مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهلم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_یکم
خیابان نادری و بازار پیرزنها خیلی دیدنی بود .
انگار نه انگار که جنگی در میان بود .برخی از خانمها چندین نمونه آرایش کرده بودند. تعدادی از راننده های تاکسی سر رزمنده ها کلاه می گذاشتند .
بچه ها شهر را خوب بلد نبودند. سه را خرمشهر بنا شد برای یادگاری چند قطعه عکس بگیریم .عکسها را گرفتیم و میخواستیم به سمت پادگان معاد حرکت کنیم که متوجه جر و بحث پلیسی با یک راننده شدم.
کنار آنها رفتم خواستم به زعم خود کمک کنم که جریمه اش نکنند راننده مرتب التماس می.کرد پلیس هم درجه سروان تمامی داشت .قلمش روی برگه ی جریمه آماده ی نوشتن بود لب باز نکرده بودم که بر خلاف نیت و تصور من راننده نهیبی به من زد و
گفت:
_لازم نکرده!!!
پلیس هم نگاه بدجوری به من کرد اما چیزی نگفت. کمی آن طرف تر نگاه می کردم که سرانجامش چه می شود. با هم زد و بند کردند با یک اسکناس قضیه تمام شد.
در شهر غیر از رنگ و بوی لباس رزمنده ها رفت و آمد خودروهای نظامی که از آثار جنگ حکایت داشت بقیه چیزها بویی از جنگ نداشت.
برخی بیخیال و برخی دیگر هم بی خیال تر از بی خیال انگار که نه انگار.... که چند کیلومتر آن طرف تر جنگی به
پا است.
صبح روز بعد اقای براتی مسئول تسلیحات گردان صدا میزد و میگفت:
- هر کس اسلحه اش تمیز و پاک نباشه ازش تحویل نمیگیرم اسلحه را به دست گرفتم و از ساختمان خارج شدم .پشت ساختمان پیرمردی سرگرم تمیز کردن اسلحه ی خود بود. سلام کردم سر را بلند کرد و جواب سلامم را با
خوش رویی داد.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_ی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_دوم
گفتم:
_اگر اجازه بدهید میخواهم اسلحه را تمیز... با خوشرویی گفت:
- بفرمایید بفرمایید!
شروع به تمیز کردن اسلحه کردم. ابتدا با تکه پارچه و گازوئیل گل و لای را از ظاهر اسلحه گرفتم. پیرمرد همان طور که سرگرم بود گفت:
_راسی تو نبودی که پشت خاکریز تیراندازی کردی تا آن قشقرق و دردسر به پا شود؟!
- بله خودم بودم
از بچه های فضول و پرجنب و جوش خوشم میاد . بچه ی خودم هم ماشاءالله خیلی فضوله...
در پوش اسلحه را باز کردم .گلنگدن را که کشیدم فشنگی از لول بیرون پرید. پیرمرد متوجه نشد فشنگ را کنار پایم گذاشتم و اسلحه را با حوصله تمیز کردم.
پیرمرد سخت سرگرم بود. دستهایش به خشک کردن تفنگ مشغول و افکار و روحش جای دیگری بود .با لب موزیک میزد.
قطعه های اسلحه را سوار کردم. با خود گفتم با پیرمرد شوخی بکنم. فشنگ را داخل لوله گذاشتم خلاصی ماشه را گرفتم. با صدای تیر پیرمرد مثل فنر از جای کنده شد اسلحه از دستش افتاده بود. وقتی صدای خنده ام
،درآمد از کوره در رفت و بد و بیراه گفت .
گفتم:
_خودت گفتی از بچه های فضول...
آخه نزدیک بود بزنی بکشی منو ،دفعه آخرت باشه با اسلحه شوخی میکنی.
- چشم آقا جون! چشم!
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_د
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_سوم
هنوز بیش از دو ماه از مأموریت جنوب و شرکت در عملیات کربلای پنج نگذشته بود که دلم هوای جبهه کرد. احساس میکردم گمشده ای دارم که باید در پی آن باشم. اردیبهشت شصت و شش به اتفاق یکی از دوستان به نام دانا تصمیم گرفتیم دوباره به
جبهه برویم. من علاقه داشتم به جنوب بروم اما دانا اصرار داشت که به کردستان برویم .
دانا گفت:
_برای رفتن به جنوب چون قد و قواره اش کوچک است مسئولان بسیج اعزامش
نمی کنند
در شهر مهاباد از پاسداران محل آشنایانی داشتیم که می توانستند مشکل ثبت نام دو نفر ما را حل کنند. به اتفاق راه مهاباد را در پیش گرفتیم .بین راه به دلیل کمبود پول مجبور بودیم از دخل و خرج کم کنیم. حدود بیست و هفت ساعت تا شهر مهاباد راه در پیش داشتیم .ناچار بودیم از غذاهای ساده استفاده کنیم تا پول کم نیاوریم. برای
صبحانه بیسکویت، ناهار نان و خربزه و شام ساندویچ خریدیم. بالاخره با هر سختی بود رسیدیم. وقتی وارد شهر مهاباد شدیم پرس و جوکنان سراغ اعزام نیروی مهاباد را گرفتیم. در کمتر از یک ساعت آن جا را پیدا کردیم. اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد سخنی از شهید آیت الله دستغیب بود که بر دیوار با خط درشت نوشته شده :بود «زیر آسمان کبود هیچ خدمتی بالاتر از خدمت در کردستان نیست»
از نیروهایی که در آن جا بودند اطلاعاتی راجع به وضعیت ثبت نام به دست آوردیم. صبح به ساختمان بسیج که تا اعزام نیرو فاصله چندانی نداشت رفتیم و به
فردی که مسئول پذیرش بود مراجعه کردیم آقای جوکار» نام داشت تا شکل و شمایل
ما را دید، پرسید:
_از کجا آمده اید؟
_از استان فارس
- امکان ثبت نام شما وجود ندارد. سن و سال و جثه ی شما خیلی ریز و کوچک است.
معترض شدم و گفتم:
- برادر!! من یک بار جبهه رفته ام.
- کجا؟ کدام جبهه؟
جنوب در لشکر نوزده ،فجر در عملیات کربلای پنج هم شرکت کرده ام.
پاسخ داد:
نه جبهه ی جنوب با این جا فرق دارد در جنوب جا و مکان نیروهای خودی و دشمن مشخص بود ،ولی اینجا کسی نمی داند دشمن کجاست و چه کسی است.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_س
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_چهارم
تا نزدیکیهای ظهر هر چه التماس کردیم فایده ای نداشت. ناچار شدیم دنبال دوست و آشنایان بگردیم .
آدرس هیچ کدام از آنها را بلد نبودیم. به سختی توانستیم دو نفر از آنها را پیدا کنیم .عصر به بسیج رفتیم دو نفر که یکی شوهر خواهر دانا و دیگری مسئول کارگزینی سپاه مهاباد بود هر چه برای ما رو زدند ، آقای جوکار زیر بار نرفت.
عجب حکایتی شده بود .این جثه های ما برای همه دردسر ساز شده بود .قرار شد فردا به اتفاق ،یکی دو نفر از پاسدارانی که در آن جا مسئولیت داشتند به بسیج مراجعه کنیم .
مسئول کارگزینی سپاه مهاباد که روز قبل برایمان رو زده بود هم وارد عمل شد و در نهایت با هر سختی که بود پذیرش شدیم .وقتی که مسئول اعزام نیرو پرسید:
_کجا میتوانید کار کنید؟
من پاسخ دادم
- در هر کدام از محورها که نیاز باشد حاضریم
خنده ای کرد و گفت:
_نه شما باید در همین شهر و در ستاد عملیات شهری به کار گرفته شوید .
به ستاد معرفی شدیم و در آن جا هم در لیست نگهبانی قرارمان دادند .چند روزی به همین منوال گذشت .کارمان شده بود از صبح تا غروب دو پست سه ساعته و شب هم یک پست سه ساعته نگهبانی دادن.
