eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
11.1هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر یک #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت و هشتم 🔶 #کودکان_سوری می گفت : رژیم دارم ، نمی خ
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت شصت ونهم 🔶 ؟ ما یه سری بچه های فامیل بودیم که تقریبا همسن بودیم . اختلاف سنی ما کمتر از یکی دو سال بود . اون موقع شاید سن من حدود نه سالی بیشتر نبود . ماه محرم بود . حیاط حسینیه جای خوبی برای بازیگوشی بچه های همسن وسال ما بود . طبق عادت شبانه بعد بازیگوشی به داخل حسینیه برای سینه زنی می رفتیم و بعد آن هنگام شام سقایی می کردیم. آن شب هم پارچ آب گرفتم تا بین جمعیت آب توزیع کنم صالح دستم رو گرفت کشیدم کنار گفت میای جایی بریم؟ با تعجب گفتم الان؟ کجا ؟ گفت: بیا این کار ثوابش کمتر نیست رفت یک بشقاب برنج برداشت و گفت: همراهم بیا...... توی محلمون پیرزنی بود تنها زندگی می کرد که در اواخر عمرش ، توان آمدن به حسینیه را نداشت بین راه صالح سر صحبت را باز کرد و گفت: او نمیتواند به حسینیه بیاید کسی را هم ندارد برای او غذایی ببرد در واقع این بشقاب برنج را می خواهیم برای او ببریم خونه ای ساده و حقیرانه وسط کلی دار ودرخت اون هم در تاریکی ظلمات شب کمی ترس به دلم انداخت اما چون دو نفر بودیم دلم قرص شده بود آرام آرام در تاریکی شب حرکت کردیم ، تا اینکه به منزل پیرزن رسیدیم . با کوبیدن در ، پیرزن خود را به کنار در می کشاند . در قفلی نداشت و با یک تکان باز شد . شاید اولین باری بود این صحنه را می دیدم پیرزن چهار دست وپا حرکت میکرد. با باز شدن در خودمان را در اتاقش یافتیم اصلا همین یک اتاق بود . حیاط و اتاق دیگری در کار نبود بشقاب برنج را به او دادیم صالح با لحن دستگیرانه از او خواست اگر کاری دارد بگوید به گمانم او اولین باری نبود که به این خانه آمده بود موقع آمدن ، پیرزن با دعاهای پیوسته اش بدرقه مان کرد ، هنوز زار و التماس دعاهایش را به خاطر دارم صحنه عجیبی دیده بودم که ذهنم را مشغول خود کرده بود اما بیشتر از آن در فکر صالح بودم آیا او همان صالح هم بازی دقایق قبل بود؟ 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت شصت ونهم 🔶 #آیا_او_همان_صالح_هم_بازی_دقایق_قبل_بود؟
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت شصت ونهم 🔶 ؟ ما یه سری بچه های فامیل بودیم که تقریبا همسن بودیم . اختلاف سنی ما کمتر از یکی دو سال بود . اون موقع شاید سن من حدود نه سالی بیشتر نبود . ماه محرم بود . حیاط حسینیه جای خوبی برای بازیگوشی بچه های همسن وسال ما بود . طبق عادت شبانه بعد بازیگوشی به داخل حسینیه برای سینه زنی می رفتیم و بعد آن هنگام شام سقایی می کردیم. آن شب هم پارچ آب گرفتم تا بین جمعیت آب توزیع کنم صالح دستم رو گرفت کشیدم کنار گفت میای جایی بریم؟ با تعجب گفتم الان؟ کجا ؟ گفت: بیا این کار ثوابش کمتر نیست رفت یک بشقاب برنج برداشت و گفت: همراهم بیا...... توی محلمون پیرزنی بود تنها زندگی می کرد که در اواخر عمرش ، توان آمدن به حسینیه را نداشت بین راه صالح سر صحبت را باز کرد و گفت: او نمیتواند به حسینیه بیاید کسی را هم ندارد برای او غذایی ببرد در واقع این بشقاب برنج را می خواهیم برای او ببریم خونه ای ساده و حقیرانه وسط کلی دار ودرخت اون هم در تاریکی ظلمات شب کمی ترس به دلم انداخت اما چون دو نفر بودیم دلم قرص شده بود آرام آرام در تاریکی شب حرکت کردیم ، تا اینکه به منزل پیرزن رسیدیم . با کوبیدن در ، پیرزن خود را به کنار در می کشاند . در قفلی نداشت و با یک تکان باز شد . شاید اولین باری بود این صحنه را می دیدم پیرزن چهار دست وپا حرکت میکرد. با باز شدن در خودمان را در اتاقش یافتیم اصلا همین یک اتاق بود . حیاط و اتاق دیگری در کار نبود بشقاب برنج را به او دادیم صالح با لحن دستگیرانه از او خواست اگر کاری دارد بگوید به گمانم او اولین باری نبود که به این خانه آمده بود موقع آمدن ، پیرزن با دعاهای پیوسته اش بدرقه مان کرد ، هنوز زار و التماس دعاهایش را به خاطر دارم صحنه عجیبی دیده بودم که ذهنم را مشغول خود کرده بود اما بیشتر از آن در فکر صالح بودم آیا او همان صالح هم بازی دقایق قبل بود؟ 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