفِ من نیست با نامحرم رفیق بشم؟!🤔 ⁉️ حیفِ من نیست پای فلان سایت و فلان فیلم بشینم؟!🤔 ⁉️ حیفِ من نیست دروغ بگم و مال حروم بخورم؟!🤔 ⁉️ حیفِ من نیست...🤔 حالا اگر کسی رو فراموش کنه، دیگه این حرفها رو به خودش نمیزنه. چون خودش و کرامتِ خودش رو فراموش میکنه. 🔚 در نتیجه، به هر گناهی کشیده میشه. مراحل ۳ گانه: فراموشی خدا👈 فراموشیِ خود👈 گناه 💯 ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌹میشود آیا سطحے 🌱تر نگاهمان ڪنید...!؟ 🌹عمق نگاهتان مے کُشَد 🌱ما را از .. 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#زندگی_به_سبک_شهدا وقت #ناهار رفتم پشت یه تپه🗻 با تعـ😳ـجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه‌ های نون🍞 ر
🌸🍃 🍃○مادر در خواب شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم⁉️○مادر می‌گوید: «چیزی نمی‌خوام؛ فقط قرآن 📖که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم می‌کشم. 🌸 می‌دونن سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.». ○پسر می‌گوید: «نماز صبحت رو که قرآن رو بردار و بخون!»بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. ○قرآن را بر می‌دارد و می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. 🍃○پسر دیگرش این‌را به عنوان کرامت محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند.○ آیت‌الله نوری همدانی نزد مادر شهید می‌روند. را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای قرآن را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه. 🌸○میفرمایند:«قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!». شهید شروع می‌کند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط.○آیت الله نوری گریه 😭میکنند و چادرمادر:«جاهایی که نمی‌توانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم» 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌻میشود آیا سطحے 🌿تر نگاهمان ڪنید...⁉️ 🌻عمق مے کُشَد 🌿ما را از .. 🌺🌱 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌸 🥀 🌱 ♨️این عکس📅 ، ﺁﺩﻡ را ‌زده می‌کند ، یکی از انگیزترین و در عین حال حماسی ‌ترین لحظات فکه ، ماجرای حنظله است .300 تن از رزمندگان این درون یکی از به محاصره‌ی نیروهای عراقی در می‌آیند ، آنها چند روز و صرفا با تکیه بر سرشار خود به ادامه می‌دهند و به مرور توسط آتش دشمن و با 🌸 مفرط به می‌ﺭﺳﻨﺪ . ♨️ساعتهای ⏰آخر بچه‌ها در کانال، بیسیم‌چی حنظله را خواست ، آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت. صدای و پر از خش خش را از آن سوی شنیدم که می گوید : رفت ، هم رفت ، باطری بی‌سیم دارد می‌شود ، بعثیها عن قریب می‌آیند تا ما را کنند ، من هم می کنم . ♨️ که قادر به محاصره‌ی تیپ‌های تازه نفس دشمن🐲 نبود ، همان طور که به صورت می ‌ریخت ، گفت :بی‌سیم را قطع نکن... ♨️ حرف بزن، هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن ، صدای بی‌سیم‌چی را شنیدم که می‌گفت : سلام ما را به امام برسانید، از قول ما به امام بگویید: که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم . 📚 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
کنارم نشست👥 گفت: « تورو به #صبر دعوت نمی‌‌کنم، بلکه به رشد دعوتت میکنم. نمیشه که کسی #مومن رو اذیت
اینکه برای ک همسرتون💞 میکشه ازش میکنید خیلی خوبه... 💥اما تشکر فقط نباشه❌ گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل💐 وحتی یک شاخه گل🌹 بخرید. 📝 🔰حمید شبهای جمعه میرفت چندین بار به من میگفت؛ ولی چون میکشیدم☺️ نمیرفتم این بار حرفش را نکردم. 🔰فردای آن روز بعد از کلاس طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با 💐 قشنگ 🔰پرسیدم، به چه مناسبت گرفتی⁉️ گفت این قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای برات گرفتم. ✍راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh