عشق شهادت
حاج مرتضی خیلی عاشق و در حسرت شهادت بود و همیشه میخواست که برایش دعا کنیم که لباس شهادت بر قامتش بنشیند.
در ایامی که برای شهدا کار فرهنگی می کرد مدام در حین کار و با لبخند میگفت: کتاب بعدی شهید حاج مرتضی مسیب زاده.
حاج مرتضی با تمام وجود بدنبال شهادت میدوید و برایش این وصال شیرین ترین اتفاق بود
شش گوشه
سال 83 یا 84 رفته بودم دیدن محمودرضا. توی دانشکده. مرتضی را نخستین بار آنجا با محمودرضا دیدم. موقع گرفتن تصویر دسته جمعی نشست ردیف اول آن وسط. اما یکهو بلند شد و گفت: شش گوشه... شش گوشه... شش گوشه کو؟! رفت و پوستر بزرگی از عکس ضریح مقدس امام حسین (علیه السلام) را آورد گرفت جلو جمع و تصویر گرفتیم با مرتضی. و با شش گوشه.
کوثر را بغل کردم شاید آرام شوم
پس از شهادت محمودرضا آمد تبریز. آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد. پس بلند شد آمد کنار. حاج بهزاد اصرار میکرد یکی از بچه ها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند. کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد. گفت: میشه کوثر رو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی. یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت پس دادش به من و آغاز کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندن؟ گفتم کوثر رو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم... و های های گریه کرد.
یادگاری که به دستش نرسید
بعدا باهام تماس گرفت و یکی از لباسهای محمودرضا را یادگاری خواست. با شرمندگی گفتم چیزی از لباسهای محمودرضا دست من نیست. ولی گفتم که برایش گیر می آورم. دو سه بار تلفنی پیگیر لباسها شد. برایش نه نمیتوانستم بیاورم. هربار قول دادم برایش تهیه کنم. گرمکن ورزشی محمودرضا را میخواست و به یکی از عکسهایش اشاره میکرد که محمودرضا آن گرمکن را به تن داشت. نمی دانم چرا آنرا میخواست. قولش را داده بودم در هر حال. اما هیچوقت نشد. الآن منم که باید بروم و از لباسهای یادگاری مرتضی درخواست تبرکی بکنم
به_نقل_ازاحمدرضابیضایی_برادرشهیدمحمودرضابیضایی
اخرین سفارش ها
پدر از آخرین سفارش ها و وصیتهای شهید میگوید:" آخرین بار پنجشنبه تماس گرفت و گویا جمعه به شهادت رسید. توصیه اش این بود مراقب نازنین زهرا باشیم. میگفت اگر ما نرویم چه کسی به جبهه میرود، درب شهادت هنوز بسته نشده است. در باغ شهادت هنوز باز است بعد از سالها خاتمه جنگ تحمیلی مرتضیها داریم که میروند و شهید میشوند. سفارش همه شان این است که رهبر را تنها نگذاریم."
روز وداع
دوست شهید مسیب زاده هربار با بردن نام مرتضی بغضی عجیب گلویش را میگیرد که مانع ادامه صحبتش میشود.صحبتها از شهید زیاد است ودوستش تنها به چند جمله مختصر از او اکتفا میکندو ادامه میدهد: "نازنین زهرا دخترش همه زندگی شهید بود. به مادرش و دخترش بسیار علاقه داشت. چنان برای بازی با دخترش ذوق داشت که از چهره اش می توانستیم این خوشحالی و شادابی مرتضی را ببینیم."
او به ورود غریبانه پیکر شهید اشاره میکند و میگوید: "وقتی قهرمانان ملی مثل ورزشکاران المپیکی یا مدال آوران المپیادی به کشور باز میگردند از آنها استقبال میشود و جمعیت زیادی در فرودگاه به دیدارشان میآیند اما این شهدا در اوج مظلومیت به کشور برمیگردند
لبخند اخر
جمعه...چهارده خرداد یکهزار و سیصد و نود و پنج
ساعت نُه و پنجاه دقیقه صبح.
از صبح زود رفته بود سرکشی خطها.
حالا پناه آورده بود به چادر دوتا از بچه های فاطمی تا کمی استراحت کنه.
تو یه چادر گیرش آوردم تا به یاد قدیما یه کم سر به سر هم بذاریم و بخندیم
داشت با بیسیم حرف میزد.
دوربین رو روشن کردم و شروع کردم ازش فیلم گرفتن.
یکی دو جمله که پشت بیسیم گفت دوربین رو به صورتش نزدیکتر کردم.
با خنده یه نگاهی به لنز دوربین کرد و گفت:
ازین محمودَم انقد عکس گرفتی که شهید شد از ما عکس نگیرو پقّی زد زیر خنده و دوباره جواب بیسیم رو داد...
بعد از ظهر که رفتم سروقتشون یکی از بچه ها گفت:
مرتضی هم شهید شد.
انتحاری که زد موند زیر آوار..
موندم زیر آوار این خبر...مرتضی جان
دروغ گفتی مگه نه؟
دلت غنج میرفت که بری پیش محمود.
حالا پیش همید.
مثل اونروزا که باهم هم اتاق بودید
حالا پیش همید
و باز هم گپ و گفت و کل کل و بزن در رو و...
حالا پیش همید مسیب
خوش به حالتون.
تو رو خدا اگه جاتون رو تنگ نمیکنیم
جای ما رو هم خالی کنید.
میدونی که دل منم غنج میره.
خوش باشی سید
خوش باشی عزیرم
خوش باشی رفیقم
خوشی باشی
دلم براتون تنگه
تنهام نذارید.
#به_نقل_از_همرزم_شهید