«موکب‌دار شدیم، موکب‌داری یاد گرفتیم...» (یادداشت برادر عزیزم سید عرفان زمان، از بچه‌های باصفای اهل‌سنت مریوان) سال ٩٢ بود از طرف اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزان با جمعی از بچه‌های مریوان رفتیم شهرک سینمایی دفاع مقدس... یک مجموعه اردوگاهی بە نام «فصل رویش»... ▫️▫️▫️ با رایزنی‌ها و پی‌گیری‌ها تصمیم بر آن شد که از سال بعد این اردو را تابستان‌ها در مریوان هم برگزار کنند، در کنار مزار چهار شهید گم‌نام دفاع مقدس... آن‌جا اوج آشنایی من با انقلاب و نظام و شهداء بود... بچه‌هایی می‌آمدند از روستاهایی که در تمام عمرشان حتی یک‌بار هم از نزدیک آخوند ندیده بودند! اما بعد از ٢٤ساعت، ارتباط بە حدی می‌رسید که با گریه از همان آخوند خداحافظی می‌کردند... من نمی‌دانم آن آخوندها و طلبه‌ها زیادی کارشان درست بود یا تأثیر آن چهار شهید گم‌نام بود! یکی از شهداء ١٧ساله بود، من هم آن‌موقع ١٧ساله بودم، همیشه شب‌ها کنار قبر او می خوابیدم... زیاد نمی‌خواهم عرفانی‌اش کنم! بی‌خیال... ▫️▫️▫️ خلاصه رفت و رفت و رفت تا سال ١٤٠١ که در دولت شهید رئیسی مرز باشماق برای خروج زائران انتخاب شد، موکب‌دار شدیم، موکب‌داری یاد گرفتیم... من که تو عمرم کربلا نرفتەام، اما نمی‌دانم چرا هر شب که در موکب هستم و... احساس می‌کنم بین‌الحرمین هستم و دارم گریه می‌کنم، نمی‌دانم چرا هر لیوان آبی که به دست زائران می‌دهم، ناخواسته می‌گویم «سلام بر لب تشنه حسین» نمی‌دانم چرا هر زائری کە می‌رود، احساس می‌کنم قلب من هم با او می‌رود... من کە کربلا نرفته‌ام، من که هیچ‌وقت حس نکردەام آن حال کربلا را... نمی‌دانم‌هایی کە در ذهن منِ خادم موکب اهل‌سنت در مرز باشماق روزبه‌روز بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود... ▫️▫️▫️ بعضی مواقع داستان از جایی شروع می‌شود که فکر می‌کنی پایان راه است و داستان من از موکبی آغاز شد که فکر می‌کردم برای من پایان راه هست... اما تازه اول راه عاشقی بود... ✍️ (با اندکی ویرایش) ▫️@qoqnoos2