📖 برشی از کتاب خاتون و قوماندان
اگر خانه بود، از پای کامپیوتر تکان نمیخورد. با دوستانش در کشورهای دیگر صحبت میکرد. جنگ سوریه سوژۀ صحبتهایشان بود. فهمیدم هوای جهاد به سرش خورده. اما کجا؟ سوریه؟ عجیب به نظرم میآمد. برای همین آن را از ذهنم پاک کردم.
یک شب، قبل از اینکه خوابش ببرد، گفت: «نمیپرسی چه خبر است؟ دارم چه کار میکنم؟»
– مثل همیشه مشغولی. حتماً یک حساب و کتابی داری.
دل دل میکرد چیزی بگوید. ساکت نشستم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
– دعا کن. دارم پیگیری میکنم بروم سوریه...
💻 پیوند شرکت در مسابقه
✅ مشاهده و خرید اینترنتی کتاب
🔻لطفاً نظرات خود را پیرامون کتاب خاتون و قوماندان به شناسهٔ زیر ارسال نمایید.
@s_mellat_emam_hosein
#خاطرات_شهدا
#خاتون_و_قوماندان
#برشی_از_کتاب
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب خاتون و قوماندان
ستون خانه شد جای ثابت علیرضا. همیشه همانجا مینشست و لم میداد و پیاله تخمه را بهسرعت برق تبدیل به تلی از پوست میکرد.
اجازه میداد بچهها از سرو کولش بالا بروند و دور ستون چرخ بزنند و بدوند و از لابهلای دست و پا و سر بچهها اخباری ببیند یا فوتبالی تماشا کند و من از داخل آشپزخانه این صحنه نادر را ببینم. تصویری که هرچند ماه یکبار در زندگی من به نمایش درمیآمد و با تمام وجودم حس میکردم یک خانوادهایم: یک پدر لمیده، بچههای پر سروصدا، تلویزیون روشن، کاسه تخمه و من هم دستم به آرد و خمیر که برای شام «بولانی» سرخ کنم و گرمگرم سر سفره بگذارم. علیرضا چه بود و چه نبود، ستون خانهمان بود.
💻 پیوند شرکت در مسابقه
✅ مشاهده و خرید اینترنتی کتاب
🔻لطفاً نظر خود را پیرامون کتاب خاتون و قوماندان به شناسهٔ زیر ارسال نمایید.
@s_mellat_emam_hosein
#خاطرات_شهدا
#خاتون_و_قوماندان
#برشی_از_کتاب
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب خاتون و قوماندان
از عید نوروز آن سال خاطرهٔ خوشی ندارم. دید و بازدیدهای مرسوم بود و رفتوآمدهای مهمانان. دلخوش به بهار نبودم. گاهی با آینه صحبت میکردم که «الان من نزدیکترم به افسردگی و دلمردگی یا علیرضا؟» آینه جواب میداد: «تو امید علیرضایی. اگر حرف نزنی و نخندی و سربهسرش نگذاری که او زودتر از تو از هم میپاشد. خصوصاً که خانهٔ پدرت ساکن شده. منت نگذار، بدخلقی نکن. مواظب غرور مردانهاش باش. این مرد که امروز گوشهنشین زیر پنجره شده، روزگاری قوماندان درهها و کوههای بامیان و کابل بوده.»
💻 پیوند شرکت در مسابقه
✅ مشاهده و خرید اینترنتی کتاب
🔻لطفاً نظر خود را پیرامون کتاب خاتون و قوماندان به شناسهٔ زیر ارسال نمایید.
@s_mellat_emam_hosein
#خاطرات_شهدا
#خاتون_و_قوماندان
#برشی_از_کتاب
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب خاتون و قوماندان
او آنجا میجنگید و من باید اینجا میجنگیدم. کسی را ندیدم که بگوید خدا حفظ کند این جوانها را که به خاطر ائمه طاهرین، جنگی وحشیانه را تابآور میشوند. نَقل مجلس همه صحبت از سوریه بود و رزمندگان افغانستانی که آنجا رفته بودند. صحبتهای توهینآمیز و تحقیرکننده. همهی ارزشها را با پول میسنجیدند: «اینها بهخاطر پول میروند... بینشان شیرگی و دزد هم هست... آنجا کِیف میکنند... سرکار رفتهاند و از بیکاری خیلی بهتر است و...»
من همهی این حرفها را میشنیدم و نشنیده میگرفتم. مأمور بودم به سکوت.
💻 پیوند شرکت در مسابقه
✅ مشاهده و خرید اینترنتی کتاب
🔻لطفاً نظر خود را پیرامون کتاب خاتون و قوماندان به شناسهٔ زیر ارسال نمایید.
@s_mellat_emam_hosein
#خاطرات_شهدا
#خاتون_و_قوماندان
#برشی_از_کتاب
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب منم یه مادرم
مدرسه من رو دعوت کردن برای همکاری و وقتی دختر خانوم میفهمه که من خواهر شهید مسرورم! خیلی خوشحال میشه. میگفت: «حس میکردم شهید مسرور به من توجه کرده! چون همه این چیزها نمیتونسته اتفاقی باشه.»
با شوق به حرفهای فاطمه گوش میدادم. گفتم: «معلومه که هیچ چیز اتفاقی نیست.» پس همین باعث شد که دیگه حجابش رو رعایت کنه؟
- نه یک اتفاق خیلی باورنکردنی براش میافته. اسمش در میاد برای کاروان راهیان نور. موقع برگشت معلمشون توی اتوبوس عکس شهدا رو بینشون تقسیم میکنه و میگه هر کسی مناطق جنگی رو نمیتونه زیارت کنه. حتماً از طرف یک شهید دعوت شدین. فکر میکنی عکس کی به این دختر میفته؟...
🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب
🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب منم یه مادرم را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید.
@s_mellat_emam_hosein
#خاطرات_شهدا
#منم_یه_مادرم
#برشی_از_کتاب
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
📖 برشی از کتاب منم یه مادرم
وقتی مصطفی وارد نطنز شده بود، میگفت هر بار که قرار است تصمیم مهمی بگیرند، ناخودآگاه یاد عموی شهیدش میافتد و خاطره تشییع پیکرهایی که با پدرش رفته و نمازهایی که با همهی کودکی برای شهدا خوانده است، از جلوی چشمش رد میشود. میگفت: «مامان خدا میدونه همیشه موقع تصمیمگیری، اون صحنههایی رو یادم میآد که با بابا میرفتم مراسم شهدا، چون قد من کوتاه بود، راحت میتونستم از بین پای بزرگترها خودم رو برسونم جلو و شهدا رو از نزدیک ببینم. باور کنین تصویر همهشون خیلی زنده جلوی چشمامه و نمیذاره تصمیمی بگیرم که خلاف آرمانهاشون باشه.»
🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب
🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب منم یه مادرم را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید.
@s_mellat_emam_hosein
#خاطرات_شهدا
#منم_یه_مادرم
#برشی_از_کتاب
@t_manzome_f_r
▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری