#خاطرات_شهید
●جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند.
بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند.
من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه 88بود.
●حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد.
انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر!
جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم.
اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد...
✍راوی: دوست شهید
#شهید_محمد_پورهنگ🌷
#ولادت_عید_غدیر
#شهادت_عید_غدیر
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
+ اگه منو بی سر بیارن چیکار میکنی..؟!
_ ۶ ساله داری میری هیچیت نمیشه..!
+ حالا بگو چیکار میکنی..؟!
_ چی بگم؟!
میشینم نگاهت میکنم...
نگاه کرد...!
به شوخی گفت:
+ آی اون لحظه قیافه ات دیدنیه
📚 #هزار_حرف_درگوشی !
برشی از یک روایت عاشقانه...!!
#من_یک_زمینی_هستم
همه ما زمینی هستیم
اما رفقای #آسمونی داریم...
رفیق #آسمونیا که نباید
حال دلشون خراب باشه..
رفقایی که عشق و محبتشون
زندگیمون رو عوض کرده..
مگه میشه #شهید_ابراهیمهادی
باشه و ما خوب نباشیم..
مگه میشه #شهید_ابراهیمهادیها
باشن و ما غم بگیریم..!
....نگهبانی شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود. یک شب که نگهبان ها پستشون رو بدون اجازه ترک کرده بودند؛ به دستورِ محمود باید وسط محوطه سینهخیز میرفتند و غَلت میزدند تا تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد.
تنبیهِ نگهبان ها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم محمود هم لباسش را درآورد و همراه آن ها شروع کرد به سینه خیز رفتن. محمود که نگاه های متعجب ما را دیده بود، گفت: «یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس میخوام اینا رو تنبیه کنم؛ به همین خاطر کاری کردم که غرور، بر من پیروز نشه».
#شهید_محمود_دولتی_مقدم🌷
📚مجموعه رسم خوبان،
📗کتاب مقصود تویی
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند:
هر شخص بر دین #رفیق خود است، پس خوب دقت کن با چه کسی رفیق میشوی...
رفاقت به سبک شهدا...
✍چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دورهاش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی میرسید، امان نمیداد؛ شروع میکرد به بوسیدن. مخمصهای بود برای خودش. خلاصه به هر سختیای که بود از چنگ بچههای بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجیهایی...».
👤 #شهید_مهدی_زینالدین
📚 «۱۴ سردار | ۱۱۴ خاطره برگزیده از ۱۴ سردار شهید»
📖 صفحات ۲۹ و ۳۰
#برایهمدعاکنیم...🍃
✍تمام موارد رو بسنجید ، از مشورت اطرافیان و خیرخواهانتون غافل نشید ، عقلانی اقدام کنید و باقیش رو بسپارید به #خدا
ان شاءالله همیشه همگی موفق باشید و ثابت قدم در راه شهدا 🌷