🌿
▪️یکی دو روز مانده بود به عاشورا. دمق بود. کمی با هم حرف زدیم. گفت: ظاهرا جواب خواستگاری منفی است. اِن شاءالله خیر است. از حضرت عباس (ع) خواستم که هرچه خیر است برایم رقم بزند.
🏴شب #تاسوعا بود. در حال حرکت به سمت حرم بودیم. رو به حرم دعا کرد و همه چیز رو سپرد به خود حضرت. تلفنش زنگ خورد. شروع کرد به خندیدن. خیلی خوشحال شد.
گفتم: چه خبر شده؟
گفت: جواب مثبت رو گرفتم. حضرت عباس (ع) کارم رو ردیف کرد.
شروع کرد به گریه کردن. رو به حرم کرد و گفت:
😭آقاجان، من خیلی گنهکارم ولی شما هوای منو دارید. ممنونم. بقیه کارها را هم خودتان ردیف کنید. اِن شاءالله خداوند همسر و فرزندان و بستگان ما را خدمتگذار به اهل بیت (علیهم السلام) قرار بدهد.
بعد گفت: از امام رضا (ع) هم خواسته ام به من فرزند دوقلو عطا کند...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_دوست_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#خاطره_شهید 🌸🍃
🍃تازه می خواست ازدواج کنه.
به شوخی بهش گفتم:
خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و اِن شاالله بچه دار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا!
🍃یه نگاه بهم کرد.
این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر.
گفت: سید، خدا جبران کنندس.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: فکر می کنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟
سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس.
وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ارتباطش روز به روز با امام رضا (علیه السلام) عمیق تر می شد.
یک بار از مشهد یه قاب عکس گنبد آقا رو براش خریدم و بهش دادم. زده بود به دیوار خونشون. هر وقت که خونه بود و به موبایلش زنگ می زدم و می گفتم: کجایی؟
می گفت: روبروی گنبد علی بن موسی الرضا (علیه السلام) یه سلام به آقا بده.
هرکس که تو عشق امام رئوف غرق شد، شهید شد. نقطه اشتراک تمامی شهدا امام رضا (علیه السلام) بود، که حاجی با اون هوش و ذکاوت و زیرکی که داشت به این درجه رسید...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#خاطره_شهید 🌸🍃
🍃یکباری که با حاج محمد توفیق تشرف به زیارت امام رضا(ع) را داشتیم حدود ساعت 12شب رفتیم زیارت. هنگام بازگشت از حرم تو یکی از خیابانهای مجاور حرم زن میانسالی سبزی بسته بندی کرده بود می فروخت.
حاجی رفت جلو هرچی سبزی داشت که نسبتا زیاد هم بود خرید و اومد رفتیم محل اقامت که وقتی رسیدیم همه سبزی هارو ریخت تو سطل زباله!
علتش رو جویا شدیم حاج محمد گفت: همون اول دیدم سبزیها پلاسیده و موندست اما #ناموس_شیعه نیمه شب تو خیابون بخاطر چندتا بسته سبزی مونده بود و این....
امیدوارم روزی شرمنده او و افکار سبحانش نشیم
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#خاطره_شهید 🌸🍃
🍃تازه عقد کرده بودم. دستم خالی بود. نه روی این رو داشتم که از کسی پول قرض بگیرم و نه میتونستم به همسرم چیزی بگم. دوست داشتم پولی دستم بود تا توی این مدت برای همسرم سنگ تموم بذارم.
🍃[محمد] یک روز با من تماس گرفت. فهمیده بود ازدواج کردم. بهم تبریک گفت.
گفت: امروز پولی به حسابم واریز شد. دنبالت می گشتم. تو الان متاهل شدی و من مجردم. ۷۰ درصد برای تو و ۳۰ درصد برای من. اینم هدیه من به تو...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#خاطره_شهید 🌸🍃
🍃با حاج محمد رفته بودیم حرم شهر ری. بعد از زیارت اومدیم تو حیاط. داشتیم به گنبد نگاه می کردیم. گفت: هرچی بخواهی حضرت عبد العظیم بهت میده.
گفتم حاجی میخوام مرجع تقلیدمو عوض کنم، نظر شما چیه؟
گفت: مگه از حضرت آقا هم اعلم تر تو این عالم هستی داریم؟
از اون موقع مرجع تقلیدم شد حضرت آقا...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#خاطره_شهید🌱
یه روز که با حاج محمد آقا هم صحبت و همکلام شده بودیم و من هم مشکلی برام پیش اومده بود و درد دل میکردیم ایشان سرصحبت از حضرت عبدالعظیم(ع) را باز کرد و از کرامات ایشان صحبت شد و گفت هرموقع برایم مشکلی پیش آمد محضر این امامزاده و محدث بزرگ رسیدم و هرگز دست رد به سینه ام نزد و سفارش زیارت ایشان را کرد و گفتند محال است از سرسفره حضرت عبدالعظیم دست خالی برگردید...
🍂می درخشد بارگاهش تا فراسوی زمان
ریزش باران رحمت بر کویرستان دل
🍂حافظ آیات حق و ناقل علم حدیث
روحبخش اهل ایمان حضرت عبدالعظیم
🍂در جوارت حمزه و طاهر بُوَد کز خاکشان
می بَرَد ره تا حریم کبریای منزلت
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌾ابوالفضل خیلی با معرفت بود هیچ کسی از کنار او بودن احساس ناراحتی و خستگی نمیکرد. دوست نداشت کسی از مشکلاتش باخبر شود. همیشه لبخند بر روی لبانش بود. بسیار رازدار بود؛ شاید یکی از ویژگیهای بارز ابوالفضل رازداری او بود به طوری که همه افراد میتوانستند پیش او درد و دل کنند.
🍃از طرفی خیلی هم مزاح میکرد و از هر موقعیتی برای شوخی و مزاح استفاده میکرد و دل همه را به دست میآورد. ویژگیهای شخصیتی بسیار خوبی داشت که وقتی به آن ها فکر میکنم به خودم میگویم اگر ابوالفضل شهید نمیشد باید تعجب میکردیم.
اصلا کینهای نبود ما با هم خیلی صمیمی بودیم. هیچ وقت از دوستانش ناراحت نمیشد؛ همیشه همه را درک میکرد. بسیار خوش سفر بود؛ طوری که همه از معاشرت با او لذت می بردند.
🍃یکی از همرزمانش که در منطقه با هم بودند برای بنده گفت از نیروهای با اخلاص و مهربانی بود که در منطقه هم با روحیه بسیار خوب خود حال همه را تغییر می داد.
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
#روایت_دوست_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ارتباطش روز به روز با امام رضا (علیه السلام) عمیق تر می شد. یک بار از مشهد یه قاب عکس گنبد آقا رو براش خریدم و بهش دادم. زده بود به دیوار خونشون. هر وقت که خونه بود و به موبایلش زنگ می زدم و می گفتم: کجایی؟
می گفت: روبروی گنبد علی بن موسی الرضا (علیه السلام) یه سلام به آقا بده.
هرکس که تو عشق امام رئوف غرق شد، شهید شد. نقطه اشتراک تمامی شهدا امام رضا (علیه السلام) بود، که حاجی با اون هوش و ذکاوت و زیرکی که داشت به این درجه رسید...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
پ.ن: آخرم مثل امامش مسموم شد و شهید شد... عاشقا اینجوری اند. هرکس که عاشق حضرت هست از حضرت عشق نشانی حتما داره....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 نظر لطف و برادری #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور در حق دوستشان به #روایت_دوست_شهید، آقای شهبازی
📬 #ارسالی_اعضا
سلام و عرض ادب خدمت همه بزرگواران.
از اونجایی که قبلاً هم گفتم همه خاطرات منو اصغر جان البته از طرف من منشوری و از طرف اصغر جان وساطت و قلم عفو بوده...
خاطرات و از دورانی شروع میکنم که تو مساجد محله ها عرف بود که برای اذان و اقامه نماز ها برنامه داشتیم که مثلاً نماز ظهر رو یکی میگفت عصر رو دیگری مغرب رو یکی عشا رو دیگری انجام میدادن...
وقت نماز عشا شد و نوبت من بود تکبیر بگم.
شروع به تکبیر گفتن کردم.. .همون لحظه که گفتم تکبیر الاحرام گلاب به روتون احتیاج به دستشویی پیدا کردم. تحمل کردم تا رکعت سوم...
واقعاً دیگه نمیتونستم رکعت سوم تو رکوع هم گفتم السلام علیکم و رحمهالله و برکاته...
میکروفون رو گذاشتم رو منبرو دویدم بیرون. پشت سرمو که نگاه کردم دیدم همه دارن موج مکزیکی میزنن بندگان خدا ...
و داستان اینجا شروع شد که فردا که میخواستم وارد مسجد بشم عزیز آقا با عصای معروفشون یه چشم قره رفتن منو. من چند روزی جرات وارد شدن تو مسجدو نداشتم که اصغر رسیدو تو حیاط منو دید دارم قدم میزنم. گفت اینجا چیکار میکنی موقع نماز. داستانی تعریف کردم براش.
باهام تو حیاط ایستاد تا نماز تموم شدو دست منو گرفت برد تو مسجد وساطت منو پیش عزیز آقا کردو منو دوباره تو مسجد راه دادن.
البته این وساطت زیاد دوام نداشتو دوباره به داستان جدید شروع شد که ایشالا بعداً اگر قابل پخش بود تعریف میکنم.
-------------------------
پ.ن: عزیز آقا پدر شهید پاشاپور هستند.☺️
ممنونم از اشتراک گذاری خاطرات شهید.
ارتباط ناشناس با کانال شهیدان👇🌹
✉️ daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اصغر دلی کار میکرد و زیادم درباره اون کار حرف نمیزد و کار رو برای رضای خدا انجام میداد. بخاطر همین بود که بهترین برنامه هارو برای ائمه میگرفت.
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#خاطره_شهید🌹🍃
🍃اوایل دهه هشتاد بود. حاج محمد مدتی بود به همراه دوستانش فروشگاه عرضه محصولات فرهنگی دایر کرده بودند. یکی از همین روزها قرار شد با برگزاری انتخابات بین مسئولین موسسات فرهنگی شخصی به عنوان نماینده انتخاب شود.
در مرحله نهایی انتخابات من و محمد به عنوان کاندیدا باقی مانده بودیم. همه اعضا درحال نوشتن نام فرد مورد نظر خود بودند. یک لحظه توجهم به محمد جلب شد. با یک روان نویس سبز رنگ رأی خودش را نوشت.
🍃بعد از پایان رأی گیری وشمارش آرا از روی حس کنجکاوی آرا ثبت شده را نگاه کردم. فقط یک رأی با رنگ سبز بود. خط حاج محمد را هم خوب می شناختم. او در انتخاباتی که خودش هم کاندیدا بود و شانس برنده شدن داشت، به من رأی داده بود.
🍃همان لحظه غبطه خوردم به روحیه جوانمردی و ایثار #شهید_حاج_محمد_پورهنگ...
#روایت_دوست_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