شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
"اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمیکردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با ا
سلام و ارادت.
متن اخیرکه از شهید والامقام روحانی مجاهد محمدپورهنگ گذاشتید حقا وانصافا همینطور بود. ایشون زودتر از بنده وارد حوزه شده بودوحقیرتوفیق داشتم باشهیدتویه حوزه درس میخوندیم. ازرفقا شنیده بودم سال 88 تو فتنه چه فعالیتهایی داشتن برای آرام کردن جو تهران و مقابله بااشوبگرها و واقعا گوش به فرمان رهبری بودن.رحمت ورضوان خدا به شهید عزیز.امیدوارم دعاگو باشن .
حاج محمد پیش ارباب مارو یاد کن
ممنون از شما
#ارسالی_اعضا✉️
#روایت_دوست_شهید
#هم_حوزه_ای
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
------------------------------
علیکم سلام و رحمت
شنیدم حتی حامیان فتنه ۸۸ میخواستند از بالای خانه ای گلدانی به سر شهید پرت کنند که برادر خانم شهید که احتمالا حاج اصغر بودند سریعا دستشون رو میکشند و مانع میشن و جانشون رو نجات میدهند.
زنده باشید لطف می کنید از شهید میفرستید ممنون میشم مقدور بود باز هم ارسال کنید.
شهید دعاگوتون باشند.🌹
ارتباط ناشناس باکانال🌹👇
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌿
▪️یکی دو روز مانده بود به عاشورا. دمق بود. کمی با هم حرف زدیم. گفت: ظاهرا جواب خواستگاری منفی است. اِن شاءالله خیر است. از حضرت عباس (ع) خواستم که هرچه خیر است برایم رقم بزند.
🏴شب #تاسوعا بود. در حال حرکت به سمت حرم بودیم. رو به حرم دعا کرد و همه چیز رو سپرد به خود حضرت. تلفنش زنگ خورد. شروع کرد به خندیدن. خیلی خوشحال شد.
گفتم: چه خبر شده؟
گفت: جواب مثبت رو گرفتم. حضرت عباس (ع) کارم رو ردیف کرد.
شروع کرد به گریه کردن. رو به حرم کرد و گفت:
😭آقاجان، من خیلی گنهکارم ولی شما هوای منو دارید. ممنونم. بقیه کارها را هم خودتان ردیف کنید. اِن شاءالله خداوند همسر و فرزندان و بستگان ما را خدمتگذار به اهل بیت (علیهم السلام) قرار بدهد.
بعد گفت: از امام رضا (ع) هم خواسته ام به من فرزند دوقلو عطا کند...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_دوست_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
روز #عاشورا، دل توی دلش نبود.
برای رفتن به حرم آماده شدیم. گفت : بیا مسیر را تغییر بدهیم و با دسته طویریج (۱) همراه شویم.
رفتیم و با دسته طویریج همراه شدیم. هروله می کرد و گریه کنان یا علی (ع) و یا حسین (ع) می گفت.
رسیدیم نزدیک حرم. موقع نماز شد. توی آن جمعیت همدیگر را گم کردیم. نمازم را خواندم و برگشتم. بعد از مدتی آمد. گفت: جمعیت من را با خودش برد کنار ضریح. خیلی راحت نمازم را خواندم.
گفتم: ارباب تو را جور دیگری می خواهد. این هم دلیل...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
----------------------------------------
۱) طویریج نام روستایی است تقریبا در ۳۰ کیلومتری کربلا. اهالی روستا وقتی متوجه مددخواهی امام حسین (ع) می شوند، هروله کنان با ذکر لبیک یا حسین (ع) به سمت کربلا می روند اما زمانی می رسند که کار از کار گذشته است. هر ساله این کار به عنوان یک سنت اجرا می شود و بسیاری از علما حضرت ولی عصر (عج) را در این دسته مشغول هروله و عزاداری دیده اند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#سفر_کربلا
#عاشورا
🍃کمی استراحت کردیم.
گفت: دوباره برویم حرم.
راهی شدیم. به سر و صورت و شانه هایش گل مالیده بود. ناله می کرد. می گفت :
الان قلب امام زمان (عج) در فشار است. برای سلامتی اش دعا کنید و صدقه بدهید. بی کار نباشید. خیلی ها آرزو دارند چنین روزی در کربلا باشند، پس قدر بدانید که بعدا حسرت نخورید.
🍃روز بعد، صبح زود قرار بود برگردیم. همه ناراحت بودند. تصمیم گرفتیم وسایلمان را جمع کنیم و تا صبح در حرم بمانیم. شام غریبان بود. انگار تمام غم های عالم آمده بود سراغمان. گوشه ای در حرم نشسته بودیم.
گفت: این حرم با تمام جاهای دنیا فرق دارد. نه احساس غربتی هست و نه دلتنگی. از #امام_رضا (ع) عذرخواهی کردم و عرض کرده ام که حرم شما در برابر حرم ارباب قطره ای است در برابر دریا. البته این حرف خود امام رضا (ع) هم هست.
🍃زمان وداع فرا رسید. ایستاده بود روبروی ایوان طلای سیدالشهدا (ع) و گریه می کرد. منتظرش بودیم. چند قدم به سمت ما آمد و دوباره برگشت سمت حرم. شاید بیشتر از ده بار این کار تکرار شد. می آمد و بر می گشت و گریه می کرد. این گریه را تا به حال از او ندیده بودم. انگار دل کندن از ارباب برایش خیلی سخت بود...
😔حالا فکر می کنم، آن اشک ها و رابطه اش با ارباب، کارش را درست کرد و ارباب جور دیگری او را خواست...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اربعین به نیابتش رفتم زیارت. خیلی به یادش بودم. برای دخترهایش هم کادو خریدم. دوتا عروسک. از طریق همسر و دخترهایم عروسک ها را به دست دخترهایش رساندم. از اخلاقش باخبر بودم. کادوی هر کسی را قبول نمی کرد اما می دانستم این سوغاتی را از من که دوستش هستم می پذیرد.
همسرم برایم تعریف کرد که دخترها چقدر از عروسک ها خوششان آمده و حتی آن ها را به قاب عکس پدرشان هم نشان داده اند.
شب توی عالم خواب دیدمش. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. داشت به من می خندید. کلی تشکر کرد بخاطر خوشحالی بچه ها.
گفت: من هم برایت یک هدیه دارم که سر وقتش به تو می رسانم.
اهل تلافی بود. اگر کسی کاری برایش می کرد، به هر نحوی می توانست جبرانش می کرد.
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#سفر_عشق
#قسمت_اول
اولین بار بود که مشرف می شد. بی تاب دیدن حرم بود. دوست داشت زودتر برسد. آن سال هوا خیلی سرد بود. تقریبا دوتا اتوبوس بودیم. به مرز مهران که رسیدیم، متوجه ازدحام جمعیت شدیم. مردم پشت مرز منتظر بودند و مرز بسته شده بود.
مجبور شدیم همانجا توقف کنیم. به دنبال جایی بودیم که شب را آنجا بگذرانیم. بچه ها خسته بودند و هرچه می گذشت، هوا هم سردتر می شد.
بالاخره جایی را پیدا کردیم. بزرگ نبود ولی بهتر از بی جایی بود. بعد از انجام کارها تصمیم گرفتیم استراحت کنیم. وقتی وارد شدیم، تقریبا بیشتر بچه ها خوابیده بودند. جای زیادی باقی نمانده بود.
دیدم رفت بیرون. دنبالش رفتم و گفتم: الان جایی برایت پیدا می کنم که استراحت کنی.
گفت: نه. بگذار زائرها راحت استراحت کنند. امشب را یک جوری سر می کنیم.
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_اول اولین بار بود که مشرف می شد. بی تاب دیدن حرم بود. دوست داشت زودتر برسد. آن سال ه
#سفر_عشق
#قسمت_دوم
جایی که اجاره کرده بودیم، یک انباری کوچک داشت که وسایلمان را داخلش گذاشته بودیم. تقریبا ده متر بود و حتی جایی برای نشستن نداشت. گفت : بیا همین جا استراحت کنیم.
بااینکه سخت بود اما وسایل را جابجا کردیم و آن شب را گذراندیم. مرز هنوز باز نشده بود و ما هم جایی برای رفتن نداشتیم. هوا هم سردتر و سردتر می شد.
شب دوم فرا رسید. در حال استراحت بودیم که صدایی شنیدیم. به دنبال صدا رفت بیرون.
یکی از زوار عراقی با بچه ۴ ساله اش توی سرما ایستاده بود و دنبال جایی برای استراحت بود. عربی بلد بود. کمی با هم حرف زدند.
تا دید آن بچه از سرما میلرزد، طاقت نیاورد. برگشت و رو به من گفت : این مرد و خانواده اش جایی برای موندن ندارن. تا صبح که مرز باز بشه باید منتظر بمونن. چون عراقی هستن راحت میتونن رد بشن، فقط مشکلشون امشبه. اگه موافقی امشب جامونو بدیم بهشون.
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_دوم جایی که اجاره کرده بودیم، یک انباری کوچک داشت که وسایلمان را داخلش گذاشته بودیم.
#سفر_عشق
#قسمت_سوم
رفت و بچه را از بغل پدرش گرفت و بردش توی اتاق. دوتا پتو انداخت روی بچه تا گرم شوند. آمد بیرون و ایستاد دم در و به آن مرد عراقی گفت : برو زن و بچه هایت را بیاور اینجا. مافقط همینجا را داریم آن هم در اختیار شماست تا هر وقت که اینجا هستید.
مرد خوشحال شد و رفت و با خانواده اش برگشت. تا نماز صبح نشسته بودیم دم در و با هم حرف می زدیم. گفت: می دانستی خدمت به زوار امام حسین (علیه السلام) کمتر از زیارت حضرت نیست؟ اِن شاالله خدا و حضرت بواسطه این زوار نگاهی هم به ما بکنند و راه برایمان باز شود.
آن شب هم گذشت؛ شب بعد نشسته بودیم و با بچه ها حرف می زدیم. همه منتظر بازگشایی مرز بودند. هرکس چیزی می گفت.
یکی پرسید: اگر مرز را باز نکنند با چه رویی برگردیم؟ ما به همه گفته ایم که برای زیارت می آییم و روی برگشت نداریم.
کلی با هم گفتیم و خندیدیم.
یکی از بچه ها گفت: اگر مرز باز نشد، بریم روستای ما و چند روز آنجا بمانیم تا همه گمان کنند رفته ایم کربلا!😅
[محمد] گفت : از آقا امیرالمومنین (علیه السلام) بخواهید و ایشان را به حق خانم زینب (سلام الله علیها) و جناب مسلم قسم بدهید تا مرز باز شود. چون حضرت روی این دو بزرگوار حساسیت ویژه ای دارند. اِن شاالله مرز باز می شود. من شک ندارم که به کربلا می رسیم....
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_سوم رفت و بچه را از بغل پدرش گرفت و بردش توی اتاق. دوتا پتو انداخت روی بچه تا گرم شو
#سفر_عشق
#قسمت_چهارم
روز بعد رفتیم سر مزار آیت الله قاضی (ره). گفت: ایشان در وجود حضرت علی (علیه السلام) غرق شده. اِن شاالله که ما هم همینطور باشیم و از نسل ما افرادی مثل آیت الله قاضی تربیت شوند و به درد اسلام و اهل بیت (علیهم السلام) بخورند.
بعد از دو سه روز که نجف بودیم، به قول محمد با اجازه از امیرالمومنین (علیه السلام) راهی شدیم به سمت کربلا. سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. یه تسبیح گرفته بود دستش و تقریبا تمام مسیر مشغول ذکر گفتن بود. زیاد حرف نمی زد.
تقریبا نزدیک حرم بودیم ولی بخاطر ازدحام بیش از حد و کنترل بهتر مسیر راه ورودی بسته شده بود. مجبور شدیم پیاده حرکت کنیم. محل اسکان ما در شارع سدره بود. کمی استراحت کردیم.
گفت: منتظر چی هستی؟ بریم حرم.
گفتم: صبر کن کلید اتاق را بگیریم، وسایل را بگذاریم و بعد برویم.
گفت: نگران وسایل نباش. بگذارشان همان گوشه و برویم.
گفتم: پس اول کجا برویم؟
گفت: مگر تفاوتی دارد؟
گفتم: همه میگن اول بروید سراغ حضرت عباس (ع) و اذن زیارت ارباب را بگیرید.
راهی شدیم به سمت حرم.
زیارت باصفایی بود. رفتیم بین الحرمین. فقط اشک می ریخت. کمی آرام شد. گفت: اِن شاالله به حق این دو بزرگوار هرچه میخواهی خدا عنایت کند.
بعد دست هایش را آورد بالا و رو به آسمان گفت: خدایا! خودت از دلم خبر داری.
