eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
212 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
764.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🌱 حسن راهدار پاسدار جانباز قطع نخاعی مدافع حرم اهل روستای رودزیر باغملک، که چندسال پیش در سوریه تیر خورده و نخاعش آسیب دید، امروز با کمک کمربند توانست چند دقیقه ای سرپا به ایسته و بچه هاش از دیدن این لحظه اشک شوق میریزن... 🌱درود خدا بر شیر مردان بزرگ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 چقدر خوبه که بعضی آدمای خوب، بدون اینکه خودت بفهمی... توی زندگیت ظاهر میشن و زندگیت رو تغییر میدن... اون وقته که میفهمی خدا، خیلی وقته جواب دعاهات رو، با فرستادن بنده هاش داده... ❤️🍃 🌷 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍪🍎
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤🍃 تعجبم... تو کجا؟ این حقیر ساده کجا؟ همیشه گفته ام: آقا! تو عزتم دادی... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۵۰) 👌خیلی خوب یادم هست یک بار یکی از دختران جوان از طرف همه مردم کشورش از من و همه ایرانی‌ها تشکر و به خاطر همه بعضی از هم وطنانش عذرخواهی کرد. 👥یا همسایه‌هایی داشتیم که به انواع مختلف با هدیه دادن انواع خوراکی‌ها تا جویا شدن احوال‌مان و گذراندن اوقات زیادی در کنارمان این حس را بیان می‌کردند... 💖این محبت‌های به ظاهر ساده اما حس خوشایندی از بودن در یک کشور در حال برای من داشت. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_ششم عبدالله از چشمان #غمبارمان به شک افتاده و گوشش برا
💠 | برای اولین بار از چشمان مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: "الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد." سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی پاسخ دادم: "منم خوابم نمیاد." و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: "الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد..." در جواب غصه های مردانه اش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی ادامه داد: "الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو..." و ادامه حرف دلش را من زدم: "حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!" سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: "ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای تو و مامان میخورم، هیچه!" سپس دوباره به سمت چرخید و زیر لب نجوا کرد: "اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!" در برابر لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تا سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت و غریبانه و در عین حال زیبا و گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحریِ پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم بیدار است و قرآن میخواند. به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم: "تو هم نخوابیدی؟" قرائت آیه اش را به رساند و پاسخ داد: "خوابم نبرد." سپس زد و گفت: "عوضش بابا خیلی خوب !" از این همه بیخیالی پدر، دلم به آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: "امسال اولین ماه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه." و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا خواهرانه ام برانگیخته شده و به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر بزند... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨گرامی باد فرارسیدن بر شما عزیزان✨ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 خوش به حالِ... شهدایے که رسیدند آخر با شهادت، به سرانجامِ اباعبداللہ 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یاعلی✋🌹 التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین