خدا با اون عظمتش میگه:
أنَا جَلیسُ مَن جالَسَنی
من همنشین اون کسی هستم که با من بشینه!
انگار خدا داره دنبال یه رفیق ناب میگرده
یا رفیقَ من لا رفیق له
چقدر من حقیر رو تحویل میگیری..؟!
﷽🌿
#کلام_شهدا
بہ فڪرمثل #شھدا_مُردن_نباش!
بہ فڪرمثل#شھدا_زندگی_ڪردن_باش!
#شهید_ابراهیم_هادی
❦اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرج❦
ᑫ🌟ــــ.•°•.
﴾
Parhizkar4_414640201499934951.mp3
زمان:
حجم:
1.02M
💫#جزء_ششم
✨#صفحه108
🎤 #استادپرهیزگار
اللهم ارزقنا حلاوةً في تلاوته، و نشاطاً في قیامه، و وجلاً في ترتیله، و قوةً في استعماله في آناء اللیل و (اطراف) النهار. ✨
خداوندا ! ❣
روزی ما کن: شیرینی در تلاوت آن، نشاط و سرزنده بودن در قیام به آن، و ترس در هنگام خواندن آن، و نیرویی برای عمل به قرآن در لحظه لحظههای شب و روز🤲
〰💠〰💠〰💠〰💠〰
#روایت_حبیب 📝
#عاقبت_بخیری
حر های انقلاب اسلامی در دفاع مقدس😔
علی تریاکی اصالتاً همدانی بود.علی جزو گروه ۵۰ نفره شاهرخ ضرغام بود قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید مجتبی هاشمی یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
یاد عزیزش با صلوات
*﷽*
درمحضرشهدا
یک شب در عالم خواب دیدم زنانی با چادر مشکی در یک صف ایستاده اند. به من هم گفتند: برو داخل این صف!
پرسیدم: برای چی؟!
گفتند: این ها مادران شهدا هستند و عازم کربلا می باشند.
بعد از آن بیشتر احترام علی را داشتم.
یک بار با تعجب گفت: مادر چرا اینقدر به من احترام می گذاری؟ من را شرمنده می کنی.
گفتم: پسرم من تو را شهید زنده می بینم.
به من خیره شد و گفت: مادر، وقتی روح از بدن رفت آیا جسم به درد می خورد؟!
با تعجب گفتم: نه!
گفت: خدا وقتی کسی را دوست دارد جسم و روحش را باهم می برد تا دست افراد گنهکار به بدن او نخورد!!
در عملیات والفجر ۸ با نیروهای گردان ابالفضل (ع) به سمت قرارگاه مهم عراقی ها رفت...
تانک های دشمن جلو آمدند. یکباره گلوله ای شلیک شد. محلی که حاجی ایستاده بود حفره ای ایجاد شد!!
گلوله درست به بدن حاجی اصابت کرد اثری از پیکرش باقی نماند.
📚: شهید گمنام
#سردارشهیدعلی_قوچانی
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_عشق
#ترجیحأ_رضایت_خدا
#دو_برادر....
🌷پس از مدتی که مهدی باکری به جبهه می آید و رشادتها از خود نشان می دهد، برادرش حمید هم به دنبال او می آید. حمید بلافاصله پس از ورود، به ستاد فرماندهی می رود، جایی که آقا مهدی در آنجا مستقر است. پس از سلام و احوالپرسی، آقا مهدی از حمید می خواهد که به کارگزینی پیش آقای روزبهانی برود و مدارکش را تحویل بدهد وکارهای مقدماتی را پشت سر بگذارد.
🌷حمید نزد آقای روزبهانی می رود و متوجه می شود معرفی نامه ای که لازم بوده است از سپاه تبریز بگیرد، ندارد. آقای روزبهانی به او اطمینان می دهد که با تأیید فرمانده این مشکل حل است. وقتی حمید مجدداً نزد آقا مهدی می آید و جریان را به او می گوید، آقا مهدی با همان لبخند ملیح همیشگی، چشم در چشمان حمید می دوزد و پس از مکثی نسبتاً طولانی مى گويد:...
🌷....مى گوید: حتماً تو نمی خواهی که من کار غیر قانونی انجام دهم. خدا راضی تر است که به تبریز بروی، سری به خانواده بزنی، سلام ما را هم برسانی و بعد با مدارک کامل پیش ما بیایی. سپس دستان برادرش حمید را به گرمی می فشرد، صورتش را می بوسد و او را تا دم در بدرقه می کند.
🌹خاطره اى به ياد برادران شهيد، فرماندهان مهـدى و حميد باكرى
❌ دو برادر اقتدا كردن به مولاشون على (ع)
❌❌ دو برادرم هستن كه....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_عشق
سردار سلیمانی: 🎤
یه برادری بود که اومد یقه منو گرفت و
گفت فلانی...................
بقیه ماجرا را از زبان خود سردار بشنوید
پیشنهاد دانلود 👆
فدای اشکهای تو سردار سلیمانی