خندیدم و گفتم: ای ناقلا! فکر کنم دوست داری ازدواج کنی...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_چهارم روز بعد رفتیم سر مزار آیت الله قاضی (ره). گفت: ایشان در وجود حضرت علی (علیه ال
#سفر_عشق
#قسمت_پنجم
گفت: هرچی از ارباب بخواهی، هرچه فکرش را بکنی، اجابت می کند.
خیلی دعا کرد. برای شهادتش هم دعا کرد. برای ازدواجش و...
یادم آمد که قبلا برایم تعریف کرده بود که خواستگاری رفته و منتظر جواب است.
درباره ازدواج خیلی با هم حرف زده بودیم و او هربار می گفت که زمان ازدواجم نرسیده.
گفت: علامه حسن زاده را در عالم خواب دیده ام و ایشان زمان ازدواج و فرد مورد نظرم را مشخص کرده اند و سفارش کرده اند که این امر در زمان خودش انجام خواهد شد و من عجله ای نداشته باشم.
با شنیدن این ماجرا دیگه درباره ازدواجش حرفی نزدم. اما خوشحال بودم که به خواستگاری رفته و قصد تاهل دارد. نشسته بودیم روبروی حرم ارباب. کمی برایمان حرف زد از فضائل امام. بعد شروع کرد به دعا کردن که :
خدایا، به حق امام حسین (علیه السلام) ذره ای از تشنگی حضرت را به ما بچشان.
خدایا، ما را از امام دور نکن.
خدایا، ما را شرمنده آقا رسول الله (ص) و امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) نکن.
خدایا، ما را جزء فدائیان امام زمان (عج) و رهبر قرار بده.
بعد هم برای تک تک رفقا دعا کرد. برای همه خانه و اولاد خوب با بهترین آسایش را خواست...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_پنجم گفت: هرچی از ارباب بخواهی، هرچه فکرش را بکنی، اجابت می کند. خیلی دعا کرد. برای
#سفر_عشق
#قسمت_ششم
یکی دو روز مانده بود به عاشورا. دمق بود. کمی با هم حرف زدیم. گفت: ظاهرا جواب خواستگاری منفی است. اِن شاءالله خیر است. از حضرت عباس (ع) خواستم که هرچه خیر است برایم رقم بزند.
شب تاسوعا بود. در حال حرکت به سمت حرم بودیم. رو به حرم دعا کرد و همه چیز رو سپرد به خود حضرت. تلفنش زنگ خورد. شروع کرد به خندیدن. خیلی خوشحال شد.
گفتم: چه خبر شده؟
گفت: جواب مثبت رو گرفتم. حضرت عباس (ع) کارم رو ردیف کرد.
شروع کرد به گریه کردن. رو به حرم کرد و گفت: آقاجان، من خیلی گنهکارم ولی شما هوای منو دارید. ممنونم. بقیه کارها را هم خودتان ردیف کنید. اِن شاءالله خداوند همسر و فرزندان و بستگان ما را خدمتگذار به اهل بیت (علیهم السلام) قرار بدهد.
بعد گفت: از امام رضا (ع) هم خواسته ام به من فرزند دوقلو عطا کند...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_ششم یکی دو روز مانده بود به عاشورا. دمق بود. کمی با هم حرف زدیم. گفت: ظاهرا جواب خوا
#سفر_عشق
#قسمت_هفتم
روز عاشورا، دل توی دلش نبود.
برای رفتن به حرم آماده شدیم. گفت : بیا مسیر را تغییر بدهیم و با دسته طویریج (۱) همراه شویم.
رفتیم و با دسته طویریج همراه شدیم. هروله می کرد و گریه کنان یا علی (ع) و یا حسین (ع) می گفت. رسیدیم نزدیک حرم. موقع نماز شد. توی آن جمعیت همدیگر را گم کردیم. نمازم را خواندم و برگشتم.
بعد از مدتی آمد. گفت: جمعیت من را با خودش برد کنار ضریح. خیلی راحت نمازم را خواندم.
گفتم: ارباب تو را جور دیگری می خواهد. این هم دلیل
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
----------------------------------------
۱) طویریج نام روستایی است تقریبا در ۳۰ کیلومتری کربلا. اهالی روستا وقتی متوجه مددخواهی امام حسین (ع) می شوند، هروله کنان با ذکر لبیک یا حسین (ع) به سمت کربلا می روند اما زمانی می رسند که کار از کار گذشته است. هر ساله این کار به عنوان یک سنت اجرا می شود و بسیاری از علما حضرت ولی عصر (عج) را در این دسته مشغول هروله و عزاداری دیده اند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