eitaa logo
شمیم آشنا
16.9هزار دنبال‌کننده
38.7هزار عکس
7.7هزار ویدیو
318 فایل
🗂 بزرگترین مرجع کلیپ های کوتاه مهارت های زندگی مشترک و تربیت فرزند و محتوای سبک زندگی در کشور 👤 @AshenaOnline ادمین 🆔 http://sapp.ir/Shamimeashena سروش 🆔 https://eitaa.com/shamimeashena ایتا 🆔 https://rubika.ir/shamimeashenarubika روبیکا
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 زیبنده علی (علیه‌السلام) علی (علیه‌السلام) گفت: قنبر، بیا تا به بازار برویم. قنبر گفت: هر چه شما بگویید. هر دو جلو مغازه‌ای که پر از پیراهن‌های ارزان و گران‌قیمت بود، ایستادند. علی(علیه‌السلام) دو پیراهن برداشت؛ یکی را به قنبر داد و یکی را برای خود برداشت. قنبر شگفت‌زده شد. - من غلام شما هستم. زیبنده من، جامه ارزان است. - و زیبنده من نیست که خود را بر تو مقدم دارم. 📗 ر.ک: ابن شهرآشوب، المناقب. ج 1، ص 366 و بحارالانوار، ج 8 و الغارات، ج 1. ✍️ رضا بابایی، انتخابی از کتاب داستان‌هایی از زندگی علی (علیه‌السلام) 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
▪️سی‌سالگی ✍️ ملیکه سمایی ▫️به خودم در آینه خیره شدم. این من بودم که داشتم سرد و گرم روزگار را مزه مزه می‌کردم آن هم درحالی‌که در دهه سوم زندگی‌ام هستم. به تصوری که در نوجوانی از سی‌سالگی‌ام داشتم پوزخند می‌زنم. من فکر می‌کردم سی‌سالگی خیلی دور است؛ خیلی راه مانده تا به آن برسم‌، خیلی طول خواهد کشید، اما حالا فکر می‌کنم این مدت به‌اندازه یک سر چرخاندن گذشته است. انگار در چهارده‌سالگی وقتی کنار دوستم در راهروهای دبیرستان قدم می‌زدیم و به جرز دیوارها می‌خندیدیم، کسی از پشت سر صدایم زده و وقتی رویم را برگرداندم پرت شدم توی سی‌سالگی! با خودم فکر می‌کنم این شانزده سالی که این وسط بود چطور گذشت؟! کی گذشت و کجا رفت؟! گیج می‌شوم! از جلوی آینه کنار می‌روم. می‌نشینم روی زمین و چشم‌هایم را می‌بندم. سعی می‌کنم این سال‌ها را به یاد بیاورم. دنبال چیزی می‌گردم. چیزی که بتوانم دستاوردِ این چند سالم معرفی‌اش کنم تا دچار بحران پوچی نشوم! یکی‌یکی موفقیت‌ها و شکست‌هایم را مرور می‌کنم. با بعضی‌شان از شادی بغض می‌کنم و با بعضی به خودم غَرّه می‌شوم! برای بعضی تأسف می‌خورم و برای بعضی دیگر حسرت! در تودرتوی این افکارِ جورواجور لحظه‌ای مکث می‌کنم. به فرزندانم نگاه می‌کنم. حس می‌کنم مهم‌ترین ثمره عمرم در این روزهایی که گذشت، سه فرزندم هستند. می‌رسم به حالا... همین اکنون! صدایی مرا به خود می‌آورد: «ماماااااااان...» رویم را برمی‌گردانم. دخترکم است که لباس‌هایش با سس کچاپ قرمز شده و حالا نمی‌داند چکارش کند... در چشم‌هایش خیره می‌شوم. یک‌لحظه حس می‌کنم نکند این چند سال دیگر عمرم هم بگذرد و من خوب به معصومیت چشم‌هایش نگاه نکرده باشم. او را محکم در بغلم می‌فشارم. دیگر مهم نیست که لباس‌های من هم قرمز شود! فقط این مهم است که وقتی دخترم بزرگ شد و به این روزهایم فکر کردم، این آغوش دل‌چسب، از مهم‌ترین دستاوردهایم باشد. 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
! 🌸 جوشش عاشقانه بچه‌ها ✈️ اتفاق، ساده بود. یک کلیپ پخش شد. بچه‌ها را دعوت کرد که از بین همه اسباب‌بازی‌های کوچک و بزرگشان یک اسباب‌بازی را انتخاب کنند. تروتمیزش کنند و روز عید غدیر آن را هدیه بدهند به بچه‌های هم‌سن‌وسال خودشان که فقر و مشکلات مالی اجازه نداده هیچ‌وقت اسباب‌بازی داشته باشند یا آن را هدیه دهند به کودکان مبتلا به سرطان روی تخت بیمارستان‌ها. بچه‌ها با دیدن این کلیپ به سراغ کمدهایشان رفتند و یک اسباب‌بازی برداشتند و آوردند وسط که آماده‌اش کنند و هدیه بدهندش. بچه‌ها در روز عید غدیر خیّر شدند؛ با یک