به این کارها رغبت آن چنانی نداشتم. دلم میخواست جایی باشم که رنگ و بوی جبهه داشته باشد .صدای انفجارات صحبت از عراقیها .
بله برای اینها دلم تنگ شده بود در هر حال چاره ای نبود. وضع به همین منوال گذشت گاهی اخباری مبنی بر درگیری در محورها و پاسگاههای اطراف به گوش می رسید
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_چ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_پنجم
اما در شهر جز دستگیری اراذل و مزاحمین کاری به آن صورت نبود شهر امن شده بود و دشمن به دلیل حضور نیروهای مردمی به خود جرأت درگیری در شهر را داد .یک شب بعد از شام بود که مسئولان ستاد عملیات با سر و صدا بچه ها را به خط کردند. من و دانا هم در حالی که اسلحه و تجهیزات بسته بودیم .
آقای
صادقی مسئول ستاد عملیات شهری ثارالله به معاون خود آقای حیدری که بچه خرم آباد بود، گفت:
_من دارم به محل میروم شما بچه ها را زود به آن جا بیاورید.
چند دستگاه وانت و پاترول ما را به محلی بردند خودروها که توقف کرد بنا به دستور فرمانده پیاده شدیم هنوز نمیدانستم جریان از چه قرار است ؟ و چه کاری باید انجام دهیم؟ بالاخره از کوچه های تاریکی در محله ی دره خرگوشی گذشتیم و وارد پایگاه شدیم آن جا متوجه شدیم که ساعتی پیش در پایگاه درگیری رخ داده است از پله های ساختمان دو طبقه ای بالا رفتیم و در پشت بام مستقر شدیم. حدود دو ساعتی صبر کردیم همین مدتی که پشت بام ،بودیم بچه های پایگاه برایمان جریان درگیری را شرح دادند.
میگفتند که در سالن پایگاه نشسته بودیم و مشغول صرف شام که یک مرتبه صدای شکستن شیشه و صدای انفجار در آشپزخانه همه چیز را به هم ریخت .خوشبختانه برای هیچ یک از بچه های پایگاه اتفاقی رخ نداده بود فقط گربه ای در آشپزخانه موجی شده بود. در پشت بام نشسته بودم و به گفته های بچه های پایگاه گوش
می دادیم که دستور آمد.
- پایین بیایید و در پایگاه مستقر شوید.
فقط چهار نفر تیربارچی و تک تیرانداز آن جا ماندند. از پله ها پایین رفتیم و وارد پایگاه شدیم.صحنه جالبی بود.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_پ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_ششم
موشک آرپی جی از پنجره ی سالن ،شیشه را
شکسته و از بالای سر نیروهای پایگاه که در حال صرف شام بودند رد شده و شیشه ی این را نیز متلاشی کرده و وارد آشپزخانه شده و در آن جا پشت سر یخچال به دیوار اصابت و منفجر شده بود .بنا به دستور فرماندهان قرار شد در محله و تپه های مجاور گشت زنی کنیم .
در محوطه ی پایگاه جمع شدیم که حرکت کنیم دیدیم گربه ای که در شده و مثل تاب دور خودش میچرخد بعضی مواقع هم با
آشپزخانه موجی مشاهده ی یکی از بچه ها میآمد و دور او میچرخید و از حال میرفت .
یکی از
بسیجیان که ترک زبان بود گفت:
این هم تلفات دیگه از این بهتر
از آن جا حرکت کردیم تا در کوچه ها گشت زنی .کنیم در پایین یک تپه، جایی که کوچه تمام میشد از مجاورت تپه به ستون یک می گذشتیم. فرماندهان مراقب بودند و به بچه ها گوشزد میکردند که حواستان باشد بالای تپه پاسگاه ژاندارمری بود و نورافکنهای قوی اطراف آن را روشن کرده بود از یک سراشیبی که سرازیر شدیم. یک
دفعه فرمانده به بچه ها گفت:
- حالت بگیرید
همه دستپاچه حالت گرفتیم فرمانده که سر پا حالت هجومی گرفته بود با صدای
بلند گفت:
_ایست بی حرکت
اما از آن سو هیچ صدایی نمی آمد دو سه بار فرمانده تشر زد و گفت:
_اگر تسلیم ،نشوی تیراندازی میکنم
اما هیچ خبری نشد. فرمانده همانگونه که حالت گرفته بود روی زمین نشست.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_ش
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_هفتم
_فرمانده این که سایه ی خود شما بود که به آن ایست می دادی؟
فرمانده میخواست زیر بار نرود اما نشد .
