روایت گُلی که در کویر رویید!
در روزهای گرم تابستان سال 1343بدنیا آمد. مادرش زهراخانم عاشقانه میپروریدش،روزها با تماشای قد کشیدن پسرش رویاها برایش میبافت.
میگویند مصطفی از همان کودکی دل نازک بود و زود اشکهایش سرازیرمیشد؛ نوجوان که بود میخواست روزه بگیرد،آفتاب خیلی سوزان بود! هرروز کارش همین بود، دستمالی خیس میکرد وروی سرش می انداخت و گله گوسفندش را به چرا میبرد.
پنجاه سال پیش در ملک بابو شور زندگی فراوان بود، همه مشغول کاروزندگی اشان بودند.
صدایی رسید که جنگ شروع شده!رژیم بعث عراق به ایران حمله کرده!مردمان پاک وبی آلایش آن روستای کوچک و دورافتاده حتی رادیو نداشتند.
مصطفی در خواب حضرت زهرا س رادیده بود که اورا به سمت خود میخواند!
الله اکبر! ازآن شب دیگر مثل قبل نبود! جسمش اینجا و روحش درتلاطم جایی دیگربود!
بلاخره رضایت خانواده راگرفت و راهی جبهه شد.
درعملیات والفجر1درفکه، در فروردین سال62با اصابت ترکش به ناحیه سرش به درجه ی رفیع شهادت رسید.
روزهای بعد خبرآوردند که مادر کجانشسته ای که مصطفایت شهید شده!
اما مادر گفت:خودم دیدم! همان لحظه که داشت شهید میشد وترکش به سرش اصابت کرد را در بیداری دیدم!
حالا بعد از گذشت42سال گرد غربت برآن خانه های کلوخی نشسته اما مصطفی همیشه زائر دارد.در سالگردش،دراربعین، تاسوعاو... خیلیها حاجت میگیرند وبه سپاس زائرش میشوند.
#شهید_مصطفی_افتاده
#بااینستارههامیتوانراهراپیداکرد ⭐️💫
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh