🌹 حکایتی زیبا طاووسي در دشت پرهای خود را می كند و دور می ريخت. دانشمندی از آنجا می گذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهای زيبايت را می كنی؟ چگونه دلت مي آيد كه اين لباس زيبا را بِكَنی و به ميان خاك و گل بيندازی؟ پرهای تو از بس زيباست مردم برای نشانی در ميان قرآن می گذارند. يا با آن باد بزن درست می كنند. چرا ناشكری می كنی؟ طاووس مدتی گريه كرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فريب رنگ و بوی ظاهر را می خوری. آيا نمی بينی كه به خاطر همين بال و پر زيبا، چه رنجی می برم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من می رسد. شكارچيان بی رحم برای من همه جا دام می گذارند. تير اندازان برای بال و پر من به سوی من تير می اندازند. من نمی توانم با آنها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا دست از من بر دارند و در كوه و دشت آزاد باشم. پر زيبا دشمن من است. زيبايان نمی توانند خود را بپوشانند. زيبایی نور است و پنهان نمی ماند. من نمی توانم زيبایی خود را پنهان كنم، بهتر است آن را از خود دور كنم. 📕مثنوی معنوی 🆔https://eitaa.com/mohsen_dehghani_ir