همه متوجه شدیم که روشنایی نورافکن ها که از پشت به ما می تابید سایه ی بچه ها را روی یک خاکریز انداخته و فرمانده هم به اشتباه سایه ها را نیروهای دشمن تصور کرده است. البته امکان تشخیص هم به این سادگی ها نبود.
از اینجا دیگر بچه ها خندیدند و خستگی از تن همه رفع شد. آن شب را در محله ی دره خرگوشی گشت زنی کردیم اما از دشمن خبری نبود. بالاخره به ستاد برگشتیم.
ایام به همین منوال میگذشت اوضاع چندان رضایت بخش نبود. دلم برای جایی که جبهه های جنوب هر روز تنگتر میشد همزمان عملیات آزادسازی حلبچه نیز در جریان بود. یک روز یکی از دوستان وارد آسایشگاه شد و گفت:
- بچه ها بلند شوید تعدادی اسیر آورده اند.
با راهنمایی آن رزمنده به نمازخانه ی ستاد رفتیم.
تعدادی اسیر در نمازخانه نشسته بودند. دو سه نفری از رزمنده ها هم مراقبت میکردند. آقای دهقان از مسئولان ستاد جسته و گریخته با زبان عربی سئوالاتی از اسیرها می پرسید. برادر محقق نیز با ظرف پر از شربت سر رسید. من ظرف را از آقای محقق گرفتم. دانا سینی لیوانها را به دست گرفت از تک تک آنها پذیرایی کردیم. دو نفر از آنها مدام به قد و قواره ی ما که خیلی کوچک ،بود خیره شده و یواشکی چیزی میگفتند.
خلاصه پذیرایی تمام شد و اسراء را از آن جا به جای دیگری منتقل کردند.
بدترین روز مأموریت مهاباد روزی بود که دچار دندان درد شدیدی شدم. باید با همان درد شدید سه ساعت پست میدادم چون پست بندی به گونه ای بود که به دلیل کمبود نیرو امکان آن که کسی از زیر کار در برود وجود نداشت.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_ه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_هشتم
سر پست نگهبانی حاضر شدم. شدت دندان درد به گونه ای بود که در برج نگهبانی
آن قدر سرگرم و برآشفته از درد بودم که نزدیک بود بیهوش شوم متوجه کار نگهبانی نبودم. در حالی که سخت درگیر درد بودم صدایی از نزدیک برج ذهنم را به خود جلب کرد. از روزنه دید نگاهی به بیرون انداختم .برج بر روی یک دیوار چهارمتری قرار داشت.
ناگهان در فاصله کمتر از یک متر یک آدم عظیم الجثه ای را مقابل خود دیدم با فشار انگشت اسلحه را از ضامن خارج و با کشیدن گلنگدن با صدای بلند به او ایست دادم طرف که از این صحنه ترسیده بود گفت: من... من... کارگر مخابرات هستم... نزن! نزن! -
پرسیدم:
این جا چه میکنی؟
دارم سیمهای تلفن را چک میکنم.
آن قدر ترسیده بود که از پیشانی اش عـرق
می چکید.
حسن کار آن بود که به کلی درد دندان را از یاد برده بودم .
آن پایین یک وانت که نشانه ی مخابرات داشت دیده میشد از برج بیرون آمدم و پاس بخش را صدا کردم .
پاس بخش سر رسید و همین که متوجه موضوع شد به بازخواست طرف پرداخت. کارگر که هنوز روی نردبان و سینه دیوار خشکش زده بود شروع کرد به توضیح دادن. با قانع شدن پاسخش بی آن که کارش را تمام کند راه خود را گرفت و رفت مأموریت مهاباد به پایان رسید و من و دانا هوای دیار خود کردیم دلم برای یبلاق و چادر سیاه و صدای زنگ گوسفندان از یک سو و برای پدر و مادر و برادران و خواهران به خصوص عباس دو ساله تنگ شده بود.
برگ تسویه حساب گرفتم و راه دیار در پیش گرفتیم. وقتی به میان ایل و به جمع صمیمی و باصفای آبادی رسیدیم؛
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_ه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_نهم
در آبادی اولین کسی که دیدم عمو حمایت بود که سوار بر یک موتور سوزوکی از یک سراشیبی تند پایین می آمد. همین که متوجه من شد خواست برای احوال پرسی توقف کند اما موتور از دستش منحرف شد و به میان شاخه های یک درخت پر از خار رفت.
این هم از قدم خیر ما بود. پس از آن که عمو حمایت را از میان شاخه ها بیرون کشیدم به چادر سیاه پدر و مادر رفتم. چشمه گل زردی و انبوه گلابیهای وحشی و چادرهای سیاه همه سر جای خود بودند.
مغازه مشهدی رضا که به قول عمه شاهی از سیر تا شیر گنجشک در آن یافت میشد در زیر سایه همان گلابی وحشی قرار داشت. همسایه ها همه در چادر سیاه گرد من جمع شدند. عمو برات با سئوالهای جور واجورش کلافه ام کرده بود و عمه گلاب نیز صادق و با صفا پرس وجو می کرد .
کنار اجاق ،کتری سیاه پر از آب جوش غل میخورد و مادر مدام برای میهمانان چای می آورد.
وقتی که با سرد
شدن هوا ایل راه گرمسیر را میگرفت؛ دل من در حال و هوای جبهه سیر میکرد.
به اتفاق تعدادی از دوستان بنای رفتن گذاشتیم. دلم آن قدر برای جبهه تنگ شده بود که شاخهای در هم کشیده باغهای انار و خوش رقصی های زلف سپیدارهای کناره جوی های آبادی از این دلتنگی رهایم نمی کرد.
با صادق، نعمت ،نادعلی حمزه ،شیر علی و حافظ راه سپیدان را در پیش گرفتم. این بار برای عضویت در سپاه ثبت نام کرده و آماده رفتن شدیم .باید ابتدا آموزش مقدماتی و تخصصی فرماندهی دسته را در پادگان بعثت شیراز می آموختیم و بعد راهی جبهه می شدیم.
آذرماه سال شصت و شش بود که آموزش را شروع کردیم.
فاصله ی بین پادگان ما تا دانشسرای تربیت معلم آب ،باریک محل تحصیل برادرم عبدالرسول کمتر از نیم ساعت بود. اما وضعیت کلاسها و فشردگی کار باعث شده بود که جز در روزهای خاصی ملاقات وجود نداشته باشد.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_ن
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه
عصر روز پنج شنبه بلندگوی پادگان دو سه بار اسمم را برای ملاقات خواند .وقتی دوان دوان به سمت دژبانی رفتم، دیدم عبدالرسول با قد و بالایی رشید تبسم بر لب منتظرم ایستاده.
همدیگر را در آغوش گرفتیم بعد از مقداری خوش و بش از وضعیت آموزش پرسید .برایش توضیح دادم که آموزش فرماندهی دسته می بینم.
قیافه اش در هم
رفت و گفت:
باید خیلی مراقب خودت باشی فرماندهی دسته کار سخت و دشواری است.
حرف را عوض کردم و گفتم:
- قصد نداری به جبهه بروی؟
گفت:
اختیار داری همین روزها انشاءالله به جبهه میرم
گفتم:
شما نباید بروید چون من چند روز دیگر آموزشم که تمام شد باید به جبهه بروم. اگر شما هم به جبهه بروید آن موقع با بودن هر دویمان در جبهه پدر و مادر نگران و
خیلی دلواپس میشوند.
گفت:
- تو فکرش نباش ببینم خدا چه میخواهد.
بعد از چند روز اطلاع یافتم که عبدالرسول جبهه رفته است. با تعدادی از بچه های هم محلی از طریق شیراز اعزام شده بودند .یک ماهی گذشت و آموزش تمام شد. بنا شد چند روزی مرخصی برویم و بعد به پایگاه سپاه شهرستان مراجعه کنیم تا به جبهه اعزام شویم. وقتی به محل رفتیم پدر و مادر سخت دلواپس عبدالرسول بودند.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_یکم
پس از سالها رنج و محرومیت در انتظار پایان یافتن درس فرزند بزرگ خود بودند. می خواستند اولین فرزندشان را خیلی زود داماد کنند. آرزویی که هر پدر و مادری دارد و در خانواده ی ساده و صمیمی ما هم وجود داشت آن سالها سن ازدواج در محل خیلی پایین بود همین که جوان هجده نوزده ساله میشد برایش زن میگرفتند. هرگاه به مرحضی میرفتم مادر کنارم مینشست و میگفت:
- تو مگه نمیخوای زن بگیری؟
بعد یک فهرستی از دختران محل را قطار می.کرد هرگاه نظر خودش را می خواستم.
می گفت:
میل با خودته ولی دختر
خود را سبک سنگین میکردم تا مادر اسامی بیشتری را به لیست اضافه کند. بعد اسامی دخترها را نام میبرد تا این که میرسید به اسمی که من میخواستم دلم همان جا میخکوب می.شد صورتم رنگ می باخت میخواستم نظرم را بگویم رویم
نمی شد.
روزی که پدر و مادر به اتفاق اصرار میکردند که باید یکی را انتخاب کنی با شوخی
میگفتم:
- یعنی این همه دختر را به من میدهند؟
از خداشونه التماس میکنن!
با خنده ی پدر مادر تازه متوجه حرفم میشد و می خندید.
با تعارف میگفتم
- حالا شما چند سالی صبر کنید تا لااقل صورتم ریش در بیاره بعد ... شده که اون وقتی که میرفتی جبهه که توی فکر ریش و پشم نبودی حالا چی؟
#ادامه_دارد ...
@Modafeanehaeaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_دوم
هنوز سرگرم صحبت بودیم که تلفن قطع شد.
کم کم به عید نزدیک میشدیم. جنب و جوش مردم در بازار، بهار را نوید می داد. عبدالرسول در تلفن به من گفته بود: انشاءالله عید در محل با هم خواهیم بود. یک هفته مانده به عید مرخصی گرفتم و به محل رفتم دو سه روزی نگذشته بود که عملیات در غرب کشور شروع شد. رادیو وضعیت یگانهای عملیاتی را تشریح میکرد. نام عملیات بیت المقدس سه بود. یقین پیدا کردم که عبدالرسول در عملیات شرکت خواهد
کرد.
یک روز به عید دوستان عبدالرسول که هم محلی هم بودند به مرخصی آمدند. حدود ساعت دو بعدازظهر مادرم به محض این که مطلع شـد دوسـتـان عـبـدالـرســول آمده اند، سراسیمه به خانه آنها رفت به محض این که فهمیدم آنها بدون عبدالرسول آمده اند. دلم شور افتاد! جرأت این که با دوستانش رو به رو بشوم را نداشتم. مادر خیلی
زود گریه کنان به منزل برگشت و به من نهیب زد:
- چرا نشسته ای؟ برادرت نیامده
دلم شکست اما خودم را کنترل کردم پرسیدم
- سروش چه گفت؟
- هیچی به محض این که با من رو در رو شد اشک در چشمش سرازیر شد. همه چیز برایم روشن شد. اشک از گونه هایم جاری شد. مادر وقتی گریه ام را دید،
گفت:
نه مادر میگویند مجروح شده!
، قبول نکردم. دقایقی بعد خواهر بزرگترم از راه رسید. او هم شیون و زاری در دل می کرد. کم کم همسایه ها و عموهایم جمع
شدند.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam