زمان:
حجم:
1.84M
کرمَ اللهِ کرمِ حسن
حرم الله حرم حسن....
شب پنجم #محرم
هیئت عاشورائیان - حسینیه شهدای بسیج (واقع در افسریه)
آقای ابوذر بیوکافی
زمان:
حجم:
1.99M
به ما گفتی صبوری کن صبوری
صبوری، طرفه خاکی بر سرم کرد...
شب پنجم #محرم
هیئت عاشورائیان - حسینیه شهدای بسیج (واقع در افسریه)
آقای ابوذر بیوکافی
دکتر جلیلی: مشغول حواشی نشویم/ این اقدامات انرژی ما را می گیرد
دکتر جلیلی در جمع خانواده های شهدا فعال در ستاد انتخاباتی:
اینکه گفتم مشغول حواشی نشویم و نیازی نیست پاسخ فلان کانال تلگرامی که این حرف را زده، بدهیم، به همین دلیل است چون این اقدامات انرژی ما را می گیرد.
از اخلاق و تقوا خارج نشویم؛ ما به اندازه کافی حرف برای گفتن به جامعه داریم.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
دکتر جلیلی: مشغول حواشی نشویم/ این اقدامات انرژی ما را می گیرد دکتر جلیلی در جمع خانواده های شهدا ف
حضرت آقا پس از انتخابات به دکتر جلیلی چه فرمودند؟
📬 #ارسالی_اعضا
«یارخوب تمام ماجراست» فقط آنجا که حبیببن مظاهر وقتی نامه امام حسین را دریافت کرد چون که میخواست تصمیمش را پنهان کند، نزد همسرش وانمود کردبه یاری امام حسین میرود. پس زنش گفت: ای حبیب نصرت حسین را ناخوش داری! حبیب گفت بلی! پس زوجهاش گریه کرد و روسری بر سر حبیب گذاشت و گفت در این هنگام لایق است سرت را این مقنعه. تو بنشین در خانه، من به نصرت او میروم که فراموش نکردم در مورد او صحبت رسول خدا را. حبیب که دید یارش کجای ماجرا ایستاده لبخند زد و حقیقت را اشکار کرد گفت: البته میترسم بعد از من ذلیل شوی. پس زنش شادشد و گفت: مرا بگذار خاک بخورم ترک مکن نصرت حسین را. تو را بخدا خدمتش که رسیدی دست و پاهایش را ببوس. حبیب گفت: حبّاوکرامتا.یارخوب تمام ماجراست.
خدا ازاین یارهانصیب کنه.همراه ومشوق خوبیها
---------------------
الهی آمین
تشکر از مطالب خیلی خوبتون🌺
ارتباط ناشناس باکانال🌹👇
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌱
جناب قاسم برادری دارد به نام عبدالله. امام حسن ده سال قبل از #امام_حسین شهید شد، مسموم شد و از دنیا رفت. سن این طفل را هم ده سال نوشتهاند؛ یعنی وقتی که پدر بزرگوارش از دنیا رفته، او تازه به دنیا آمده و شاید بعد از آن بوده است. به هر حال از پدر چیزی یادش نبود. و در خانه اباعبدالله بزرگ شده بود و اباعبدالله برای او، هم عمو بود و هم به منزله پدر.
اباعبدالله به عمه این طفل، به خواهر بزرگوارش زینب سپرده بود که مراقب این بچهها بالخصوص باشند. این پسر بچهها مرتب تلاش میکردند که خودشان را به وسط معرکه برسانند ولی مانع میشدند. نمیدانم در آن لحظات آخر که اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند، چطور شد که یکمرتبه این طفل ده ساله از خیمه بیرون زد و تا زینب (سلام الله علیها) دوید که او را بگیرد، خودش را از دست زینب رها کرد و گفت:
«وَاللهِ لا افارِقُ عَمّی» به خدا قسم من از عمویم جدا نمیشوم.
😔😔
به سرعت خودش را به اباعبدالله رساند در حالی که ایشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حرکت برایشان خیلی کم بود. این طفل آمد و آمد تا خودش را به دامن عموی بزرگوار انداخت. اباعبدالله او را در دامن گرفت. او شروع کرد به صحبت کردن با عمو. در همان حال یکی از دشمنان آمد برای اینکه ضربتی به اباعبدالله بزند. این بچه دید که کسی آمده به قصد کشتن اباعبدالله؛ شروع کرد به بدگویی کردن: ای پسر زناکار! تو آمدهای عموی مرا بکشی؟ به خدا قسم من نمیگذارم. او که شمشیرش را بلند کرد، این طفل دست خودش را سپر قرار داد. در نتیجه بعد از فرودآمدن شمشیر، دستش به پوست آویخته شد. در این موقع فریاد زد: یا عمّاه! عمو جان! دیدی با من چه کردند؟!.
😭
#شب_پنجم_محرم
#شب_عبدالله_ابن_حسن
#استاد_شهید_مرتضی_مطهری، حماسه حسینی، ج ۱، ص۳۷۰