امّا... خدا برایتان نیاورد! روزی که دلتنگ هستی و دلت میخواهد یک دل سیر گریه کنی، امّا هر چه ناله و فریاد و جیغ میزنی باز هم بغض اصلی، همان که ته گلویت هست نمیترکد و منتظر یک چیز دیگر است. حجم فشار روی ذهنم این‌قدر زیاد بود که ترسیدم دوباره غش کنم و فشارم بیفتد، ولی دوست داشتم همان‌جا روی سنگ، خاک و خل‌ها بیفتم و آن زندگی نکبتی تمام بشود. ولی غش نکردم. به خدا نفهمیدم دارم چه‌کار میکنم. مثل وقتی بچّه بودم و مامانم دستم را میگرفت و یک مداد وسط دستم میگذاشت و به زبان بچّه‌گانه میگفت روی کاغذ نقّاشی‌ات را بکش! دقیقاً همان‌طور. یک نفر دستم را گرفت و به‌طرف گوشی‌ام برد. به سایت گوگل رفتم! رفتم سایت خرید کد اعتباری، رمز کارت بین‌المللی. حتّی یادم نیست چطوری کد و رمز اینترنتی‌ام را وارد کردم با اینکه حفظ نیستم! کد برایم پیامک شد. نوشتم : 23330000377695000 به‌علاوه کد کشورم و شماره خانه‌مان. همین‌طور که داشت زنگ میخورد، متوجّه ساعت شدم. فهمیدم زیادی دیر وقت است، تقریباً به ساعت رسمی کشورم، ساعت سه نصف شب میشد! بوووق... بوووق... بوووق... نمی¬دانستم دارم چه‌کار میکنم، امّا... بوووق... بوووق... بوووق... خب دختر هستم دیگر، هیچکس برای دخترها مثل... برداشت! سلام علیکم! وااای خودش بود، یک‌مرتبه ترکید! یک‌مرتبه همان بغض لعنتیِ تهِ حلقیِ دمار از روزگار دربیاور ترکید. بغضم ترکید و مثل زن بچّه مرده گفتم: «بابا جووون! بابای عزززیزززم!» با همان صدای آرام و اهل سحرش گفت: «جانم گل سمن! جانم دخترِ بابا!» با هقهقه گفتم: «بابا! چرا نمیذاشتی صدات رو بشنوم؟ بابایی دعا کن خدا منو بکشه راحت بشم. وقتی تو نخوای صدام رو بشنوی؛ ینی همه‌چی برام تمومه! میدونی چند بار از مامان خواستم گوشیو بهت بده، امّا قبول نمیکردی؟!» بابام یک نفس عمیق کشید و گفت: «خدا نکنه دختر بابا! من نمی¬خواستم تو ذوقت بخوره و فکر کنی دارم از احساس پدر و دختریمون سوء‌استفاده میکنم. میخواستم بهش برسی!» من که دیگر حتّی وقت نمیکردم اشکهایم را پاک کنم، گفتم: «رسیدم بابا! ینی رسیده بودما، ولی یه چیزی باید میخورد تو سرم، باید یه چیزی میزد تو صورتم. حرفای اینا خورد تو سرم، سکوت تو هم خورد تو صورتم. بابا به دادم برس!» گفت: «خدا بزرگه. نمیدونم عمرمون به دیدار هم قد بده یا نه، امّا ...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «این‌جوری نگو که زودتر می‌میرما! بابا من می‌خوامت، دلم خونه‌مون رو میخواد. دلم مامانو با همون غذاهای پیرزنیش میخواد. دلم مزار داداشم رو می¬خواد.» گفت: «خرابش نکن عزیزکم! تو که تا اینجاش رفتی، پس لطفاً خودتو حفظ کن و نذار همه‌چی به هم بخوره! اگه بفهمن بریدی، بهت رحم نمیکنن.» گفتم: «میفهمم، امّا نمیتونم! میخوام، امّا نمیشه! وگرنه من بهت قول دادم از اعتمادت سوء‌استفاده نکنم.» گفت: «میدونم دخترم، میدونم جان بابا! تو دختر عاقلی هستی حتّی وقتی که خودتو به سادگی میزنی.» گفتم: «میشه...؟» فوراً گفت: «حتّی حرفش هم نزن، خرابش نکن! بالاخره دنیا دیدن، بهتر از ندیدنه. تو خیلی کار داری هنوز.» فوراً گفتم: «چشم، ولی دیگه نمیکشم! اعصابم نمیکشه، میترسم.» گفت: «نترس! حالا یه‌کم خارج از اصولت پیش رفتی و یه شیطنت‌هایی هم کردی درست! اشکال نداره.» گفتم: «بابا برمیگردم، مطمئن باش! نمیذارم بدبختیایی که کشیدم به هدر بره.» گفت: «ایشالّا! منم دلم روشنه که برمیگردی.» گفتم: «بابا! اینجا کسی رو نداری؟ کسی که بتونم روش حساب کنم؟» گفت: «پیگیری میکنم، امّا بعیده! دیگه باید بری دخترم، داره میشه دو دقیقه! میدونی که؟!» گفتم: «آره! چشم. بابا؟» گفت: «جان بابا؟» گفتم: «خیلی دوستون دارم!» گفت: «قبلاً هم که اینجا ور دل خودم بودی، همینو میگفتی! حالا که دور دنیا چرخیدی بازم داری همینو میگی؟» وسط گریه، خنده‌ام گرفت. تا آمدم حرف بزنم قطع شد. بوق بوق زد و تماس... فِرت! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour