شما تصور کنید که یک هو صدای جیغ و فریاد شش زنِ کاملِ بالای پنج و پنج سالِ هیکلی و تپل به همراه دختران و عروسان و نوه هایشان بلند شود. قطعا تصدیق میفرمایید که دیگر آن صدا به آسمان نخواهد رسید. بلکه به عرش میرسد و کل دشت و صحرا را پر میکند.
خدا از سرش نگذرد. حتی منی که مثلا عقل کل این داستان هستم با همه چندشی که از بعضی اخلاقیات عمه خانم داشته و دارم، راضی نبودم ببینم عمه خانم هول بشود و از سر جایش یهو بلند شود و درهمان لحظه گوسفند با کله گنده اش به شکم عمه خانم بزند و در آنِ واحد، یک طرف عمه و طرف دیگر گوسفند نقش به زمین شود! جوری که تا نیم ساعت ملت مشغول پاک کردن جای کله و پشم و پوشمِ گوسفند از هیکل عمه خانم بود! هر چند عمه گلویی تازه کرد و تا آخر مراسم آن شب، هر چه از پنجاه و هفت هشت سال قبل در دلش بود به زبان آورد و به مرده و زنده کسی رحم نکرد. اما دیگر فایده نداشت و گوسفندِ زبان نفهم کار خودش را کرده بود.
ولی شاید خیر همان بود که انجام شد. چون تنها جایی که گوسفند زمین گیر شد، جایی بود که به شکم عمه خورد. فورا عمو سعید و بقیه رسیدند و خودشان را به سبک برره ای ها روی گوسفند انداختند و دست و پایش را گرفتند و فورا خواباندند جلوی پای حاجی و حاجی خانم و سرش را با ذکر و نام خدا گوش تا گوش بریدند تا بیشتر از این دردسر ایجاد نکرده.
دقایقی گذشت و وضعیت آرام شد. همه از جمله خواهران و محمد به روبوسی و دستبوسی پدر و مادر محمد رفتند. چوشی خوان ها که دیگر قادر به ایستاده اجرا کردن نبودند با همان حالت نشسته، دو سه تا لیوان شربت خوردند و اخلاقشان سر جا آمد و شروع به خواندن ادامهی چوشی کردند.
پدر و مادر محمد با همه عمه ها و خاله ها و عموها و دایی ها و همسایه ها احوالپرسی کردند. خیلی زود همه چیز به گرمی و محبت تغییر مسیر داد. پدر محمد بالای مجلس نشسته بود و با همه احوالپرسی میکرد از همان لحظه اول به تعریف از خانه خدا و زیارت مسجد مطهر نبوی پرداخت. زن ها هم دورِ مادر محمد گرفته بودند. مادر کفشش را درآورد که بنشیند اما یک لحظه سر جایش ایستاد. مرضیه به مادر گفت: «مادر چرا نمیشینی؟ بفرما.»
مادر که داشت وسط جمعیت چشم میدواند گفت: «محمد رو نمیبینم! کم دیدمش. کجاست؟»
خواهران راه باز کردند و گفتند: «اوناش ... داره شربت میریزه ... سرش شلوغه ...»
مادر همان طور که ... لا اله الا الله ...
مادر تا محمد را دید بدون اینکه کفشش را بپوشد لبخندی زد و بدون کفش به طرف محمد حرکت کرد. محمد تا دید مادر دارد به طرفش می آید از سر جایش بلند شد و بغل باز کرد و به طرف مادر دوید. لحظه ای بعد، مادر و پسری در بغل هم بودند. اینقدر همدیگر را محکم در بغل گرفته بودند که حد نداشت. هر دو گریه میکردند. مادر آرام گفت: «از خدا خواستم دفعه دیگه با تو برم مکه!» (همان طور هم شد. دقیقا پنج سال بعد، محمد با مادرش و مرضیه و دختر مرضیه به مکه مشرف شدند.)
محمد هم اشکش را تمیز کرد و گفت: «انشاءالله. راستی مادر ...»
مادر گفت: «جان!»
محمد گفت: «هیچی. بعدا بهت میگم.»
مادر که تحمل بعدا را نداشت دست محمد را گرفت و گفت: «جان. همین حالا بگو! چیه؟»
محمد دوباره به آغوش مادر برگشت و آرام درِ گوشش گفت: «حاج آقا بیت اللهی(از روحانیون بزرگ شهر و نماینده ولی فقیه در نیرو انتظامی جهرم) ازم پرسید مجردی؟ گفتم آره. گفت یه مورد خوب برات سراغ دارم.»
مادر چشم و دلش با این حرف محمد روشن شد. درِ گوشِ محمد گفت: «داره دعام کنارِ خونه خدا مستجاب میشه. کیه؟»
محمد گفت: «خانواده دختره رو نمیشناسم. ولی فکر کنم با حاج آقا اقوام باشند.»
کم کم داشتند خواهران محمد می آمدند که مادر را به جمع خانم ها ببرند که مادر فورا جمله آخرش را درِ گوش محمد گفت: «امروز و فردا که مهمونا بیان و برن، پس فردا به یاری خدا میرم خونه دختره. خاطر جمع باش.»
محمد دست مادرش را بوسید و فقط فرصت کرد یک جمله بگوید که البته با همان جمله لبخندی به لب مادر آورد: «باشه انشاءالله اما با ملیحه نریا!»
اولین کسی که همان لحظه رسید ملیحه بود. ملیحه همان ثانیه آخر گفتگو رسید. محمد خیلی یواش درِ گوشِ مادرش اسم ملیحه آورده بود اما این چه نیروی ماورایی و غیر قابل باور است که ملیحه شنید و تا رسید گفت: «ملیحه چی؟ ملیحه چه؟ مامان! محمد چه گفت؟ چرا اسم منو آورد؟ نه خداوکیلی گفتم بگو محمد چه گفت! نه من میخوام بدونم محمد چرا اسم منو آورد؟ ...»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour