eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
6هزار دنبال‌کننده
43.1هزار عکس
12.7هزار ویدیو
350 فایل
عکسنوشته‌شهدا @AXNEVESHTESHOHADA عکسنوشته‌‌ فرهنگ و حجاب @AXNEVESHTEHEJAB پاسخگویی به شبهات @saberiansari @sjd_k1401 ارتباط با ما @KavoshGar12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 قسمت حادثه بی خبر نیست توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم ... صدام کرد ... از همون روز اول ازت خوشم نیومد ... ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی ... خندیدم ... - که بعدش ... بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس... لو بره و همه بهش پشت کنن؟ ... خنده اش کور شد ... خیلی دست کم گرفته بودمت ... مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ... می دونی؟ ... زمان انقلاب و جنگ ... امثال تو رو می کشتن ... دستش رو مثل تفنگ ... آورد کنار سرم ... بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش ... هنوزم هستن ... فقط یهو سر به نیست میشن ... میشن جوان ناکام ... و زد تخت سینه ام ... جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه ... یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه ... حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ... ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم ... اشکال نداره ... شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ... هر کی یه روز داغ می بینه ... فرق مرده و شهید هم همینه ... مرده محتاج دعاست ... شهید دعا می کنه ... و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ... بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ ... به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم ... با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ... شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 🌷 قسمت رتبه اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد ... مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ... علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ... امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ... آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ... کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ... اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ... زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم ... آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ... نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم ... محو درس و کتاب که می شدم ... گذر زمان رو نمی فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ... سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی می میرم ... برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه ای برای گفتن داشت ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
امشب در سراسر ایران ماه گرفتگی جزیی رخ خواهد داد و این پدیده در آسمان گیلان نیز قابل مشاهده است و شهروندان گیلانی می‌توانند خسوف را ببینند. بر اساس مرکز تقویم موسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران ، ماه گرفتگی جزیی از ۳۲ دقیقه بامداد ۲۶ تیر آغاز می‌شود. خسوف در ساعت ۲:۰۱ بامداد به حداکثر خود می‌رسد که سایه زمین ۶۷ درصد از ماه را می‌پوشاند. ماه گرفتگی جزیی در ساعت ۳:۳۰ دقیقه بامداد به پایان می‌رسد. این ماه گرفتگی در سراسر ایران، اروپا، آفریقا، استرالیا، آمریکای جنوبی به جز بخشی از شمال غرب آن و آسیا به جز شمال شرق قابل رویت است. خواندن نماز آیات هنگام خسوف واجب است. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان علیه السلام: من برای اهل زمین امن و امانم همان گونه که ستارگان آسمان امن و امان اهل آسمانند بحارالانوار ،ج ۷۸ ،ص ۳۸ #سلام_امام_مهربانم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹ختم #صلوات امروز به نیت : #شهید_صمد_رشیدی 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌹 مسئولین یادشان باشد برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت کرده ایم 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA #اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🍃🌹 قبل از ورود به مدرسه به مسجد می رفت و نماز می خواند نسبت به مسئله ی بی حجابی حساس بود، در انجام واجبات و ترک محرمات کوشا بود، همیشه در حال خواندن قرآن بود اهل نماز شب و حضور در نماز جمعه بود. به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشتند و حضور فعال در مراسم های مذهبی داشته. نمازش را سر وقت به جای می آورد. 🍃🌹به مادرش علاقه ی زیادی داشت و رفتارش با والدین و دیگر اعضای خانواده هم خوب بود و به اعضای خانواده در مورد حقوق پدر و مادر تأکید و سفارش می کرد 🍃🌹ایشان در بسیج حضور فعالی داشت. آن زمان که اوایل انقلاببود در بنیاد مسکن فعالیت پرشوری داشت شهید فرامرز رضا نژاد که به عنوان یکی از افراد فعال بنیاد مسکن بود از محل شان افراد زیادی را برای سازندگی به روستاها می برد که یکی از آن افراد صمد رشیدی بود که حضور فعال داشت. هم چنین در انجمن اسلامی نیز فعالیت داشت. کار نگهبانی محل را هم انجام می داد. 🍃🌹زینب خواهر شهید: صحبت ایشان همیشه راجع به حجاب بود. وقتی دوستانش به منزل مان می آمدند می گفت: شما به داخل اتاق بروید. می گفتم: مگر شما چای و شربت نمی خواهید می گفت: نه! فقط شما همین جا باشید تا چشم نامحرم به شما نیفتد فیلم هایی که اوایل انقلاب از تلویزیون پخش می شد را نمی گذاشت ببینیم. 🍃🌹وقتی می خواست اعزام شود به بدرقه اش رفتم و پشت درخت کاج پنهان شدم تا او را دیدم که آماده رفتن شده رفتم به طرف اش مرا که دید گفت تو این جا هم دست از سر من بر نمی داری؟ گفتم: نه! بیا تا ببوسمت. آنقدر ایستادم تا او رفت. 🌷 @AXNEVESHTEDHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا