eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
214 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: "بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!" بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره..." که پدر با به میان حرفم آمد: "نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!" دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی تعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی میشد که تا این حد بد رفتاری کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_یکم دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خش
💠 | همچنانکه را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: "التماس دعا!" میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: "الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟" کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: "نه مجید جان! نیستم، برو به سلامت!" از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با تأکید کرد: "الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن." و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه داشت که با اما و اگرهای ، از بازگشت خنده به صورت مادرم کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن کرد، ولی برای پیوستن به این پُر شور و به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم. از در که شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش ، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد! نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که زده پرسید: "چی شده الهه؟" نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: "میشه منم بیام؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_ششم صدای به هم خوردن در #حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم
💠 | نمیدانم چقدر در آن حال و دردنا ک بودم که صدای به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد! نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟" سرم را به نشانه تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_ششم روی دو زانو روی #قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که
💠 | هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را کردم و پرسیدم: "کیه؟" و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که . میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا در بکشاند و دل من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش میرفتم. چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمهایم در سینه میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای ، توسلها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر بود که سرانجام به امید تماشای نگاه و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: "حاجی عبدالرحمن؟" حلقه چادرم را دور محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: "خونه نیس." و او با کوتاه گفت: "اومدیم برای عرض ." و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "ما از شرکای تجاری اش هستیم." و دیگری با حالتی پشتش را گرفت: "ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، از دوحه برگشتیم." با شنیدن نام دوحه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساسِ ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی را دادم که اشاره ای به داخل کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد: "پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟" از این همه عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: "شما برید نخلستون، اونجا هستن." که در تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی کننده پرسید: "شما دخترش هستی؟" از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: "می خواستم فوت رو تسلیت بگم." در برابر این همه نمیدانستم چه کنم که با گفتن "ممنون!" در را بستم و ایستادم تا صدای و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_پنجم روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقد
💠 | هر دو با قدمهایی پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و را جارو زده بود، ولی احساس میکردم روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت را داشت که آهنگ صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!" و همین یک کلمه کافی بود تا چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات شده بود! الهه! روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..." دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!" و داغ دلم به سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کرد؟ پس چرا منو بردی ؟ چرا ازم خواستی سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش بود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_ششم آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شی
💠 | دقایقی به همان بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مجید به تماشای صورتم نشسته است. که به چشمان نیمه بازم افتاد، زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: "بهتری؟" و آهنگ کلامش به قدری گرم و با بود که دریغم آمد باز هم با سردی را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول بود و او آنقدر امام حسین (ع) بود که از همین به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد. عقربه های ساعت اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم رفت و نفسم به افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه میکرد تا بلند شوم، گفت: "الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟" لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: "نه، چیزی نمیخوام." و با نگاهی گذرا به ، ادامه دادم: "فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کند که از شدت دردم تنها خودم داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: "خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد شدیم. پدر با پیراهن عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: "چیه الهه؟!!! چرا انقدر پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!" کنارش نشستم. پدر مثل اینکه بیش از این صبر کردن نداشته باشد، شروع کرد: "خدا مادرتون رو ! زن خوبی بود!" نمیدانستم با این مقدمه چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: "ولی خُب ما هم خودمون رو داریم دیگه..." نگاهم به چشمان عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و اعلام کرد: "منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم رو کنم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتم  درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشها
💠 | به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر شده، خشمی در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نباید بفهمه تو شیعه ای!" نگاه مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن رو در آر! ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!" بی آنکه به مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت فرو رفت و فقط صدای گریه های و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های پدر همچون میسوخت، به پایِ درد دل نگاه نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان خانم رو بیارن!" و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه شود، دستی سر شانه زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای کنی، باید راحت باشی، که نیستی من!" مجید نفس کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان را میدیدم که برای حال خرابم میکرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