#حکایت
شماره ۹
🔹 دوچرخه و شن
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.
او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مأمور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چیست؟»
و او میگوید «شن»!!!
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک است ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسیهای فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازهی عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و تکرار همان ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن دیگر هیچ وقت آن مرد مشاهده نمیشود!
روزی آن مامور در شهری دیگر همان فرد را میبیند و پس از سلام و احوالپرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی!
راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
✅ گاه واقعیات دربرابر چشمان شما است
#مشاور #زیرکی
#مشاوره #داستان
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7