﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 1⃣
قسمت 1⃣
🔷قبل از آشنایی با محمد حسین
دزدی هم می کردم😐
می رفتم توی میوه فروشی
پنج کیلو پرتقال می قاپیدم
می رفتم کافی نت دوربین هندی
دودره می کردم.
توی ساندویچیا
پول نمی دادم ، میومدم بیرون.
فروشنده هم سرش شلوغ بود
یادش می رفت😥😬
🔹 یه ساندویچی پیدا کرده بودیم
می رفتیم هم می خوردیم
و هم سه تا نوشابه می آوردم خونه!
قصابی می رفتم و مرغ سفارش
می دادم ، به فروشنده می گفتم که
اینو🍗 خرد کن ...
تا می رفت اون پشت ، از یخچال
جلویی ماهی کش می رفتم.
یه نمه بزن بهادر و یکه بزن هم بودم 😎👊
ولی توی دانشگاه !!
نه ..
یعنی پیش نمیومد 😉
توی محله هم چون خانواده ام
حسابی اهل دعوا😡و شر بودن
دیگه کسی جرئت نمی کرد
بهم بگه بالای چشمت ابروئه.
🔹 خلاصه به چیزی رحم نمی کردیم.
خدا از سر تقصیراتمون بگذره. 😓
این چیزارو تا حالا به کسی نگفتم
چون درست نیست آدم گناهاشو
بریزه روی دایره. 😑
به الواتی و عرق خوری
زبان زد بودم.
توی خانواده ای قد کشیده بودم که
همه مشروب خور بودن. 😩
من هم ناخواسته افتادم توی نخ پیک
و می خوارگی. 🔞
پدرم به شدت مخالف بود.
خودش سر همچین چیزا بد بخت شد
و زندگیش رو پای این لات بازیا
باخته بود.
می گفت : ببینم به این نجسی لب
بزنی از خونه میندازمت بیرون! 😠
توی تهران وجلوی چشم بابام
راحت نبودم ولی توی یزد
دست کسی بهم نمی رسید😬
با بچه ها الکل سفید 96
درصد می خریدیم و ....
🔹 از خوش اقبالیم بود که سال 88
افتادم دانشگاه یزد.
به گوشم خورد یه هیئتی دانشجویی
هست که همه باهم میرن عزاداری.
✌️
ویرم گرفت به هوای شام خوردن
برم هیئت علمدار.
توی خوابگاه که بودیم فقط
می خواستیم بریم یه جایی
غذایی بدن تا بخوریم و
شکممون رو سیر کنیم.🍽
شامشون معمولی بود ولی برای ما
با ارزش بود 😋👌
پنیر و هندوانه یا پنیر و خیار و الویه!
بعضی وقتا هم پول نداشتن ،
محمد حسین می رفت شیر ☕️🍰
و کیک می خرید.
به هر قیمتی یه خوردنی ردیف
می کرد که کسی گرسنه
بیرون نره.
بعضی وقتا هم پول می رسید و
سنگ تموم میذاشتن. 🍽🍢
🔷 یه بار قارچ سوخاری با مرغ
پخته بودند
که الحق قشنگ بود.مرغش خام بود
ولی خیلی مزه داد. 😬✌️
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش