eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
32.5هزار دنبال‌کننده
31.8هزار عکس
13.4هزار ویدیو
300 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودتو دست‌کم نگیر؛ امروز همون شنبه‌ای هست که با همه‌ی شنبه‌ها فرق داره! می‌تونه تو رو تا مقام امام معصوم بالا ببره ❌ اگـــــــر ؛ ..... @Modafeaneharaam
🔴 به مناسبت سالروز شهادت شهید محراب، آیت‌الله اشرفی اصفهانی؛ ✅ پیغام امام زمان (عج) برای شهید اشرفی اصفهانی ◀ متن پیام حضرت این بود که داستان شما رزمندگان اسلام مانند داستان‌هایی است که خداوند در سوره انفال، آیه 8 تا 12 بیان فرموده است. این آیات در رابطه با داستان جنگ بدر است که اولین جنگ بین اسلام و کفار و مشرکان در زمان پیامبر اتفاق افتاد. http://defamoghaddas.ir/portal/news/1077 @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIlxhaujR4Bb24QsNk-qIyEyUJZ3cUwAC-wgAAhfnUFPIzFTxYqPoZCEE.mp3
13.27M
🔊 #صوت_مهدوی 📝 #پادکست«تمدن مهدوی» 👤 استاد #رائفی_پور 🇮🇷 وظایف انقلاب اسلامی در قِبال مهدویت... 📝 خلاصه سخنرانی #عید_بیعت ۹۸ @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥محمدرضا گرایی مدال طلای خود را به شهید گمنام اهدا کرد 🔹در این مراسم فرزند شهید بسطامی‌پور به گرایی پلاک و چفیه هدیه داد. @Modafeaneharaam
18.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامه پسرم امیر رضا به امام زمان به مناسبت آغاز امامت آقا صاحب الزمان❤️ ارسالی اعضای محترم🌺 ماشالله به بینش و فهم پسرم ان شا الله سرباز اقا امام زمان عج باشند❤️
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «بیعت واقعی با امام زمان» 👤 استاد 🔺 کارامون رو با پسند امام زمان با آنچه که او دوست داره تنظیم کنیم @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACImBhawUVyu_BbxNzCz-YMKx2RZMhFQACsA0AAsaRWVMfaqjfkOHD1yEE.mp3
5.79M
🎵 آهنگ 🔸 « درمانا » 🎤 با صدای: حسین حقیقی 📚 شاعر: مولانا 🎼 آهنگساز: شروین معینی 🎛 تنظیم، میکس و مسترینگ: علی وانیار 🎵گیتار کلاسیک: بهروز میرزایی 🌠 کاور: پری صفرپور #عید_بیعت @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
باسلام خدمت دوستان امام‌زمانی🌷 همینطور که معطلید ۲۴ مهر سالروز آغاز امامت آقامون امام زمانه💗 به ه
باسلام و عرض ادب خدمت دوستداران امام زمان🌸 امشب بمناسبت عید امامت آقامون از طرف طرح تعداد 100 شاخه گل رز بین مردم توزیع شد🌷 ممنون از بزرگوارانی که در این جشن بزرگ سهیم شدند اجرتون با امام زمان💐 @Modafeaneharaam
12.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «ظهور امرِ ناگهانی - قسمت دوم و پایانی» 👤 استاد #رائفی_پور 🔺 شرح آیه ۴۵و۴۴ سورهٔ انعام (فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ...) 💠 عاقبت کسانی که ذکر خدا را از یاد بردند... 🗓 خلاصه سخنرانی #عید_بیعت ۱۳۹۹ @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_دوم 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam