#حکایت
شماره۲۱
🔹 چشم پوشی و تربیت زیر دست
💠 در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشهی سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: «سلام استاد آیا منو میشناسید؟»
معلّم بازنشسته جواب داد: «خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.»
داماد گفت: «چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همهی دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.»
استاد گفت: «باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم»!!
#سبک_زندگی_اسلامی #مهارت_های_زندگی #داستان #مشاور
#مشاوره
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7