بالاخره جمعه فرا رسید. جمعه‌ای که قرار بود در آن، دکور تابلوی روبه‌روی اتاق رسانه را تغییر دهیم. ساعت تقریبا ۳ بود که از تاکسی پیاده شدم و با سرعت به سمت خانه آقای رحیمی رفتم تا کلید و وسایل دیگر را از او بگیرم. وسایل را گرفتم و به مسجد برگشتم. دیدم سیدمرتضی و علیرضا زودتر از من به مسجد آمده‌اند و تابلو را برای شروع کار آماده کرده‌اند. بعد از این همه رخوت و کم‌کاری که در قبال مردم فلسطین داشتم، شروع این کار برایم نقطه امیدی بود که شاید کمی از عذاب وجدانم می‌کاست. کار را شروع کردیم. بچه‌های حلقات شهید دیالمه و طاهرنیا یک به یک می‌آمدند تا در برنامه هیئت نوجوانان شرکت کنند. بعد از مدتی آقای رضوی و پسرشان سیدعلی برای هیئت آمدند. در حین کار، سیدعلی پیش ما آمد و ایده‌هایی داد که از حق نگذریم واقعا به کارمان آمد. با اینکه از تعطیلی و راحتی‌مان در روز جمعه گذشتیم اما هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، برایم لذت بخش بود. لذتی که آن را با هزار تفریح و راحتی دیگری عوض نمی‌کردم. لذتی که باعث می‌شد احساس کنم کمی از دِینم را به کودکان غزه ادا کرده‌ام.