چند روزی بود با خودش حرف میزد، حرف های عجیب.... سر تکان می داد و میگفت: "نمیدونید ترکش مین چه حالی میده...." ما می‌خندیدیم؛ حالش را نمی‌فهمیدیم آن روز قرار بود برویم برون مرزی، توی خاک عراق سر صبحانه انگار عجله داشت و مدام میگفت دیر شده توی ماشین هم ول‌کن‌ نبود این همه عجله اش را نمی‌فهمیدم، پشت‌ هم به راننده می‌گفت پایت را بگذار روی گاز... راه نیم ساعته را تا لب مرز یک ربعه رفتیم از مرز که رد شدیم یک بیل داد دستم و گفت: تو این راسته رو بیل بزن برو تا آخر، من هم می‌روم توی میدان مین... من را فرستاد دنبال نخود سیاه، باز هم نفهمیدم، می‌خواست تنها برود چقدر برای رفتن عجله داشت... کتاب یادگاران