eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
855 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده،محسن حججی،نوید صفری،صادق عدالت اکبری،حامد سلطانی تاریخ تاسیس: 1396/05/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 اوایلش از محسن خوشم نمی‌آمد! تازه خواهرزاده ام عقد کرده بود. حقیقتش، آن اوایل ازش (محسن) خوشم نمی‌آمد. حتی یک درصد هم. تیپ و قیافه هامان با هم خیلی فرق داشت. من از این آدم های لارج و سوپر دو لوکس بودم و او از این حزب اللّهی حرص درآر. هر وقت می‌رفتم خانه ی خواهرم، می‌دیدمش. می‌آمد جلو، خیلی شسته و رفته و پاستوریزه سلام و علیک می‌کرد. دستش روی سینه اش بود و گردن کج و انگار شکسته. ریش پُر پُشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی ها عرفانی هم روی لبش بود. کلاً از این فرم آدم هایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می‌آوَرَد. بعضی وقت ها هم با زنم می‌رفتم خانه ی خواهرم. تا زنم را می‌دید سرش را می‌انداخت پایین و همانطور با من و خانمم سلام می‌کرد. سرش را یک لحظه بالا نمی‌آورد. لجم می‌گرفت. با خودم می‌گفتم مگر زنم لولو خورخوره است که داره این طور می‌کند ؟ دفعه بعد به زنم گفتم : «یه چادری چیزی بینداز سرت تا این آقا دامادِ به تریج قباش بر نخوره و سرِ مبارکش رو یه کم بیاره بالا.» زنم گفت : «باشه» دفعه بعد چادر پوشید. این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوال پرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود. فهمیدم کلاً حساس هست به زن نامحرم. چند ماهی از دامادی اش و از آشنایی مان گذشته بود. توی مهمانی ها می‌دیدمش. دیدم نه، آن چنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر می‌کردم، می‌گوید و می‌خندد و گرم می‌گیرد. کم کم ازش خوشم آمد. ولی باز با حزب اللًهی بودنش نمی‌توانستم کنار بیام. یک بار رفتم خانه خواهرم، نشسته بود توی اتاق. رفتم داخل. تا من را دید برایم تمام قد ایستاد و به من سلام کرد. جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که پسرِ برادرم آمد تو. شش هفت سال بیشتر نداشت، بچه مچه بود. جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد. گفتم : «آقا محسن راحت باش. نمی‌خواد بلند شی، این بچه ست. نگاهم کرد و گفت : نه دایی جون. شما ها سیًد هستید و اولاد فاطمه ی زهرا هستید. شما ها روی سرِ ما جا دارید. احترامتون به اندازه دنیا واجبه.» این را گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم. با خودم گفتم : تا باشه از این حزب اللّهی ها. » 🔖برگرفته از کتاب «حجت خدا» @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊
هیئت عاشورائیان ۳۰ آبان ۱۴۰۴سخنرانی- هیئت عاشورائیان- ۳۰آبان فاطمیه ۲.mp3
زمان: حجم: 34.86M
🎙سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین سیدحسین آقامیری دوم ۳۰ آبان ۱۴۰۴ هیئت عاشورائیان/ مسجد الرسول رسالت - تهران @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊
محمود علوی و مصطفی اللهیاریمداحی سیدمحمود علوی - مصطفی اللهیاری.mp3
زمان: حجم: 48M
🎙مداحی| سیدمحمود علوی مصطفی اللهیاری دوم (س) ۳۰ آبان ۱۴۰۴ هیئت عاشورائیان/ مسجد الرسول رسالت - تهران @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊
هدایت شده از آقا مهدی
سید مجید بنی فاطمهنماهنگ اذان نگو بلال.mp3
زمان: حجم: 6.18M
حاصلمو طوفان برد اذان نگو غنچه خشکید گل پژمرد اذان نگو خون دل خورد اذان نگو مادرم مُرد اذان نگو اذان نگو بلال مادر ما رفت از حال... (س) ‌‌@mahdihoseini_ir ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما يک شهيد را که به زودی به ملاقات الهی ميرفت می ديدیم.... آخ از این غم.... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊
هیئت عاشورائیان ۱ آذر ۱۴۰۴سخنرانی استاد سیدحسین آقامیری .mp3
زمان: حجم: 39.36M
🎙سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین سیدحسین آقامیری دوم ۱ آذر ۱۴۰۴ هیئت عاشورائیان/ مسجد الرسول رسالت - تهران @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊
مصطفی اللهیاری| هیئت عاشورائیان Live_1763830533-mc.mp3
زمان: حجم: 50.88M
🎙مداحی| مصطفی اللهیاری دوم (س) ۱ آذر ۱۴۰۴ هیئت عاشورائیان/ مسجد الرسول رسالت - تهران @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊
خدایا ؛ با توسل به فاطمه زهـۜـرا طمع دارم در لباس شهادت به ملاقات تو آیم مرا شرمنده‌ی دوستان شهیدم مکن @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊
هیئت عاشورائیان ۲ آذر ۱۴۰۴سخنرانی استاد سیدحسین آقامیری.mp3
زمان: حجم: 35.84M
🎙سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین سیدحسین آقامیری دوم ۲ آذر ۱۴۰۴ هیئت عاشورائیان/ مسجد الرسول رسالت - تهران @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊
حزب‌الله رسما اعلام کرد : در شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به قافله یاران شهیدش پیوست. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊
همیشه لباس کهنه می‌پوشید. سر آخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت... مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد. ‌ @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌹🕊