#خاطره ۲
...و سلام کردند. من سرخ شدم و سلامی کردم که به زحمت شنیده میشد . آب دهنم رو قورت دادم و لبخندی زدم که سایه خشمگین نگاه شوهرخاله رو احساس کردم.
یکدفعه همه جا تاریک شد و صدای آژیر حمله هوایی پخش شد. من اما اصلا توی فکر موشک و بمب نبودم و فکر دخترخاله عزیزم بودم!
به خودم گفتم فرصت مناسبه و باید هرطوری هست خودم رو به دخترخاله برسونم و ببوسمش!
توی تاریکی به سمتش رفتم و آروم بغل کردم و محکم بوسیدمش.
یک دفعه صدایی شنیدم که می گفت محمدرضا ... محمدرضا من خالهتم .... 😂😂😂
وای که گند زده بودم!!
توی همون تاریکی به سمت در دویدم و بدون پوشیدن کفش پریدم توی کوچه و فلنگ رو بستم!!
تا چند ماه اون طرفها پیدام نشد
شنیدم شوهرخاله ام به خونم تشنه ست و فامیل سعی داشتند یک طوری واسطه بشن تا منو ببخشه. بالاخره کوتاه اومد
ولی تا زمان عروسی اجازه نداد زنم رو ببینم!
@alimiriart
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7