#دلنوشته
یه عالمه سال پیش
مثل همچین روزایی…
وقتی تقویم روی دیوار تلاش میکنه که بگه هنوز تابستونه…
ولی هوای خنک پاییزی دزدکی از لای پنجره میاد تو و بوی مهر رو همه جا پخش میکنه…
توی همین ایام…
مشغول آماده کردن ملزومات بودم برای شروع سال جدید تحصیلی و رفتن به دبیرستان. فکر میکنم سال آخر…
کتابها تازه توی نوشتافزار اومده بود که رفتم و کتابهامو خریدم…
ولی…
کارم تموم نشده بود!!😉
مطمئن بودم دختر همساده هنوز کتابهاشو نگرفته!
پس یه سری کامل کتاب گرفتم…
اما همینجوری که فایده نداشت، باید جلدشون میکردم!
چند برگ کاغذ کادوی سربی (اون موقع دیگه خیلی خفن بود) هم گرفتم. انتخاب نقش کادو بر اساس نقش چادری بود که توی خواب به سر دختر همساده دیده بودم. نه دقیقا همون، ولی نزدیک.
کتابها رو بردم خونه و همه رو جلد کردم و اسم درس و اسم دختر همساده رو هم خوشگل نوشتم و چسبوندم روی کتابها.
نمیدونم چطوری طبیعیش کردم… راستش یادم نیست، ولی فکر کنم دادم به مادرم که ببره براش!
خوشحال بودم که تمام سال تحصیلی اون کتابها دستش و جلوی چشمشه!
چه هیجانی داشت…
یادش به خیر
پن: امشب قبل از پست کردن، این نقاشی رو نشون دختر همساده دادم(همسرم)… یه ثانیه نگاه کرد و یهو چشماش گرد شد و برق زد… با صدای بلند گفت: وااااای علیییی… کتابهام…
فهمیدم که اشتباه نکرده بودم، نقش کاغذ کادو بعد از بیست و هفت هشت سال، هنوز از ذهنش پاک نشده😊
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7