eitaa logo
سنگرشهدا
6.9هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج قاسم دست‌پرورده‌ی چنین پدر و مادری‌ بود زنی 50 ساله به نام حسنیه از عشیره‌ی ما بود که مرض سل داشت و همه رهایش کرده بودند. پدرم او را به خانه آورد و مادرم 4 سال از او پذیرایی کرد تا زمانی که حسنیه از دنیا رفت. هرگز ندیدم مادرم با پدرم در این مورد بگومگویی داشته باشد. برشی از کتاب "از چیزی نمی‌ترسیدم" خاطرات خودنوشت حاج قاسم سلیمانی @sangarshohada 🕊 🕊
📖 آخرین باری که همسر و فرزندم به مرخصی آمدند، شبی همسرم هیأت قرآن شهر را دعوت کرد منزل و پس از پذیرایی به آن‌ها گفت: «این آخرین دیدار ماست و من می‌دانم که به همراه پسرم «ایرج» از بین شما خواهیم رفت.» 📆فردای آن شب، آن‌ها هر دو عازم جبهه شدند و چند ماهی هم هیچ خبری از آن‌ها نداشتیم. حتی نامه‌ای هم برای‌مان نمی‌فرستادند، طوری که کم‌کم نگران شدیم. من که از بقیه‌ی افراد خانواده نگران‌تر بودم، یک شب در خواب دیدم که در به صدا در آمد. سراسیمه خود را پشت در رساندم. وقتی در را باز کردم، همسرم امیدعلی را دیدم، در حالی که دسته گلی در دست داشت. آن را به من داد و گفت: «این‌ها را ببر آب بده تا خشک نشوند.» 🍃بعد خداحافظی کرد و رفت. من در حالی که نگران و دست‌پاچه بودم، گفتم: «کجا می‌روی؟» گفت: «ایرجم دارد به شهادت می‌رسد؛ می‌روم به او کمک کنم.» 😓هراسان از خواب بیدار شدم و بسیار گریه کردم. بعد از گریه، کمی آرام شدم. دوباره خوابم برد و بار دیگر امید را در خواب دیدم. 🔹این بار لباس‌های بسیجی‌اش را از من می‌خواست؛ در حالی که لباس‌هایی که به تن داشت، پاره پاره شده بود. من هرچه از احوال ایرج می‌پرسیدم، او فقط می‌گفت: «ایرج دارد شهید می‌شود!» ❗️این بار هم از من خداحافظی کرد و رفت. به دنبال او، تا چند خیابان آن طرف‌تر دویدم؛ اما دو تا خانم محجبه، راه مرا سد کرده و گفتند: «تو هرگز به آن‌ها نخواهی رسید؛ برگرد و برو!» 😥باز هم در حالی که کاملاً مضطرب و نگران بودم، از خواب پریدم. صبح بود و در سطح شهر «آبیک» ولوله‌ای به پا شده بود. همه‌ی اهل شهر به گرد خانه‌ی ما جمع شده بودند، تا خبر شهادت همسر و فرزندم را به ما بدهند... 💟 @sangarshohada 🕊🕊
✍رهبر انقلاب :بزرگترین فسادها، فساد یک مسئول است که به وظیفه ی خودش عمل نمیکند و قوم و خویش بازی و گروه بازی و حزب بازی و امتیاز دهیِ بیجا و بی مورد و امثال اینها میکند. ۷۹/۱۱/۲۴ @sangarshohada 🕊️🕊
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ادم شجاع کیه...؟ ادم شجاع کسیه که میترسه... میگه خدایا ببین قلبم داره میزنه... میترسم! ولی بخاطر تو به ترسم غلبه میکنم چون تو عشق منی... چون تو خدای منی... @sangarshohada 🕊 🕊
🔴 دیدار خانواده شهید فخری‌زاده با رهبر انقلاب 🔹 خانواده دانشمند برجسته و ممتاز هسته‌ای و دفاعی کشور شهید محسن فخری‌زاده عصر امروز با رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار کردند. @sangarshohada 🕊 🕊
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی حسین تاجیک را ناجی کربلای 5 می‌دانست و می‌ گفت: حسین در حالی که در آغوش من بود شهید شد؛ چشمانش را بوسیدم و روی خاکریز خواباندمش. حسین تاجیک، فرمانده گردان 415 لشکر 41 ثارالله در کربلای 5آسمانی شد. @sangarshohada 🕊 🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو ‌● 🔆 نگهبان اردوگاه۷ ۱۱ـ سلام ـ بند یک و دو سلام ، نگهبان هیکلی که در ابتدای افتتاح اردوگاه به علت هیکل بزرگش مدتی میزبان اسرا بود. امر و نهی نمی‌کرد و فقط از دستورات مافوق اطاعت می‌کرد در روزهای اول که دائم به صورت جمعی و انفرادی افراد را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند از او استفاده می‌شد . در جریانی که در قسمت ۹۸ گذشت ، نگهبان ناشناس ایشان بودند و آقای سیفی توسط ایشان پذیرایی شدند. وی مدت زیادی در اردوگاه حضور نداشت . ۱۲ـ سلام ـ بند یک نگهبان دیگری بنام سلام داشتیم با هیکلی متوسط و جوان. وقتی راه می‌رفت شانه‌هایش را بالا می‌داد و با فیس و افاده برخورد می‌کرد. زمانی برای هر آسایشگاه یک مسوول انتخاب کردند که وی مسوولیت آسایشگاه سه را به عهده داشت. او هم از سیلی زدن خوشش می‌آمد و با سایر نگهبانها در سیلی زدن مسابقه می‌گذاشت ، بچه ‌ها هم سعی می‌کردند با اولین سیلی ، کله ملق شوند و به ضرب شست وی آفرین بگویند و خلاص شوند ، البته بودند بچه‌هایی که کم نمی‌آوردند و مقاومت می‌کردند و سودش شامل حال ضعیف‌ترها می‌شد چون دستشان درد می‌گرفت و روز بعد با دستان باند پیچی شده روئیت می‌شدند. در اواخر جنگ یکی از بچه‌های یزد بنام عباس زارع خواب آزادیش را برای مترجم آسایشگاه تعریف می‌کند و مترجم در ملاقاتی که با سلام دارد خواب را برای وی بازگو کرده و آرزو می‌کند که به زودی جنگ تمام شود، سلام که از پشت جبهه و عملیاتهای ایران باخبر است از این خواب آشفته شده و فکر می‌کند به زودی رزمندگان اسلام پیروز می‌شوند و اسرا را آزاد می‌کنند لذا برادر زارع را احضار و چند سیلی آبدار به ایشان زده و تاکید می‌کند که دیگر از این خوابها نبیند. در یکی از اردوگاههای صلیبی نیز بدنبال اعلان سال ۶۵ توسط ایران به عنوان سال تعیین سرنوشت جنگ ، بعضی از نگهبانها از احتمال حمله نهایی و پیروزی ایران ، رفتارشان با اسرا بهتر می‌شود تا در صورت پیروزی ایران مورد خشم بچه‌ها قرار نگیرند ادامه دارد..✒️ ⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 10 📿 18 📿 19 📿 21 📿 22 📿 24 📿 25 📿 27 📿 28 📿 30 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 250 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
رسـالت ما همان رسالت شهیدمان است.. خــود را نـدیـدن... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
باید خودمونو خالص خالص خالص بکنیم تا بگیم ما سرباز امام زمانیم .... @sangarshohada 🕊 🕊
📖 خاطره امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار دست اشرار آمد؛ خیلی‌هایشان آمدند زیر پرچم جمهوری اسلامی. مانده بود باندی که سرکرده‌شان خیلی قلدر بود؛ حدود چهل پنجاه نفر برایش کار می‌کردند. فکر می‌کردند این بار هم مثل دفعه‌های قبل چند نفر را سر می‌بُرند، بقیه هم عقب‌نشینی می‌کنند؛ 🔹هفت شبانه روز گشتیم تا گیرشان آوردیم. وقتی دیدند محاصره شده‌اند، چادر زن‌هایشان را پوشیدند و فرار کردند. ما خیال عقب‌نشینی نداشتیم؛ آخر سر خودش داوطلب شد تسلیم شود. پنج پاسدار گروگان گذاشتیم تا بیاید کرمان با حاج قاسم صحبت کند. نمی‌دانم در اتاق جلسات چه گذشت که طرف وقتی آمد بیرون، زار زار گریه می‌کرد گفت: «ابهت این مرد من رو گرفته. بذارید اگر کشته می‌شم به دست این مرد کشته بشم که افتخاری برام باشه.» 🔹حاجی این بار از در رأفت وارد شد و طرف را تأمین داد. فرستادش مشهد. می‌خواست امام رضا علیه السلام واسطه شود برای پذیرش توبه آن بنده خدا. حاجی هم برای روستایشان تلمبه آب برد و زمین کشاورزی بهشان داد. مشهدی وقتی برگشت، چسبید به کار و کشاورزی. دیگر پاک شده بود مثل طفلی که تازه از مادر زاده می‌شود. راوی: ابراهیم شهریاری 📚 منبع: سلیمانی عزیز انتشارات حماسه یاران، ص 28 و 29 @sangarshohada 🕊 🕊