دعوت، با یک سرود... با دیدن تصاویر کلیپی که در آن می‌خواند: عاشق هر کی باشی دوست داری کار کنی که باشه ازت راضی... حتی اگه باشه یه کار کوچک مثل هدیه اسباب‌بازی... هزاران کودک، دست پدر و مادرهایشان را گرفتند و آن‌ها را راهی خیابان ولیعصر(عج) تهران کردند و با تمام وجود و درحالی‌که شعر هدیه اسباب‌بازی را زیر لب زمزمه می‌کردند، اسباب‌بازی‌هایشان را انداختند وسط گود بزرگ دایره‌ای شکل و هدیه دادند به بچه‌های هم‌سن‌وسال خودشان. از جوشش عاشقانه و خالصانه بچه‌هایی که در روز عید غدیر، کار خیر را آموخته بودند، سه کامیون بزرگ اسباب‌بازی جمع‌آوری شد برای بچه‌های محروم ایران‌زمین. 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
🔸قانون موفقیت به همین سادگی است😂 می‌توانی سوم شده باشی اما از نفر اول و دوم خوشحال‌تر باشی😁 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
💡غذای هسته‌ای! غذای ما هم در آینده به فناوری هسته‌ای گره می‌خورد! 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
15.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ رسانه عربی: زلزله‌ای اطلاعاتی که می‌تواند معادلات منطقه را تحت تاثیر قرار دهد؛ این بزرگ‌ترین عملیات جاسوسی ایران علیه اسرائیل است... 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔹آمریکا دوباره اسیر کرونا شده تا اینجای کار واکسن ایرانی 1 - واکسن آمریکایی 0 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸خضوع در برابر قانون نشسته بودند و از دین و آیین می‌گفتند. شاید هم درباره فنون جنگی یا آداب کشورداری حرف می‌زدند. مردی ناشناس وارد مجلس آنان شد. با دست به مردی که در کنار خلیفه نشسته بود، اشاره کرد و گفت: این مرد به من ظلم کرده است. آمده‌ام تا داد مرا از او بگیری. عمر، نگاهی به علی(علیه‌السلام) انداخت و نگاهی به مرد ناشناس. روی به علی(علیه‌السلام) کرد و گفت: یا اباالحسن، نزد او بنشین تا درباره شما داوری کنم. علی(علیه‌السلام) برخاست و کنار شاکی نشست. داوری پایان گرفت. علی(علیه‌السلام) تبرئه شد؛ اما چهره‌اش برافروخته بود. عمر پرسید: آیا نباید شکایت او را می‌شنیدم؟ آیا نباید تو را کنار او می‌نشاندم و درباره شما داوری می‌کردم؟ خشم تو از چیست؟! گفت: پسر خطاب! ظلم کردی، اما نه بر من؛ بر او ظلم کردی. خلیفه، یک‌بار دیگر هر چه در آن لحظه‌ها گذشت بود، برای خود یادآوری کرد. ظلمی نیافت. علی(علیه‌السلام) گفت: حرمت من را نگه داشتی و حرمت او را نه. مرا به لقب و کنیه خواندی، او را به اسم. 📗ر.ک: ابن ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، ج 17، ص 65. ✍️ رضا بابایی، انتخابی از کتاب داستان‌هایی از زندگی علی (علیه‌السلام) 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔸 حقوق متهم به دارالحکومه که رسید، بی‌درنگ کسی را به مسجد فرستاد. فرستاده علی(علیه‌السلام) در قاب درِ مسجد ایستاد و فریاد زد: مولایت تو را می‌خواند. برخیز و نزد او برو. ابوالاسود دوئلی، برخاست و خود را به دارالحکومه رساند. از علی(علیه‌السلام) شنید: از این ساعت، تو قاضی شهر نیستی. مات و مبهوت پرسید: خیانت کرده‌ام یا جنایت؟ گفت: هیچ‌کدام. پرسید: من را که شیخ بصری‌ها بودم، به کوفه خواندی و سمت قضا دادی. اکنون به کدامین جرم، مسند قضا از من می‌ستانی؟ گفت: از کنار مسجد می‌گذشتم. تو را دیدم که با مردی متهم، سخن می‌گفتی و جرم‌های او را می‌شمردی تا بر او حکم کنی. صدای تو بلندتر از صدای او بود. والسلام. 📗 ر.ک: عوالی اللآلی، ج 2، ص 343، ح 5. ✍️ رضا بابایی، انتخابی از کتاب داستان‌هایی از زندگی علی (علیه‌السلام) 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena