حالم بد بود. تنها بودم. دوست داشتم کسی حالم را بپرسد! اما نپرسید. دلم گرفت. با خودم قانون محبت را مرور کردم. در کتاب قانون محبت نوشته بود: «دوستها نباید از حال هم بیخبر باشند.»
کتاب قانون را بستم. دلم بیشتر گرفت. به کسی که دوستم داشت گفتم: «چرا سراغی از حالم نمیگیری؟» لبخندی زد و گفت: «سرم شلوغ بود.» باز هم قانون محبت را مرور کردم. در کتاب قانون محبت نوشته بود: «مشغلهها، بیش از آن که دلیل باشند، بهانهاند برای فراموشی یار.» یک جملۀ دیگر بعد از این نوشته بود. اولش را که خواندم کتاب را بستم. نوشته بود: «فراموشی یار در شلوغی زندگی، نشانۀ...» نمیخواهم باور کنم.
آقا! قبول دارم که در شلوغیهای زندگی، تو را فراموش میکنم، تو هم قبول داری که نمیخواهم این اتفاق بیفتد؟!
بگذار قبول نکنم که فراموش کردنت در شلوغیها زندگی نشانۀ ... .
مرا ببخش برای این همه عاشق نبودن!
شبت بخیر امام غریب!