🌘 همچو ماهم که در اندیشه‌ی خورشید بسوخت... گـرچـه شـب نـور ز فانـوسیِ مهـتاب گـرفت ماه، از شمس رُخش روشنِ شب‌تاب گرفت آتـش غمـزه‌ی خورشـید فرسـتاد شهـاب شعـله‌ی نـاوُک او خرمـن احـباب گـرفت کوکـب و نجـم و فلـک مشـتری شمـس شـدند مـاه آمـد بـه میـان، دامـن اصـحاب گرفـت قامـت مـاه بـه تعظـیم اگـر گشـت هـلال اجر صـبری است که در گوشـه‌ی محـراب گرفت مـاه، ماهـی شد و در بحـر فلـک گـشت روان لشـگر ابـر بِـزد صاعـقه سیـلاب گرفـت از بـد حادثـه عقـرب به سـر بـرج رسـید چشـمـه‌ی بخـتِ قـمر خشـکی مـرداب گرفـت آتـش سیـنه‌‍‍‌‍‍‌ی مهـتاب بـه امّـید طـلوع شعـلـه‌ور گـشت و فلـق سـرخی خونـاب گرفت شـب سحر گشت ولی حیـف که در وقت خسـوف مدعـی آمـد و جـان از دل بـی تـاب گـرفت ✍🏻امین وفایی ▫️۲۳ خرداد ۹۹ @mftm_ir