روز انتخابات مجلس است. نزدیکهای ظهر. به ذهنم میرسد به شمارههای گوشیام سر بزنم و بگویم هنوز هم وقت هست. مخصوصا آنهایی که صدای بلندتری دارند، بلندگو تیریبونی دارند و در کل خرشان بیشتر میرود. بگویم آن ها هم اطرافیانشان را دعوت کنند. دعوت به مشارکت. اما خیلی سریع بیخیال میشوم. خیلی سختم است. قبلا از این کارها کردهام. بارها سرم را انداختهام پایین و رفتهام توی مغازه و سر کاسبیِ طرف و حرف انداختهام که بیا و رای بده. اما این بار فرق میکند اینبار اینها آشنا هستند. یک طوریام.
یککم برای خودم میچرخم.بلند میشوم. میروم سر یخچال، در را میبندم. کابینت را باز میکنم یک لیوان بر میدارم و برای خودم چای میریزم و برمیگردم سرجای اولم. دلم آرام نمیشود. میدانم اینطور وقتها قسمت سختش همان فکر و خیال کردن است. والا انقدر هم کار سختی نیست. با خودم حرف میزنم. به خودم میگویم تو که اول و آخر میخواهی زنگَت را بزنی بلندشو و مسخره بازی در نیار. یکذره فکر میکنم، بعد اینطور با خودم میبندم که خب آبرو بگذار. تهش این است که طرف میگوید به تو ربطی ندارد. خلاصه اینکه اینطور خودم را راضی میکنم.
زنگ میزنم به حاجحسین بهرامی. پسر قصاب روبروی پل نیروگاه. می گوید اصلا این مدت کارم همین بوده. گفت من رئیس اصنافم. از کشتارگاهها بگیر تا قصابهای شهر را خودم رفتهام پای حرفها و درد دلهایشان نشستهام، اره بیار تیشه بگیرش را کردهام، تا دور و برم کسی نماند که رای ندهد. بعد هم گفت چه کار کنیم؟! کشور خودمان است و همه سر یک سفره ایم.
تا اینجایش که ترکاندهام، آبرویی هم نگذاشتهام. به هر کس که زنگ میزنم یا بغلم میکند یا مثل حاج حسین از آنهاست که از خدا هم حزب اللهیتر است. مخاطبهای گوشی را پایین و بالا می کنم. چشمم می افتد به اسم "ممدرضا مکانیک" محمدرضا و مهدی برادرند. یکیشان جلوبندی ساز است و یکی مکانیک. اول به محمدرضا زنگ میزنم. مطابق معمول اول تیکه بارانم میکند که شیر نفت توی جیب شما آخوندهاست و فلان. بعدهم میگوید که خدایا این دروغهای مارا راستش کن؛ اتفاقا این راهم مطابق معمول میگوید. ماجرا را که میگویم حسابی تحویلم میگیرد. میگوید روی تخمِ جفت چشمهایم، هم رای میدهم هم دعوت میکنم.
همه چیز خوب است با همه آنهایی که میخواستم تماس گرفتهام. تا اینکه زنگ میزنم به "مهدی مکانیک" انتظارش را نداشتم. جا میخورم. من میخواستم به او بگویم که اطرافیانش راهم دعوت کند به مشارکت اما او میگوید که رای نمیدهد. خیلی هم حال حرف زدن ندارد. دلیلش هم همانهاییست که کف خیابان است. میگوید رای دادن چیزی را تغییر نمیدهد. بحثمان گرم می شود. حالا من می گویم او جواب می دهد، او میگوید من جواب میدهم. سر کار است و مدام هم میخواهد قطع کند. سر آخر میرود سراغ تحریمها. میپرسم تحریم که میشویم فشارش را کی تحمل می کند، می گوید مردم. میگویم همین که تحریم میشویم معلومِمان نمیکند که دشمن داریم؟! سکوت می شود. میگوید اصلا چرا باید دشمن داشته باشیم، ما خودمان برای خودمان دشمن تراشیدهایم. نمیدانم چرا ولی احساس میکنم دیگر نباید استدلال بچینم. میپرسم میتوانی اسم یک پیامبر را بگویی که دشمن نداشته باشد، بعد هم آیهاش را برایش میخوانم. نمیدانم چرا ولی اینطور وقتها قرآن خیلی جواب است. انگار میرود و میچسبد به فطرت طرف. بعد میگویم چرا هیچ نبی بدون دشمن نیست؛ چرا همه ائمه را دشمنهایشان شهید کردهاند. حالا دیگر او یکسره گوش است. من هم بحث را میکشانم به حاج قاسم و شهید مطهری که کسی که وسط جهاد و مبارزه است دشمن دارد والا این همه طلبه و روحانی و استاد اخلاق که کسی برایش اخم هم نمیکند. چند لحظهای به سکوت میگذرد بعد می گوید بخدا می دانم که تو حقوقت یک سوم درآمد من است. و شروع می کند به درد دل و اینکه چقدر گرفتار درمان پسربچهاش است. میگوید کام دهان پسرم مشکل مادرزادی دارد و بیمارستان چه بلایی سر او و پسر بچهاش آورده. حالا دیگر من گوشم و او جگر سوختهاش را نشانم میدهد.
https://eitaa.com/talabenegasht